فروپاشی گفتوگو و ناشنوا شدن منتقد
در اسطوره اودیسه، سیرنها با آوازی اغواگر ملوانان را به سوی خود میکشیدند؛ صدایی که هرکس بدان گوش میداد، خود را از دست میداد و غرق میشد. اودیسئوس گوش ملوانان را از موم پر کرد تا نشنوند و خود را نیز به دکل بست تا در لذت شنیدن، از نابودی در امان بماند. این روایت را میتوان استعارهای از نقد دانست؛ جایی که نقد نیز میتواند به آواز سیرن بدل شود.
نقد اگر مدام و بیوقفه ادا شود، از «فهم» به «ریتم» تبدیل میشود؛ از کنشAct به صدا Noise. این مسئله را میتوان با تکیه بر آرای فیلسوفان زبان توضیح داد. آستین معتقد بود که گفتن، خود نوعی انجام دادن است؛ یعنی نقد، صرفاً بیان نظر نیست، بلکه عملی است که رابطه و معنا میسازد. ویتگنشتاین متأخر نیز میگفت که معنای هر واژه در کاربرد آن است؛ اگر نقد در هر موقعیت، بدون تمایز و بدون هدف تکرار شود، کاربرد آن تغییر میکند. آنگاه نقد دیگر ابزار فهم نیست؛ تبدیل میشود به واکنش خودکار.
در چنین وضعی، منتقد آهستهآهسته توان شنیدن را از دست میدهد. گوش او نه برای دریافت، بلکه برای پاسخگویی تنظیم میشود. نقد به جای آنکه راهی برای دیدن باشد، بدل به شیوهای برای تکرار میگردد. این همان چیزی است که آن را «فروپاشی گفتوگو» نامیدهاند؛ وقتی که صدا، دیگر در پی همفهمی نیست، بلکه فقط در پی ادامهدادن خویش است.
هنگامی که نقد بیوقفه و بیمرز شود، منتقد نیز شبیه ملوانی است که به آواز سیرنها دل سپرده؛ میگوید، میگوید، و در نهایت صدای خود را نمیشنود. یعنی نقد توان بازتاب خودانتقادی را از دست میدهد. او جهان را نقد میکند، اما در واقع جهان را به بستری برای استمرار خود بدل میسازد. آنجا که نقد میتوانست رهاییبخش باشد، جای خود را به تکرار و استبداد زبانی میدهد.
نقد سالم شبیه عمل اودیسئوس است؛ نه فرار از صدا؛ نه تسلیم به آن. به بیان دیگر، مرزبندی، سکوتهای سنجیده، و بازگشت به خویشتن است. گاه باید گوشها را بست تا نقد از افراط به تکرار نرسد؛ گاه باید سکوت کرد تا دوباره صدای خویش شنیده شود، صدای تشخیص، نه صرفا اعتراض.
نقد وقتی رهاییبخش است که از آوازی که اغوا می کند، به صدایی که میفهماند تبدیل شود.