بر شانههای تاریخ، رو به فردا
هنرمندان فرهیخته مهدی جعفری عزیز، مجتبی فرآوردهی گرامی این نامه را مثل یک پلانِ بلندِ بیکات شروع میکنم؛ پلانِ نفَسدارِ هور، که از مه آغاز میشود و آرام آرام، تصویرِ شما را بر سطح آب مینشاند. پسران هور شما فقط یک سریال نیست؛ احضارِ یک زیست است، رجعتی بیواسطه به روزهایی که صداها بوی خاک میدادند و نور از لابهلای نیزار به چشم مینشست. من، محمدمهدی بهداروند، وقتی قابهای شما را دیدم، ضربانِ قدیمیِ میدان در سینهام بیدار شد؛ همان ریتمی که سالهای نگارش پسران هور را در جانم کوک کرده بود. تصویرتان زنده است، بهجای تعریف، عمل میکند؛ دوربین نه فقط نگاه میکند، که همراه میشود، جلو میرود، عقب مینشیند، گوش میدهد، و در لحظهی مناسب فریاد میزند.
از بازیگران شروع کنم؛ اینجا نقش اجرا نمیشود، زیست میشود. چشمها، جملهاند؛ سکوتها، فعلاند؛ قدمها، قید. بازیهای اصلی، دقیق و پرطُمأنینه، روی لبهی حقیقت حرکت میکنند؛ آنقدر نزدیک که تماشاگر به جای باورکردن، یاد میکند. نقشهای بهظاهر فرعی هم ستونهای ناگزیرند؛ هر کدام رگِ پنهانِ این پیکر زنده. شما گروهی ساختید که نفس میکشد: وقتی یکی میدود، دیگری برایش هوا میشود؛ وقتی یکی میافتد، جمع، قامت میگیرد. و این هماهنگی، فقط نتیجهی تمرین نیست؛ حاصلِ ایمان به قصه و احترام به آدمهاست.
و اما علی... علی فقط شخصیت نیست؛ نبض قاب است. هر بار که او وارد میشود، دمای تصویر بالا میرود و زمان، رنگِ واقعیت میگیرد. احساس میکنم دوباره در سپاه ششم هستم؛ سحرگاهها، با همان نظمِ آشنا، و هر صبح، فرماندهام علی هاشمیبا لبِ خندانی که پیش از هر حرکت، ترس را نرم میکرد و با یک بسمالله به شجاعت بدل میساخت. باور کنید، چقدر شبها با دیدن سریال گریه میکردم؛ بغض، بیآنکه اجازه بخواهد، از پشت پلکهایم عبور میکرد و دلم عجیب هوای حاجعلی را میکرد. هور کنار علی زنده است؛ آب، جادهی خاطره را روشن میکند و نیزار، کلمات ناتمام ما را تا آسمان میبرد. این احساسِ زنده بودن، همان معجزهایست که سالها دنبالش بودم؛ شما آن را بیفریاد و بیادعا، روی پرده جاری کردید.
مهدی جان؛ کارگردانی تو از جنسِ تصمیم است، نه تردید. هر میزانسن، نتیجهی انتخابی آگاهانه است: جای ایستادنِ بازیگر، فاصلهی دوربین تا پوست صورت، ارتفاعِ نگاه نسبت به خط افق. کاتهایت پلاند، نه شکاف؛ از قاب به قاب، معنا را عبور میدهند. ریتم، پیشبرنده و منضبط است؛ جایی برای مکثهای بیدلیل نمیگذارد و هر مکثِ ناگزیر را به تپشی تازه بدل میکند. انتخاب قابهای باز روی آب، در تقابل با کلوزآپهای نفسگیرِ چهرهها، آن تنشِ شیرینی را میسازد که مخاطب را در صحنه نگه میدارد، نه پای صحنه.
و مجتبی فرآوردهی عزیز؛ شما ستونِ پنهانِ این بنا هستید. تولیدِ شما فقط تأمین نبود، امکان بودامکانِ شکلگیری جهان. در مدیریت صحنههای پرخطرِ آب و نیزار، در تأمین امنیت و آرامش گروه، در نگهداشتن نظم و کرامت پشتِ صحنه، و در آن جسارتِ کمنظیر که اجازه داد پلانهای بلند، بر شانهی حقیقت بنشینند، امضای شما پیداست. بودجه و برنامه را مهار کردید، اما به خیال و شهودِ اثر میدان دادید؛ سختگیری کردید، اما با روحی شاعرانه. میدانم هر ثانیه از این کار، پشتِ صحنهای دشوار داشته؛ شما این دشواری را به آرامشِ پرده تبدیل کردید تا مخاطب فقط حق را ببیند، نه رنجِ رسیدن به حق.
موسیقی، همنفسِ تصویر است؛ نه زیادهگو، نه کمحرف. بههنگام میآید، در پوستِ صحنه حل میشود و بعد که میرود، ردِ احساسی شفاف بر جان میگذارد. صداگذاری، ترکیبِ هوشمندانهای از خشخشِ نیزار، شرهی آب، و ضرباهنگِ قدمهاست؛ صدایی که شنیده نمیشود، حس میشود. طراحی صحنه و لباس، بدون فریادِ نوستالژی، تاریخ را ملموس میکند: خاک بر لبهی چکمه، نورِ غروب روی چهره، و آن شانههای خسته که هنوز ایستادهاند.
من در حینِ تماشا، بارها حس کردم متنی که زمانی روی کاغذ جان گرفته بود، حالا در بدنِ بازیگر و تپشِ دوربین ادامه پیدا میکند؛ گویی کلمات، پوست انداختهاند و به نور و صدا بدل شدهاند. به همین دلیل، شبها از شدت نزدیک بودنِ خاطره، گریه کردم؛ نه از اندوهِ گذشته، از حضورِ دوباره. شما کاری کردید که مرزِ میانِ یاد و اکنون برداشته شود؛ که مخاطب، نه تماشا، که تجربه کند.
پسران هور شما بازخوانیِ شرافت، رفاقت و ایمانِ عملگراست؛ ایستادنِ دلیرانه بر شانههای تاریخ، رو به فردا. ممنونم که متن را به جهان خودتان بردید و زلالترش کردید. دستبوسِ شما هستم بیهیچ تعارف. کارتان عالی بود؛ دقیق، شریف و مؤثر. ادامه دهید؛ هنوز خیلی صبحها مانده که علی با همان لبخند از دلِ مه بیرون بیاید، دست بر شانههایمان بگذارد و آرام بگوید: بسمالله. من این صدا را دوباره شنیدم در قابهای شما.