شنبه 3 آذر 1403

شهادت یک شاعر در ابتدای کتاب شاعری دیگر

خبرگزاری دانا مشاهده در مرجع
شهادت یک شاعر در ابتدای کتاب شاعری دیگر

کتاب «باقی بقای تو» عنوان تازه‌ترین اثر عبدالرحیم سعیدی‌راد است که شامل 70 نامه عاشقانه است و به زودی از سوی نشر شاعران پارسی‌زبان منتشر خواهد شد.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ کتاب «باقی بقای تو» عنوان تازه‌ترین اثر عبدالرحیم سعیدی‌راد است که در 78 صفحه شامل 70 نامه عاشقانه است و به زودی از سوی نشر شاعران پارسی زبان منتشر خواهد شد.

بیستم آبان ماه سالروز میلاد عبدالرحیم سعیدی‌راد بود و به همین مناسبت علیرضا قزوه متنی را به جای مقدمه بر کتاب در دست انتشار سعیدی‌راد نوشته است که در ادامه می‌خوانید:

رفیق سال‌های دور و دیر من آقا عبدالرحیم سلام!

وقتی دوره شهادت می‌گذرد و درهای شهادت به روی آدم‌هایی که حق شان شهادت است بسته می‌شود، یکی از دلخوشی‌های آدم‌ها می‌شود همین شهادت دادن و شهادت نوشتن برای هم. حالا چه به بهانه نشر کتابی باشد یا به بهانه درد دلی.

رفیق سی ساله من آقاعبدالرحیم! می‌دانی که سی سال خودش یک عمری ست. شاید هم رفاقت من و تو از سی سال هم بیشتر باشد. شاید در مدت این سی و اندی سال تو بگو این چهل سال رفیق‌هایی داشته‌ام که رفاقتم با آنها دیرتر و دورتر از رفاقت با تو بوده است اما حالا که برگشته‌ام و در آینه خاطرات به دیروز و پریروز و چند فردای دورتر می‌نگرم می‌بینم این رفاقت چیزی از برادری کم نداشته است که گاهی حتی همان برادری بوده است و گاه حتی از برادر هم برادرتر بوده‌ای برای من. من که در این آیینه خود را درختی می‌بینم که برشانه‌هایم بی شمار پرنده آمدند و نشستند و برخاستند و رفتند. برخی شان واقعا پرنده بودند. حق شان بود که ساعتی سر بر شانه‌ام بگذارند و حتی چند صباحی بر شانه‌هایم لانه بگذارند.

و همین لانه‌های گنجشکان خودش سردوشی من بود. درجه یک نظامی را ستاره‌های فراوان مشخص می‌کند و درجه یک شاعر را همین لانه‌های گنجشکان. همین که آدم بتواند برادر باشد و بابا. رفیق باشد و اهل مرام. سایه باشد و سایبان و گاه سراپا گوش باشد برای شنیدن و گاه سراپا حنجره باشد و آواز برای گفتن.

من رفیق‌های بی شماری داشته‌ام. از بسیاری شان خاطرات خوش دارم. برخی‌شان رفته‌اند به جایی در دوردست‌ها که دیگر راه بازگشتی ندارند. برخی‌شان گاه و بیگاه مرا به گناه ناکرده و ناداشته دشنام هم حتی داده‌اند. انسان است و نسیان است و نافرمانی. تلخی است و شیرینی. با این همه من هنوز همان درختم. درختی که دوست دارد روزی پرنده باشد. دوست دارد بال بزند و برود. و تو یکی از مهربان‌ترین درختانی که گاه بال می‌زنی و می‌آیی در کنار من می‌نشینی و از رفتگان و آمدگان خبر می‌آوری. که همزمان هم درختی و هم پرنده، که در مرام رفاقت سنگ تمام گذاشته‌ای این همه سال. و از میان آن همه رفیق و دوست حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم در این آیینه حضور تو چه حضور تابناکی ست و اندک‌اند دین داران و "قل الدیانون" در روزگار سخت آخرالزمان رفاقت.

وقتی درهای شهادت را می‌بندند تنها فرصت است برای شهادت دادن. و بیش از آن که بخواهم شهادت بدهم به صفا و صمیمیت شعر تو و نثر تو و کلام تو شهادت می‌دهم به خود تو و به مهر و صفا و زلالی تو. که این صد البته از کلام تو و نثر تو و شعر تو جدا نیست. و یادم باشد که روزی اگر عمری بود، در کتاب خاطراتم از دوستانی که داشته‌ام از رفیق دزفولی‌ام با نام کوچک عبدالرحیم هم چیزهایی بنویسم... مثلا از آن ژیان زرد قدیمی، از آن خانه کوچک و ساده استیجاری، از آن روزی که کفش مرا در رودخانه دزفول آب برد، از هلوهای باغ صفی آباد و از دورکعت عشق و سید حبیب و حاج صادق و سبزقبا تا فیل سواری ات در میدان ایندیاگیت که به فیلبان گفته بودم تو را با خوش ببرد و نبرد! که اگر نیک بنگریم این‌ها هم بخشی از همان شهادت است!

و دیگر آن که این کتاب هم خودش حکایت دیگری دارد و این مقدمه نیز هم حکایتش جز شهادت نامه چیزی نیست و خدای را به شهادت می‌گیرم که من از صاحب این کلام چیزی جز خیر ندیده‌ام. و روزی که برانگیخته می‌شود انسان و برانگیخته می‌شوند حتی شعرها و کلام‌های ما، ای کاش این کلمات شهادت بدهند به یگانگی خداوند و به نبوت و رسالت محمد مصطفی (ص) و ولایت مولی الموحدین علی مرتضی (ع) و عشق به شهیدکربلا و در پایان شهادت بدهند به صفای رفیقی به نام عبدالرحیم سعیدی راد!

که تا بود چنین بود و تا باد چنین باد

یکی از نامه‌های کتاب باقی بقای تو: گاهی فکر می‌کنم که در ضمیر روح تنهایم، طوفانی شگفت آشیان کرده است. طوفانی که اگر بیدار شود همه فصل‌ها را از هم می‌پاشد. انگار یکی در خاطرات پاییزی‌ام دست برده است؛ دیگری در خاطرات تابستانی‌ام پنهان شده است؛ اما من مدام زیر لب می‌گویم ای کاش بر خواب‌های زمستانی‌ام بارانی ببارد و واژه‌های یخ‌زده ام بیدار شوند. تنهایی‌ام در نی‌لبکی شکسته خلاصه می‌شود؛ وقتی سوسوی فانوسی غریب؛ دلم را به هق‌هق شبانه‌ی ماه پیوند می‌زند و خاطره‌ای شگفت؛ مرا به شکار لحظه‌هایی بی تکرار، مهمان می‌کند. حالا ولی گوش‌هایم هیچ صدایی را نمی شنوند، جز صدای قدم‌های آمدنت. همین!

انتهای پیام /