سه‌شنبه 6 آذر 1403

بهار ولایت

وب‌گاه الف مشاهده در مرجع
بهار ولایت

هرم گرمای روز بر تن تفتیده زمین و سایه های کوتاه تپه های شنی، شکیب را از دل کاروان می رباید. گروهی به شتاب و جمعی به فگار آهنگ رجعت دارند. هنوز آوای لبیک اللهم لبیک در نبض کاروان شنیده میشود. مناسک حج هر چند صعب و دشوار اما به تمامی انجام شده و رمی جمرات دلها را از تلبیس ابلیس در حصین ایمان نگاه داشته و تکبیرهای بندگی، میقات عرفات و شور مشعر الحرام در رگهای خرد می تراود. گویی هر گام که از خانه توحید دورتر میشوند دلهایشان به مرکز بندگی نزدیکتر و جانهایشان در عطش صهبای رستگاری بی تاب تر....

آفتاب حیات پیامبر کوتاهتر از آن که بخواهد طلوع خورشید اسلام را بر بلندای جهانیان به چشم بیند و شکوه بالنده اسلام را از سرزمینهای دور تا قلب اروپا به نظاره بنشیند. اما دیدگان امیدش دوخته بر قامت عدالت علی بود و صلابت گامهایش به دلگرمی رشادت علی. تیغ های بران نفاق و برق شمشیرهای ریا و خون های سرخی که از تیغ های تعصب در محراب حقیقت می چکد و بیدادی که به نام قرآن فرداهای نه چندان دور در بادیه سوزان کربلا بر چهره اسلام سیلی می زند و مظلوم را با لب تشنه بر فرات ایمان ذبح می کند و میدانست اسلام پس از او روزهای دشوار بسیاری دارد و مدینه پس از او زخمهای بی شمار. تنهایی علی را در خلوت غریبانه نخلستانهای کوفه می دید و ناله های دردمندانه اش را در ویل چاه های کوفه می شنید. تنهایی زهر آلود حسن و لبهای تشنه و عطشان حسین... سکوت پیامبر بر لب اما جهان ذهن او پر از فریاد مظلومان تاریخ و آیندگانی بود که زیر شلاقهای متشرعانه سالوس های مذهب و شکنجه های متعصبانه دگم اندیشان جهل پرست، ندای آزادی شان خاموش و تاوان آزادگی شان مرگ بود و زنجیر...

سکوت راز آلود بیابان گاه با زنگ شتران می شکست و گاه با همهمه کاروانیان... پیامبر دیده بر غبار راه داشت. متانت بر سیمای او نقش بسته بود و بیقراری های وجودش در قفای تبسمی که بر لب داشت پنهان می نمود. بی آنکه لب بگشاید، در خفای کلمات با خدای خویش خلوت داشت و تشویش های دل را با او در میان می گذاشت... رایحه مرگ و شمیم بهشت جان خسته اش را نوایی می داد اما بار سنگین رسالت و اندیشه بیمناکش از آینده اسلام سبوی صبرش را به سنگ استیصال می شکست. ناگاه آوای جبرئیل در گوش شنید که او را ندا میداد محمد (ص) بایست.. اینجا؟ که تیغ های آفتاب فرق می شکافد و تیغه های مغیلان پای می خلد؟ کاروانی که نیمی رفته و نیمی باز مانده در میانه راهند؟ آری بایست... مناسک حج پایان نیافته، اندکی از تقصیرها باز مانده، اسماعیل دل در مذبح ایمان به انتظار نشسته و طواف یقین انجام نشده است. محمد بایست!!!!... اینجا پایان مناسک حج و آخرین پیام رسالت است... رفتگان را بگو تا باز گردند و ماندگان را به انتظار باش تا بیایند... سایه اندکی است در قریب غدیر و خاتمه رسالتی است در یمین عقیل... باید که جانها را به آخرین جرعه وحی سیراب نمایی و اندیشه ها را به آخرین کلام خدا بیدار... در گرماگرم روزهای طاقت فرسای کویر، در برهوتی که سایه ها نیز ز برق افتاب می گریزند و صخره ها پیش حدت گرما تاب ایستادن ندارند. آنجا که خشونت طبیعت را جز عناد مغیلان هیچ خلقتی را نه تاب قوت حیات است و بار جرات بیات، بایست یا أیها الرسول بلغ ما أنزل الیک من ربک وان لم تفعل فما بلغت رسالته والله یعصمک من الناس ان الله لا یهدی القوم الکافرین. بایست و بگو آخرین پیام رسالت را و بخوان آخرین خطابه عشق را. اینجا مقام ابراهیم است. سعی صفا و مروه... میعاد حقیقت... تکریم انسانیت.... مشعل هدایت و میقات ولایت...

ودیعه رسالت در غدیر خم بر خمخانه جانها نشست ختم رسالت به امر ولایت تکمیل شد. جانهای بی تاب در بادیه حیرت، در ترنم باران ولایت آگاه و جانهای تشنه حقیقت از جام ساقی کوثر سیراب شدند. جویندگان خزانه داد و پویندگان طریق انصاف، مشکات جان به نور ولایتش روشن داشتند. دلی باید بیدار و اندیشه خواهد هوشیار و شجاعتی جوید علی وار تا در روزگاری پریشان احوال که دام تعلقات دنیا انسان را به نخجیر می کشد، قاب روزمرگی را در هم شکند. غبار تعلل از چشم های وجدان بر گرفت و زنجیرهای عافیت از پای گشود. به راستی جز آنان که مجمر دل به شعله های عشق روشن داشته اند و بر بلندای نام انسانیت تاج شرافت نهاده اند که می تواند جان به نورانیت غدیر روشن بدارد؟

* مدیر کانون فرهنگی هنری صبا