شهید علی نجفپور به روایت همسرش عصمت حسینی
شهید علی نجفپور در آخرین روزهای تابستان سال 1344 بدنیا آمد و بیست و یک سال داشت که در یک روز بهاری در سومار به شهادت رسید.
گاهی حضور دوباره در یک مکان خاص، کافی است تا خط زمان را در هم بشکند و انسان را وارد دنیایی در روزهای گذشته کند.
برای عصمت، این شکست زمان با عطر نعناهای باغچه مادرش اتفاق میافتد؛ بویی که عصمت را به روز اولی میبرد که تازه به علی محرم شده بود.
عصمت حسینی، همسر شهید علی نجفپور درمورد اوایل روزهای محرمیتشان گفت: «موقعی که علی به خانهمان آمده بود. به خاطر این که چایی دوست نداشت اصلاً چایی نمیخورد. به او گفتم من حتماً باید یک استکان چای بخورم و نمیشود که بلند شوم و فقط یک استکان چای درست کنم. پس شما هم حتماً باید چای بخوری.
جلوی خانه مادرم نعنا بود. حالا هر وقت میروم بوته نعنا بچینم یادم میآید.»
علی سرنوشت عصمت بود؛ سرنوشتی که او برای فرار از آن تلاش بسیاری کرد ولی عصمت خبر نداشت همه تصمیماتی که قبل از ازدواج با علی گرفت راههایی بودند تا او را برای زندگی آینده بسازند. مثلاً وقتی 14 سال داشت برادرش در جنگ شهید شد و او از پس سکوت پدر، قامت خمیده و داغی که بر جگر داشت را میدید.
در خیالات کودکانهاش با خود فکر میکرد برای این که اندکی از این داغ بکاهد باید جای خالی برادر را در زمینهای کشاورزی برای پدر پُر کند.
آن روزها عصمت فکر میکرد به پدر کمک میکند. اما نمیدانست با انجام این کارها از روح لطیف دخترانه اش زنی مقاوم برای سالهای بعد میسازد.
عصمت حسینی گفت: «از لحظهای که برادرم شهید شد مرد شدم. دیگر نتوانستم در خانه بنشینم. چون پدرم خیلی وابسته به بچههایش بود.
موقعی که برادرم شهید شد اوایل جنگ بود و دومین شهید آن منطقه بود که آورده بودند. به همین دلیل، برای پدرم خیلی سخت بود و آن موقع هم، به نحوی بود که میگفتند اگر گریه و زاری و بیتابی کنید دشمن به شاد میشوید.
موقعی که برادرم شهید شد هر کسی که برای مراسم برادرم میآمد، میگفتند پدر شهید چه کسی است؟
پدرم در مراسم بچهاش حتی یک قطره اشک نریخت.
داخل خانه هم به خاطر ما اشک نمیریخت ولی میدانستم که از درون نابود میشود و پدرم همه چیز زندگیام بود. به همین خاطر میگفتم باید کاری کنم تا نبود برادرم را احساس نکند و برایش یک مرد شدم و هر جا رفت با او رفتم تا احساس تنهایی نکند.»
علی آشنا و مقبول و محبوب خانواده هم بود. اما به هیچ عنوان نمیتوانست انتخاب عصمت 15 ساله برای زندگی باشد و او هیچ دلیلی هم، برای مخالفت نداشت.
از لحظهای که علی به خواستگاریاش آمد از صبح تا شب پای دار قالی نشست و اشک میریخت و گره به تار و پود دار قالی میزد و هیچ چیزی نمیگفت و نمیخورد.
همه میدانستند که اشکهای عصمت دلیل مخالفت ازدواج با علی است؛ مخالفتی بدون دلیل. گویی روح عصمت آینده را میدید و هنوز خود را برای رویارویی با اتفاقاتی که در پیش داشت آماده نمیدید ولی یک روز، بر اثر اتفاقی ناگفتنی و لجبازی تصمیم گرفت به خواستگاری علی جواب مثبت دهد.
عصمت حسینی درمورد روز مراسم عقدشان گفت: «وقتی که قرآن آوردند. گفتم که با صاحب قرآن، نمیدانم خوب و بد و خیر و شر من چیست. اگر خیر است و میتوانم با این فرد زندگی کنم و بحث و جنگ و برگشتن به خانه پدرم ندارم مِهرش به دلم بیفتد و واقعاً دوستش داشته باشم. اگر نه! همین الان زبانم قفل شود و بگویم: نه!
حاج آقا پنج مرتبه صیغه عقد را جاری کرد و بار آخر گفت اگر این بار چیزی نگویید بلند میشوم و میروم.
بار پنجم بله را گفتم و خدا شاهد است ده دقیقه نگذشت که انگار 30 سال بود علی را میشناختم و از او دور افتاده بودم و مِهرش خیلی به دلم نشسته بود و همهاش خودم را لعنت میکردم که چرا به او گفته بودم نیاید.»
ورق خیلی زودتر از چیزی که عصمت فکرش را میکرد، برگشت. حالا نه دختری لجباز بلکه زنی کوچک، اما عاشق بود.
زنی که منتظر نشانهای مینشست تا خبر آمدن مرد را به روستا بدهد و به استقبال مرد برود؛ مردی که روزی با چهره خسته و وقتی دیگر با جسمی مجروح به خانه میآمد.
همسر شهید نجفپور ادامه داد: «در خانه مادرم به راهرو که رسیدم دیدم دو دست علی باندپیچ و پاهایش در گچ و عصا هم زیر بغلش است. همانطور خشکم زد و پاهایم برای جلو رفتن رمقی نداشتند. من به او نگاه میکردم و او به من نگاه میکرد.
هر کسی در آن منطقه میخواست زندگی با عشق و علاقه را مثال بزند زندگی ما را مثال میزد.»
یک سال پس از عقد، عصمت به خانه بخت رفت که اتاقی کوچک در خانه مادر شوهر بود و خانه مادر شوهر نیز، در روستایی دیگر بود. اما همین که زن خانهی علی بود برایش لذت داشت.
بعداً فاطمه، دختر اولشان بدنیا آمد و شاید دلشوره به مرد رزمنده رنگ اضطراب میپاشید ولی هیچ چیز نمیتوانست مِهر آنها را تحتالشعاع خود قرار دهد و پس از آن، آسیه هم بدنیا آمد.
عصمت حسینی گفت: «بعد از این که خبر جنگ شد به جبهه رفت و یک بار با یک برگه در جیب آمد و گفت: این برگه مأموریت است.
آن روز، همه چیز برای خانه خریده بود و شب هم، با همه خداحافظی کرد در حالی که همیشه وقتی میرفت هیچ کسی خبردار نمیشد.
زمانی که میخواست به جبهه برود ما را به خانه پدرم میبرد. آن روز هم گفت باید به خانه پدرت بروید و هر زمانی که برگشتم بدنبالتان میآیم. اما تا زمانی که من نیامدم نباید به این خانه بیایید.
آن روز تا غروب اشک ریختم. غم داشتم و همهاش فکر میکردم در این چند روز خبر بدی به من میدهند.
حالم بد بود و من را به دکتر بردند تا برگشتم دیدم هر کسی چیزی میگفت. یکی میگفت علی زخمی شده و یکی دیگر میگفت دست یا پایش قطع شده است.
پسر عمویم مفقودالاثر شده بود و زن عمویم به من گفت: هر موقع که بچهاش آمد علی تو هم برمیگردد.»
علی رفت و جنون مهمان جان عصمت شد. یک سال گوشه خانه پدر ماند و حتی توجهی به دخترانش نداشت و منتظر بود که علی بازگردد.