انگشت جوهری حاج رجب و تبسم شهید در انتخابات برفی
علی قاسمعلی، خبرنگار دانشجو؛ کف دستان ترکخورده و چروکیدهاش را به روی شیشه پنجره میکشد تا قطرات بخار کنار رفته و راحتتر بتواند بیرون را ببیند. نگاهش را به راه باریکی میان برفها میدوزد؛ اما هیچ جنبندهای نمیبیند. نفس عمیقی میکشد و آهی از عمق جانش بیرون میدهد. برخلاف انتظارش، چند روز گذشته برف سنگینی باریده و راهها را برای عبور و مرور سخت کرده است؛ کوهستان در سکوت مطلق هست و...
علی قاسمعلی، خبرنگار دانشجو؛ کف دستان ترکخورده و چروکیدهاش را به روی شیشه پنجره میکشد تا قطرات بخار کنار رفته و راحتتر بتواند بیرون را ببیند. نگاهش را به راه باریکی میان برفها میدوزد؛ اما هیچ جنبندهای نمیبیند. نفس عمیقی میکشد و آهی از عمق جانش بیرون میدهد. برخلاف انتظارش، چند روز گذشته برف سنگینی باریده و راهها را برای عبور و مرور سخت کرده است؛ کوهستان در سکوت مطلق هست و انعکاس نور آفتاب که به برفها میخورد چشمها را آزار میدهد. حاج رجب نگران است، با خود میگوید هرچند امروز هوا آفتابی هست؛ اما مبادا این برف و کولاک چند روز گذشته راهها را بسته باشد و مانع رسیدن صندوق رای به دامسرای وی شود. با آنکه میداند سر حاج عیسی برود؛ قولش نمیرود. اما باز هم نگران است، پس از بوران چند شب قبل، تلفن همراهش هم الان چند روزی است؛ که آنتن ندارد و نمیتواند با کسی تماس بگیرد؛ تا مطمئن شود برایش صندوق رای میآورند یا نه. با خودش میگوید اگر درد پهلوی ناگهانی حمید، همکارش و به دنبال آن به شهر رفتن و عمل جراحی آپاندیسش نبود؛ الان میتوانست گله گوسفندان را به او سپرده و خودش با خیال راحت به روستای برود و رای بدهد. دوباره با خودش حرف میزند؛ اشکالی ندارد الان هم تا ساعت 2 بعد از ظهر منتظر میمانم؛ اگر صندوق رای را نیاوردند خودم میروم و رای میدهم و برمیگردم. اما کوهستان است تا بخواهم برگردم شب میشود؛ برگشت شبانه به کوهستان ممکن است خطرناک باشد و طعمه حیوانات گرسنه شوم، گوسفندان را هم نمیشود تنها رها کرد، انشاالله که هرچه زودتر اعضای شورا بیایند و تکلیفم را ادا کنم. از روی طاقچه گِلی کومه، رادیوی کوچکش را برمیدارد، پیچ رادیو را میچرخاند بعد از چند کانال بالاخره موج رادیو گلستان را پیدا میکند؛ سرودای ایران در حال پخش شدن است و گوینده از وصف و حال رای دهندگان میگوید. پس از لحظاتی، نجوای دلنشین اذان ظهر را از رادیو میشنود وضو میگیرد وبه نماز میایستد، بعد از ذکر و عبادت و مناجات سجاده خود را جمع کرده درگوشه کومه میگذارد. به بیرون کومه خود میرود و از گوشه آغل گوسفندان و از زیر حفاظ پلاستیکی که برای جلوگیری از رسیدن رطوبت و نم به هیزمها ساخته است؛ چند هیزم برمیدارد آنها را به داخل کومه میآورد و داخل بخاری هیزمی میگذارد. کتری سیاه رنگی را که رنگ و رخ سیاهش وامدار دود و دم شرارههای آتش است را پر آب کرده و روی بخاری میگذارد. نگاهی به ساعت مچی اش میاندازد، ساعت نزدیک 1 بعد از ظهر را نشان میدهد در دلش هنوز امید زنده است. قرآن قدیمیش را که یادگار سفر مکه اش است برمیدارد و شروع میکند به خواندن قرآن. أعوذ بِاللَهِ مِنَ الشَیطَانِ الرَجِیمِ بِسمِ اللَهِ الرَحمَنِ الرَحِیمِ اِذَا جَاءَ نَصرُ اللَهِ وَالفَتحُ وَرَأَیتَ النَاسَ یَدخُلُونَ فِی دِینِ اللَهِ أَفوَاجًا.... پیرمرد عجب صوت دلنشینی دارد با آنکه هرگز کلاسی نرفته و آموزشی ندیده است، اما بسیار استادانه و دلنشین تلاوت میکند، چند دقیقهای صوت زیبای قرآن آذین بخش حال هوای کومه میشود. صدای قُل قُل آب کتری را میشنود؛ صلواتی میفرستد و با بوسیدن آیات کلام الله، قرآن را کنار میگذارد. چای را دم میکند دوباره به سفره کرباسی پهن شده روی نمد کف کومهاش نگاه میکند؛ آن را دقیق چک میکند که ببیند کم و کسری نداشته باشد، سرشیر، کره، پنیر و پیالههای گل سرخی همه چیز آماده است. حاج رجب با دستان خودش نانی را که پخته است در سفره پارچهای میپیچد تا نرم و تازه بماند برای مهمانان عزیز در راه. دوباره پشت پنجره میرود و نگاهش را به دوردستها میدوزد؛ همچنان که نگاهش به دوردست هاست؛ مرغ خیالش هم به پرواز درآمده و به دوردستها میرود به سالیان سال قبل. به مهرماه سال 1360 و جبهه، روزی که به همراه پسرش رستم، در گیرودار جنگ بودند و کاروان صندوقهای رای برای انتخابات ریاست جمهوری به آنجا آمد. چه لذتی داشت برایشان که حتی در آن لحظات هم انتخاب آینده کشور، در آن بحبوحه جنگ و زیر بارش توپ و خمپاره اولویت کشور شده بود، یادش نمیرود ذوق رستم از اولین رایی که به صندوق انداخته بود. رستم با خوشحالی انگشت جوهری خود را به حاج رجب نشان داده بود و به او گفته بود، بالاخره من هم رای دادم بابا جان! پدر پیشانی و انگشت پسر را که رد جوهر، رنگش را آبی کرده بود بوسید و گفت: تو مَرد هستی، مَرد. در همان عملیات بود که رستم تنها پسرش، در آغوش پدر شهید شده بود. دستمال ابریشمی اش را از جیبش بیرون میآورد؛ نیم نگاهی به قاب عکس پسرش رستم که به دیوار کومه نصب شده است میکند و چشمانی خیس، شیشه قاب را تمیز میکند. حاج رجب رو به عکس رستم میگوید؛ نگران نباش پسر جان، دوستانما میآیند کربلای عیسی به من قول داده است که میآیند، خودش گفته بود نگران نباشم حتماً میآیند، من روی قول او حساب کرد. خودت میدانی پسرم، که من جایی و زمانی نبوده که در صحنههای سرنوشت ساز این کشور از قافله عقب بمانم، همیشه در همه انتخابات و راهپیماییها بودم و امسال هم انشاالله خدا مرا از این امر محروم نمیکند، چون رهبر گفته که شرکت کنید من جانم را فدای رهبر عزیز میکنم.
خودت که بهتر میدانی، آخر تا الان من کجا بدون تو رفتهام؟ در همه این جاهایی که بودهام تو را و قاب عکس زیبای تو را با خود برده ام، مگر همین راهپیمایی 22بهمن همراه با قاب عکست در راهپیمایی حاضر نشدم؟ صدای پارس سگ به گوش میرسد.
حاج رجب، به بیرون کومه میرود، دستانش را سایه بان چشمانش میکند تا از تلألو انعکاس نور خورشید بر برفها اندکی بکاهد، سوز سرما مثل سوزن به پوست صورتش میخورد. از دوردستها انگار چند نفر را میبیند که در حال حرکت هستند؛ خوب که دقت میکند متوجه میشود آنها همان تیم گروه سیار انتخابات هستند، خوشحال میشود و لبخند عمیقی به صورتش نقش میبندد. همانطور که زیر لب صلوات میفرستد به سمت چشمه کنار کومه میرود تا تجدید وضو کند همیشه برای رای دادن وضو میگیرد. از بس هوای کوهستان سرد است؛ آب چشمه هر چند ساعت یک بار از سرما یخ میزند. با نوک چوبدستی اش یخ را میشکند و با آب سرد وضو میگیرد، آب سرد روحش، را جلا میبخشد. به استقبال مهمانانش میرود با سلام و احوالپرسی آنها را به داخل کومه دعوت میکند.
چند دقیقه بعد حاج رجب چای را در پیالههای چینی گل سرخی برای میهمانان میریزد و آنها را دعوت به یک وعده غذای چوپانی میکند و همچنان که بقیه مشغول خوردن هستند آرام انگشت جوهری خود را بالا میآورد به سمت عکس پسر شهیدش رستم، لبخند رضایت زینت صورت پدر و پسر میشود.