یک‌شنبه 4 آذر 1403

آقای قاضی! من نمی توانم در دو مهمانی، یک جور لباس بپوشم اما شوهرم این را درک نمی کند / به من چه که پول ندارد، از پدرش بگیرد

وب‌گاه اقتصاد نیوز مشاهده در مرجع
آقای قاضی! من نمی توانم در دو مهمانی، یک جور لباس بپوشم اما شوهرم این را درک نمی کند / به من چه که پول ندارد، از پدرش بگیرد

سعید، پسر جوان برگه ابلاغیه را در دست داشت و خودش را باد می‌زد و هرازگاهی با نگاهی زیرچشمی به دختر جوان روبه‌روی خود با افسوس زیر لب می‌گفت کاش این‌طور نمی‌شد، کاش سمیرا با من لجبازی نمی‌کرد تا پای ما به دادگاه خانواده باز نمی‌شد، حالا جواب مردم را چه بدهم؟

به گزارش اقتصادنیوز روزنامه شرق در گزارشی از دادگاه خانواده نوشت:

سمیرا که این صدا را شنید، رو به سعید کرد و گفت سعید جان مقصر حضور ما در اینجا تو هستی، بس که تو خسیسی، بس که تو بی‌فکری، بس که تو به دنبال جمع‌کردن پول هستی و اصلا رفع نیاز من برایت اهمیت ندارد؛ چرا خریدکردن من برای تو آن‌قدر سخت است واقعا خرید یک لباس جدید آن‌قدر سخت است که تو به آن اهمیت نمی‌دهی؟ واقعا ارزشش را داشت که با من لجبازی کنی؟ سعید مگر چند بار زندگی می‌کنیم مگر در این روزگار سخت این مسائل دلخوشی ما نیست. سعید هم نگاهی کرد و گفت مشکل ما خرید نیست، بلکه تفکر تو است که می‌گویی لباس من یک‌بارمصرف است... که می‌گویی من لباس تکراری اگر بپوشم کسر شأن من است. آخر کجای دنیا یک دختر فقط یک بار یک لباس را می‌پوشد؟ این تفکر اشتباه تو است که ما را به دادگاه خانواده کشاند.

سعید ادامه داد و گفت سمیرا یعنی چی که لباسم تکراری شده و دیگران دیدندو من دیگر آن لباس را نمی‌پوشم. واقعا این مشکل ما آن‌قدر هم که تو فکر می‌کنی حاد نیست که تو به‌خاطرش دادخواست طلاق دادی و آبروی ما را بردی. واقعا باورم نمی‌شه که الان اینجا هستم این خنده‌دار است که تو به‌خاطر اینکه برای دورهمی دوستانه‌ات لباس تکراری نپوشی، قهر کردی و دادخواست طلاق دادی. خدایا مگر می‌شود آخه؟ دختر خوب مگه من روی گنج نشستم که هر روز برات خرید کنم وضعیت اقتصادی مملکت رو نمی‌بینی که از من چنین توقعی داری!

اینها فقط چند دقیقه از مکالمه این زوج جوان قبل از ورود به شعبه بود که ناگهان مدیر دفتر قاضی که یک پیراهن چهارخانه بر تن داشت، پس از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و با صدای بلند گفت شماره پرونده 00718 ساعت 9 اعلام حضور کنند.

سعید و سمیرا هم با فاصله یک صندلی از هم روبه‌روی قاضی نشستند و زیر لب مدام یکدیگر را مقصر ماجرا می‌دانستند. پس از چند دقیقه قاضی پرونده رو به سعید کرد و گفت پسرم چرا همسرت دادخواست طلاق داده؟ سعید نگاهی به سمیرا کرد و گفت جناب قاضی چرا از من سؤال می‌کنید والا من نمی‌دانم از خودش سؤال کنید، ببینید برای چه دادخواست طلاق داده و آبروی ما را میان مردم برده است.

سمیرا بدون معطلی و با لحنی تند گفت: جناب قاضی کاملا مشخص است این آقا خسیس است. این آقا اصلا به فکر من نیست. از روز اول هم نباید فریب حرف‌های قشنگ و وعده‌های توخالی او را می‌خوردم. دوستانم به من گفتند، اما من گوش ندادم. روز اولی که او را در نمایشگاه نقاشی دوستم دیدم، به ظاهر پسر موجهی دیده می‌شد. با‌ادب و با‌کلاس رفتار می‌کرد. ساعت برند در دست داشت. با دیگران رفتار محترمانه داشت. اصلا باورم نمی‌شود که او چنین شخصیتی داشته باشد. پسری خسیس و لجباز که زندگی با او مرا خسته کرده است. سمیرا ادامه داد آقای قاضی ما تقریبا دو ماه با هم دوست بودیم تا آشنا شویم و به اصرار سعید قبول کردم به خواستگاری بیایند و پس از تقریبا یک هفته عقد کردیم. بنا بر دلایلی که کاملا مشخص است، یعنی خسیسی این آقا، عروسی نگرفتیم و با یک سفر به کیش رفتیم سر خانه زندگی مشترکمان و این برای من قابل باور نبود که در کمتر از هفت ماه وارد زندگی مشترک بشوم.

اوایل آشنایی و در دوران نامزدی همه چی خوب بود، هر‌چی می‌گفتم سعید نه نمی‌گفت، اما الان نمی‌دانم چرا بنای زندگی را بر مخالفت با من گذاشته است؟ چرا با من لجبازی می‌کند؟ چرا دوست دارد آبروی من را جلوی دوستانم ببرد؟ واقعا دلیلش را نمی‌دانم برای همین می‌خواهم از او جدا شوم. آقای قاضی سعید خودش می‌بیند که دوستان من همسرانشان برایشان هر روز خرید می‌کنند و خودش دیده در دورهمی‌هایی که من با دوستانم دارم. حتی یک بار هم نشده دوستان من و همسران‌شان با یک لباس تکراری بیایند، آن‌وقت این آقا زورش می‌آید برای من خرید کند خودش می‌داند که من چقدر با آنها رودربایستی دارم آن وقت می‌گوید همین لباس‌هایی که قبلا پوشیدی را بپوش و عیبی ندارد و به‌سادگی از کنار این مسئله عبور می‌کند و می‌خواهد آبرویم را ببرد. جناب قاضی باورتان می‌شود او قصد دارد مرا بین دوستانم کوچک کند؟ قصد دارد آبروی من را ببرد. قصد دارد من را جلوی آنها کوچک کند. اصلا من برایش مهم نیستم. آقای قاضی من ترجیح می‌دهم از سعید جدا شوم ولی پیش دوستانم خجالت زده نشوم. به خدا خسته‌ام کرده، مدام می‌گوید ندارم، می‌گوید کمتر خرج کن، کمتر خرید کن. مگر خرید‌کردن عیب دارد؟ انگار قرار است پول‌هایمان را با خودمان به دیار باقی ببریم؟ سعید مثل پدرش خسیس است. این جمله باعث ناراحتی سعید شد و گفت چه ربطی به بابام داره؟ تو چرا آن‌قدر کوته‌فکری؟ تو زندگی ما را خراب کردی و الان مقصر من شدم. تو نمی‌سازی با من. تو شرایط زندگی را درک نمی‌کنی، من مشکل دارم!

قاضی پرونده رو به سعید کرد و گفت تو برایش عمدا خرید نمی‌کنی و نیاز‌های اولیه‌اش را رفع نمی‌کنی؟ سعید پاسخ داد به خدا نه آقای قاضی، بدبختی من همین است که شما بیا برویم همین الان خانه ما، در کمد این خانم را باز کن، در کمد من را هم باز کن ببین چند مانتو دارد؟ چند تا شال دارد و ببین چقدر لباس دارد، بعد بگو به من که برایش خرید نمی‌کنی. آقای قاضی این خانم من را عابر‌بانک خودش فرض کرده و عادت کرده هر لباس را فقط یک بار بپوشد. جناب قاضی این خانم درک ندارد. دارد می‌بیند که من صبح تا شب دو شفیت در آن شرکت کار می‌کنم که بتوانم زندگی خوبی برای خودم بسازم که این خانم در رفاه و آسایش باشد. آن‌وقت این خانم فقط به فکر ولخرجی است. اصلا فکر این را نمی‌کند که آینده‌ای هم هست و من با این طرز تفکر سمیرا مشکل دارم. جناب قاضی تمام زندگی ما را مختل کرده با دوستانش. هر‌چه به او می‌گویم باید پول‌مان را پس‌انداز کنیم برای آینده لازم می‌شود، حداقل یک خانه بخریم، ماشین بخریم، انگار نه انگار. شما بگویید من کار اشتباهی می‌کنم یا سمیرا کار اشتباه را انجام می‌دهد که مدام خودش را با دوستاش مقایسه می‌کند؟

سعید با نگاهی به حلقه درون دستش ادامه داد و گفت: به خدا من خسیس نیستم. من با منطق سمیرا مشکل دارم. اینها را قبل از عقد به من نگفت وگرنه من اصلا با او ازدواج نمی‌کردم. قبل عقد می‌گفت در چادر حاضر است با من زندگی کند، بعد الان می‌گوید من این لباس تکراری را نمی‌پوشم که آبرویم می‌رود و من این مسئله را درک نمی‌کنم.

سمیرا با گفتن این حرف‌ها از سمت سعید، ناگهان از جای خودش بلند شد و گفت: آقای قاضی من این چیزهایی که سعید می‌گوید را قبول ندارم، اما سعید به من اهمیت نمی‌دهد. روز اول به من گفت هر‌چه بخواهی برایت فراهم می‌کنم، اما الان زده زیرش. به من چه که پول نداری، اصلا بیخود کردی زن گرفتی وقتی پول نداری. من که نمی‌توانم زندگی و آبروی خود را جلوی دوستام ببرم چون این آقا پول ندارد. اصلا به من چه که ندارد. برود از پدرش بگیرد، از دوستاش قرض کند. من لباس تکراری نپوشیدم از اول الان هم نمی‌پوشم. من این‌طوری بزرگ شدم، نمی‌توانم تغییر کنم. همینی هست که هستم می‌خواهی بخواه نمی‌خوای نخواه. قاضی رو کرد به سمیرا و گفت: دخترم این‌طور که نمی‌شود. سمیرا گفت: آقای قاضی از اول همین بودم و همین هم هستم، من تغییر نمی‌کنم سعید باید تغییر کند. سعید با شنیدن این حرف‌ها متعجب از جای خود بلند شد و گفت باورم نمی‌شود که تو آن دختری باشی ک من با تو آینده ام را ساختم، رؤیاهایم را ساختم. باورم نمی‌شود. خدایا مگر می‌شود آدم آن‌قدر دو‌رو باشد؟ عیبی ندارد، حالا که این‌طوری شد، من هم با فراغ‌بال از طلاق استقبال می‌کنم. قبل از اینکه بخواهم بیایم گفتم هرطور شده تلاش می‌کنم طلاق نگیریم، ولی حالا که چهره واقعی تو را می‌بینم، منم ترجیح می‌دهم جدا بشوم، عیبی ندارد آقای قاضی حکم طلاق را صادر کنید، من اصلا مشکلی ندارم.

قاضی با صدای بلند گفت کمی صبر کنید چرا آن‌قدر عجله دارید؟ به این زودی حکم طلاق نمی‌دهم، باید یک ماه به کلاس‌های مشاوره بروید، اگر مشکلتان حل نشد آن وقت حکم طلاق را صادر می‌کنم. فعلا بیایید این صورت‌جلسه را امضا کنید، وقت بعدی را به شما ابلاغ می‌کنم.

همچنین بخوانید