در آغوش ایران...
مادر ایران، دیروز، عزیزانش را در آغوش کشید...
نوشته بود بعد از 35 سال چطور هنوز شهید می آورند؟ این تابوت ها همه اش خالی است!
راست می گفت؛ چیز زیادی در این تابوت ها نیست جز مشتی خاک و استخوان. آن هم بی نام و نشان! استخوان هایی خاموش که پس از این همه سال در شرح آنچه بر این مرز پر گهر رفته از هر زبانی گویاترند.
کم تر از 4 دهه پیش شهرهای ایران پر بود از جوانانی که عشق به میهن و آیین، وجودشان را بی تاب کرده بود. زندگی روزمره روح بزرگشان را ملول می کرد. راضی به شنا کردن در حوض کوچک این جهان نبودند. نه دانشگاه، نه شغل پردرآمد، نه خانه و ماشین، نه شهرت، نه قدرت و میز و صندلی و نه هیچ چیز دیگری که ما در این سال ها از بام تا شام در پی آن می دویم، وجودشان را سیراب نمی کرد.
خوش بخت بودند که دری از آسمان برای مدتی کوتاه گشوده شد و زرنگ تر ها خندان پریدند. چنان رفتند که گویی هیچگاه در میان ما و از جنس ما نبودند. با این حال آنقدر معرفت و کرم دارند که هر گاه کسی یا کسانی در خلوت خود حافظانه نالیدند: کو کریمی که ز بزمِ طربش، غمزدهای جرعهای دَرکشد و دفعِ خُماری بکند، در پاسخ قدم رنجه کنند و برای دمی بزم آسمانی شان را ترک گویند تا یادی هم از این مردگان با جام های تهی شان کنند!
آری؛ مادر ایران، سربلند از تربیت فرزندانی اینچنین تابوت های خالی تان را هم در آغوش می کشد.