عاشقانهای آرام با صدای زیبا بروفه
سماوا دو عنوان کتاب صوتی جدید را به بازار عرضه کرده است. استفاده از کتاب صوتی در سالهای اخیر پس از شیوع کرونا در میان مخاطبان ایرانی افزایش یافته است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب صوتی «آبنبات هلدار»، نوشته مهرداد صدیقی، با صدای میرطاهر مظلومی با همکاری انتشارات سوره مهر و سماوا منتشر شد و در دسترس علاقهمندان قرار گرفت.
کتاب «آبنبات هلدار» که همانند دیگر آثار صدقی در قالب طنز نوشته شده، تصویرگر زندگی اجتماعی ایرانیان در دوران جنگ تحمیلی است. کتاب، داستان پسری را روایت میکند که برادرش به جبهه رفته و اسیر شده است.
صدقی در واقع در این اثر زندگی و جنگ را به یکدیگر پیوند داده و تلاش کرده است تصویری روشن و نوستالژیک از دورانی ارائه دهد که جزو خاطره مشترک ایرانیان است.
از دیگر آثاری که کتاب صوتی آن از سوی سماوا به تازگی منتشر شده، کتاب «کاش برگردی»، اثر رسول ملاحسینی با صدای زیبا بروفه، بازیگر، است. ملاحسینی که پیش از این کتاب «یادت باشد» را نوشته بود، در اثر بعدی خود نیز به سراغ یکی دیگر از خانوادههای شهدای مدافع حرم رفته و روایتگر زندگی زکریا شیری از زبان مادر است.
داستانی درباره «رباب»های انقلاب / ملاحسنی: صحبتهای رهبر انقلاب درباره «یادت باشد» چراغی برای ادامه راه بوددر معرفی این اثر آمده است: کتاب «یادت باشد» پنجره ای عاشقانه بود برای از خود گذشتن، و کتاب «کاش برگردی» پنجرهای مادرانه است برای از کجا آمدن. «کاش برگردی» روایت تربیت حمیدها و زکریاهای عصر ماست.
این کتاب با عنوان مادرانهترین کتاب شهدای مدافع حرم خاطرات شهید زکریا شیری را از زمان طفولیت تا وقایع بعد از شهادت تقدیم خوانندگان خود میکند، انتخاب مادر شهید بهعنوان راوی کتاب یکی از مهمترین نقاط قوت کتاب است که در کمتر کتابی از شهدای مدافع حرم دیده شده است، عموماً کتابهای شهدای مدافع حرم به روایت همسر هستند و همین باعث شده به زمان کودکی و نوجوانی شهید کمتر پرداخته شود، کاش برگردی چون به روایت مادر نوشته شده است توانسته به ابعاد کمتر پرداخته شده از زندگی شهدای مدافع حرم در دوران کودکی و نوجوانی این شهید بپردازد.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: دستش را که گرفتم یخکرده بود، پاهایش میلرزید، رو به من گفت: عزیز نمیتونم راه برم، منو بغل میکنی؟ یک دستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخهاش را گرفتم و راه افتادم، فاصله زیادی تا خانه نبود ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت، فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک میریخت و من مجبور بودم مثل همیشه نقش مادری را بازی کنم که قرار است سنگ صبور این خانواده باشد.
هر چه جلوتر میرفتیم فاطمه محکمتر مرا بغل میکرد، میدانستم آغوش پدر میخواهد، حال خودم هم تعریفی نداشت، غربت خودم و دختر شهید را حس میکردم و روزهای سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم.