یک‌شنبه 4 آذر 1403

روایت عاشقی همسر شهید احمد یوسفی در کتاب «پاییز آمد»

خبرگزاری خبرنگاران جوان مشاهده در مرجع
روایت عاشقی همسر شهید احمد یوسفی در کتاب «پاییز آمد»

کتاب «پاییز آمد» به قلم گلستان جعفریان خاطرات فخرالسادات موسوی، همسر سردار شهید احمد یوسفی است، که اولین‌بار سال 1401 از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار شده است.

این کتاب جزو آثاری است، که به زندگی یک زوج زنجانی و فراز و فرود‌های آن در دهه 60 می‌پردازد. جعفریان که پیش از این با انتشار آثاری همچون «روز‌های بی‌آینه» و «همه سیزده سالگی‌ام» ثابت کرده که فارغ از سلسله روایت‌ها، به واکنش انسان‌ها در مواجهه با یک بحران مهم زندگی‌شان توجه دارد، در کتاب جدید خود نیز کوشیده در عین روایتی عاشقانه از این زوج، تغییر سبک زندگی و خلق و خوی آنها در گذر زمان و در مواجهه با چالش‌های متعدد را نیز در نظر داشته باشد.

نویسنده کتاب درباره ویژگی‌های این اثر نوشته: «شهدا را همیشه کلیشه‌ای معرفی کرده‌اند و هر وقت حرف از خاطرات زندگی آنها می‌شود توقع می‌رود یک موجود خیالی، دست‌نیافتنی و از آسمان‌آمده معرفی شود که انگار هیچ‌وقت زندگی عادی و روزمره نداشته است، برای همین تصور جامعه از شهید یک شخص معصوم عاری از هر گناه و اشتباه است؛ در حالی که چنین نیست و شهدا هم مثل سایر آدم‌های شهر زندگی عادی داشته و در روزمرگی کاملاً معمولی به سر می‌بردند، شاید خیلی‌هایشان حتی اهل نماز شب یا مستحبات نبودند و در همین کوچه‌وبازار زندگی می‌کردند، آرزو‌هایی داشته و اشخاصی بریده از دنیا و مادیات نبوده‌اند».

در بخشی از کتاب «پاییز آمد» می‌خوانیم: «عشق‌های افسانه‌ای این‌طور ساخته می‌شوند؛ در زمانه بلا، در روزگار تنگی و حتی وقت قحط‌سالی می‌شود اندر دمشق، عشق‌هایی که می‌شود سال‌ها و سال‌ها بعد داستانش را تعریف کرد. عشق‌هایی که در دوری شکل گرفته‌اند نه در مجاورت. عشق‌هایی که روز‌ها را برای وصل شمرده‌اند. در این فراموشی عشق، عاشق برای پایمردی، بیشتر به یار نیاز دارد، یار ناموجود، یاری که جز اطوارش و جای خالی‌اش چیزی نداریم و با این همه همان‌قدر عزیز است که بود. اما وقتی یار نیست، چطور می‌شود عشق را همچنان نگه داشت. این روایت عاشقی است که در غیاب یار، عشق را مکرر می‌کند [...].

مصاحبه با خانم فخرالسادات موسوی، همسر سردار شهید احمد یوسفی در زمستان 1395 آغاز شد. خوب یادم هست زمین پربرف بود. از قطار که پیاده شدم و بخاری غلیظ از زیر واگن‌های قطار بیرون می‌زد. هوا آفتابی بود و آسمان آبی همه چیز شاد و پاکیزه نمی‌نمود».