سه‌شنبه 6 آذر 1403

دل نوشته جلال رفیع برای هادی خانیکی

وب‌گاه اقتصاد نیوز مشاهده در مرجع
دل نوشته جلال رفیع برای هادی خانیکی

جلال رفیع که سالهاست در سکوت به سر می برد به بهانه بزرگداشت هادی خانیکی یادداشتی را در روزنامه اطلاعات منتشر کرده است.

به گزارش اقتصادنیوز به نقل از روزنامه اطلاعات، جلال رفیع رد یادداشتی نوشت:

همایشی در نکوداشت دوست قدیمی و صمیمی‌ام هادی خانیکی عزیز، که دوست دارم مثل همه سال‌های جوانیِ هر دومان، او را علی‌رغم این‌که محقق است و مؤلف است و استاد است و دکتر است، همچنان هادی عزیز بخوانم. زیرا هادی، هادی بسیاری از دوستان بوده است.

هادی، چه زمانی که تا مرز زهد چریکی و پارتیزانی پیش رفت و چه روزگاری که قلم‌فرسا و قلم‌گردان عرصه مطبوعات و مجلات شد و چه آن هنگام که در حلقه انس و الفت و دانش و بینش دانشجویان دانشگاه، پرتو افشانی کرد و چه امروز که می‌توان بازویش را بالا برد به نشانه ضربه فنی کردن سرطان و پیروزی بر بیماری بزرگ و سترگش، در همه این اوضاع و احوال و در تمام این سیروسلوک متنوع و گاه ناهم‌جنس با یکدیگر؛ مشترکات مداوم و مستمر داشت و دارد. و در رأس این مشترکات، به رسمیت شناختن «دیگر» و «دیگری» و «دیگران» بوده و هست. و در صدر این صفات، گوش هوش سپردن به سخن دیگران است، دیگرانِ برابر و نه فروتر.

قریب پنجاه سال است که با هادی خانیکی خراسانی این همولایتیِ هم میهن ام حشر و نشر و گپ و گفت داشته و دارم. نخستین‌بار یکدیگر را در دهه پنجاه شمسی در مدرسه ملی زمان دیدیم. هر دو معلم بودیم. معلم‌های جوان دیگر هم بودند. از آن جمله است محمد صابری که بیشترین بار تعلیم و تربیت عمومی مدرسه را بر دوش می‌کشید و نیز محمدرضا شریفی‌نیا که حالا چهره مشهور سینمایی و هنرمند برجسته روزگار ما است.

هادی در آن زمان چه به معنای مدرسه ملی زمان و چه به معنای اوضاع و احوال اجتماعی آن زمان شِکوه‌ای شکوه‌مند داشت از این واقعیت که چرا بر اریکه قدرت و ثروت نشستگان، راه گفت‌وگوی طبیعی و حقیقی را به روی جامعه و جوانان بسته‌اند. هادی می‌دانست که اگر جمعی جوان برای مبارزه مسلحانه گردهم آمده‌اند، عیب و علتش را باید در انسداد راه و رسم گفت‌وگو به معنای وسیع‌اش جستجو کرد. جوان در جامعه بسته و باز بسته، احساس جاری بودن و جریان داشتن نمی‌کند. خود او برای گریز از آن جامعه بزرگ و نیز برای گریز از انعکاس احوال عمومی جامعه در حوزه درگیری‌های خشونت‌بار و درونیِ سازمان‌ها و گروه‌های معتقد به مشی مبارزه مسلحانه، پرپر می‌زد و یک‌بار با من آن هم درست در مقابل بقایای ساختمان زندان معروف قزل قلعه قرار ملاقات گذاشت تا ترتیبی را فراهم آورد که مرا هم با خود از کشور بیرون ببرد. هم جامعه بزرگ، ریه‌های تنفس آزاد سیاسی‌اش بسته شده بود، و هم جامعه کوچک یعنی درون سازمان‌ها و گروه‌های معتقد به مشی مبارزه مسلحانه، راه را بر گفت‌وگوی درونی در میان خودشان بسته بود. خود مدعیان مبارزه، به روی هم تفنگ کشیده بودند. شریف واقفی که امروز دانشگاهی به نام اوست، قربانی تفنگ همسنگران خودش شده بود. و به قول فریدون مشیری «تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهنر من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کنر ندارم جز زبان دلر دلی لبریز از مهر تو ای با دوستی دشمنر زبان آتش و آهنر زبان خشم و خونریزی‌ستر زبان قهر چنگیزی‌ستر بیا بنشین بگو بشنو سخن شایدر فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید».

عصر یکی از روزها که من و هادی از مدرسه ملی زمان بیرون آمدیم تا خداحافظی کنیم، ناگهان روی نزدیک‌ترین دکه مطبوعاتی، روزنامه‌های کیهان و اطلاعات را دیدیم با درشت‌ترین تیتری که از اعدام و تیرباران چند جوان زندانی و مبارز خبر می‌داد. یکی از نام‌ها در آن میان، بیش از همه توجه هادی را جلب کرد. نام ساسان صمیمی بهبهانی، که امروز برادرش را با نام کیوان صمیمی بهبهانی می‌شناسیم. هادی در جای خودش مبهوت و میخکوب شده بود. انگار به زبان حال می‌گفت: «تفنگت را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار»! و از بخت روزگار، شکوه‌ها می‌کرد که چرا باید در جامعه ما چه جامعه بزرگش و چه جامعه کوچکش راه گفت‌وگو بسته و بسته‌تر شود و به جای آن تیر و تفنگ زبان دیالوگ (!) باشد؟

دیگر راهی نماند جز این‌که راسته کناره رودخانه را بگیریم و برویم و بگرییم! صدای تلاطم آب و صدای ترافیک پرتب و تاب، با صدای من درآمیخت. زیرا هادی به پهنای صورت اشک می‌ریخت و مانند کسی که می‌خواهد با ضربه‌های آواز، قفس را بشکند، مرتب می‌گفت: «جلال، دارم آتش می‌گیرم، راه نفسم بسته می‌شود، فقط بخوان و بخوان!» و من آنگاه شعر شفیعی کدکنی را که صفحه نشینِ کتاب «در کوچه‌باغ‌های نشابور» بود، به آهنگی که میانه آواز و تصنیف بود، شروع به خواندن کردم:

«موج موج خزر از سوگ سیه پوشان‌اندر بیشه دلگیر و گیان همه خاموشان‌اندر بنگر آن جامه کبودان افق صبح دمانر روح باغ‌اند کزین گونه سیه پوشان‌اندر چه بهاری است خدا را که در این دشت ملالر لاله‌ها آینه خون سیاووشان‌اندر آن فرو ریخته گل‌های پریشان در بادر کز می جام شهادت همه مدهوشان‌اندر نام‌شان زمزمه نیمه شب مستان بادر تا نگویند که از یاد فراموشان‌اندر گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغر سرخ گل‌های بهاری همه مدهوشان‌اندر باز در مقدم خونین تو ای روح بهارر بیشه در بیشه درختان همه آغوشان‌اند»!

همچنین بخوانید