دوشنبه 5 آذر 1403

«قهرمان» فدای شعارهای کارگردان شد

وب‌گاه الف مشاهده در مرجع
«قهرمان» فدای شعارهای کارگردان شد

قهرمان قرار است ماجرای رحیم سلطانی را روایت کند. شخصیتی خاکستری و به غایت ساده و بی اراده که در کشمکش‌های منفعت‌طلبانه و خودخواهانه اطرافیان، از خواهرش تا مسئولان زندان و طلبکار، تا حدی نامزدش و حتی مسئولان خیریه، گرفتار می‌شود و درنهایت هیچ راهی برای نجات پیدا نمی‌کند.

رعنا مقیسه / «قهرمان» را نه با خوش‌بینی چندان اما با امید دیدم. امید به اینکه اصغر فرهادی را دوباره به سال‌های «جدایی نادر از سیمین» و «درباره الی» برگرداند و از ناکامی رها کند. امیدی که البته راه به جایی نبرد و قهرمان ادامه افول فرهادی بود. فیلمی که بعد از خارج شدن از سالن سینما برای همیشه تمام می‌شود. قهرمان قرار است ماجرای رحیم سلطانی را روایت کند. شخصیتی خاکستری و به غایت ساده و بی اراده که در کشمکش‌های منفعت‌طلبانه و خودخواهانه اطرافیان، از خواهرش تا مسئولان زندان و طلبکار، تا حدی نامزدش و حتی مسئولان خیریه، گرفتار می‌شود و درنهایت هیچ راهی برای نجات پیدا نمی‌کند. از همه مزایای آنچه در واقعیت اتفاق افتاده ناکام می‌ماند و نه به خانه اول که با از دست دادن آبرویش، به اعتقاد خودش، به نقطه زیر صفر باز می‌گردد. با این همه مخاطب اساسا میان روابط انسانی قهرمان بلاتکلیف است. ما از همه شرایطی که رحیم سلطانی را درنهایت به ناکامی می‌رساند تقریبا چیزی نمی‌فهمیم. بهرام، طلبکار رحیم و برادر همسر سابقش، بارها در موقعیت‌های مختلف تلاش می‌کند به مسئولان زندان و افراد خیریه که برای آزادی او تلاش می‌کنند ثابت کند که رحیم را نشناخته‌اند و او را فریبکار و نمک‌نشناس می‌داند. دختر بهرام حتی در مواجهه‌ای با رحیم همین موضوع را به خود او می‌گوید. مخاطب اما در این بین بی‌خبر است. روی ناشناخته رحیم چیست و چه اتفاقی در گذشته رخ داده که همان بهرام حالا در مقابل رحیم تا این حد محکم است و دخترش از او تا این حد منزجر؟ همین طلبکار که دلیل زندانی شدن رحیم هم هست و آنقدر مصمم و بی‌انعطاف در مقابل او، چرا زمانی تا این حد به او لطف کرده که به اعتراف خودش حتی جهیزیه دخترش را برای دادن بدهی‌های رحیم فروخته؟ چیزی نمی‌فهمیم. اصلا چرا رحیم و همسر سابقش جدا شده‌اند که حالا ما با برادر و برادرزاده همسر سابقش با این سطح از انزجار روبه‌رو باشیم؟ باز هم چیزی نمی‌فهمیم. ما شبیه غریبه‌هایی هستیم که بین مکالمه دو آشنا گیر افتاده‌ایم. سوی دیگر روابطی که به رحیم منتهی می‌شود، رابطه‌اش با دختری است که قرار است با او ازدواج کند. دختری که اصل ماجرای پیدا کردن سکه‌ها و شروع ماجرای رحیم به خاطر او اتفاق می‌افتد و تلاش می‌کند تا با فروختن سکه‌ها رحیم را از زندان بیرون بیاورد و به زندگی‌اش سروسامان بدهد. او که با خانواده‌اش بر سر ازدواج با رحیم اختلاف دارد و حاضر می‌شود به خاطر نجات دادن او در نقشه‌ای به غایت احمقانه شهادت دروغ بدهد جایی در مقابل برادرش از فدا کردن جانش برای رحیم می‌گوید. از این رابطه به غایت عاشقانه هم جز چند سکانس و دیالوگ دم‌دستی چیزی نمی‌فهمیم. از طرف دیگر رابطه رحیم با پسرش که لکنت زبان دارد و مدت‌هاست به خاطر زندانی بودن از او دور است هم مطلقا ساخته نمی‌شود. اساسا در فیلم همه چیز در دیالوگ خلاصه می‌شود. ما، جدا از همه آنچه نمی‌دانیم، همه دانسته‌هایمان از رحیم و زندگی‌اش را مدیون دیالوگ‌ها هستیم. دیالوگ‌هایی با انبوهی از اطلاعات که از همراه کردن مخاطب عاجز می‌مانند. حاصل همه این روابط نصفه‌ونیمه ناتوانی مطلق اثر است از ساختن حس. ما نه همراه رحیم رنج می‌بریم، نه تحقیر می‌شویم، نه رودست می‌خوریم، نه غم داریم، نه عشق را حس می‌کنیم و نه حتی همراه دختر بهرام و خود رحیم تنفر و خشم را در خودمان می‌بینیم. ما نه در لحظه حمله رحیم به بهرام و نه در لحظه خشمش نسبت به طاهری، به خاطر لکنت پسرش، حسش را در وجودمان لمس نمی‌کنیم و قهرمان از همراه کردن مخاطب با همه موقعیت‌های حسی و انسانی مطلقا ناتوان است. نسبت ما با رحیم چیزی فراتر از نسبت عابران خیابان نیست. می‌بینیم و عبور می‌کنیم بی‌آنکه درک کنیم و همراه شویم. فرهادی دقیقا در همین نقطه اثرش را فدای شعار می‌کند. واضح‌ترین تصویر شعاری قهرمان هم کاراکتر مهم دیگر ماجرا، یعنی طاهری است. مسئول فرهنگی زندان که برای منافع کاری و شخصی خودش و مجموعه زندان از برگرداندن سکه‌ها توسط رحیم سوءاستفاده می‌کند تا وجهه‌ای رسانه‌ای برای زندان بسازد. در این سوی ماجرا، زندان و مسئولانش، فاجعه بزرگ فیلم رخ می‌دهد. نمایی تیپیکال، کلیشه‌ای، شدیدا گل‌درشت و سطحی از یک مسئول حکومتی که قرار است ما را تحت تاثیر وضع غیرانسانی مسئولان در کشور قرار دهد. تصویری که فیلم از ظاهر سازمان‌ها می‌دهد هم در همین راستا و به همین شدت سطحی و غیرواقعی است. فارغ از اینکه ما با نگاه کارگردان با شرایط کشور همراه هستیم یا نه، آنچه در فیلم برای ما تصویر می‌شود ناتوان از همراه کردن ماست. شعارهای سطحی و گل‌درشتی که او قصد دارد درباره جامعه ایرانی فریاد بزند راه نفس اثرش را می‌بندد و حس را، تنها راه گفت‌وگوی اثر با مخاطب را از او می‌گیرد. فرهادی به جای اینکه برای دادن تصویر مطلوبش از جامعه ایران، فارغ از اینکه چیست، بین ما و رحیم نسبتی سمپاتیک و حسی برقرار کند و ما را پشت سر رحیم و همدل با او قرار دهد، فقط ما را پای سخنرانی خودش می‌نشاند. همین هم باعث می‌شود که فیلم علیه ایده فیلمساز عمل کند. ما بعد از آنکه در لحظات پایانی فیلم آرزوی به پایان رسیدن کردیم، بی‌تاثیر از سخنرانی فرهادی و حتی بدون اینکه رحیم را قهرمان بدانیم از سالن خارج می‌شویم و فیلم برای همیشه تمام می‌شود. منبع: فرهیختگان