پنجمین ایندیاناجونز، ملغمهای از سریع و خشن و بازگشت به آینده / چرا پرفسور عتیقه دوست را در تابوت «بازگشت به آینده» قرار دادند؟
با سطحی شدن قهرمان و قرار دادن او در مواجه با خطرات بیشتر، فیلم به طرز وحشتناکی صرفا بر مبنای یک تعقیب و گریز پیش میرود.
سرویس فرهنگ و هنر مشرق - فرانچایز «ایندیانا جونز و گردانه سرنوشت» را جیمز منگولد کارگردانی است و علاقهمندان سینما با پنجمین قسمت از مجموعهای مواجه هستند که کارگردان قسمتهای قبلی، هدایت ساخت فیلم را برعهده ندارد و حالا بحثهای فراوانی در رسانهها شکل گرفته که کیفیت کارگردانی مثل «جیمز منگولد»، آیا توانسته با این قهرمان سینمایی شلاق بدست، مخلوق استیون اسپیلبرگ، درصدی از توفیقات سه گانه نخست را تکرارکند؟
در پنجمین و آخرین ماجراجویی پرفسور ایندی جویای گنج، علی رغم بازنشستگی، او در درگیریهای تن به تن مشتهای جانانهتری به دشمنان خود میزند و همچنان روی مدار ضد فاشیستیاش حرکت میکند.
اما سراسر فیلم یک نوستالوژی زیادهروی شده است و بیش از آنکه کلیت فیلم متکی به حرکتهای فردی ایندیاناجونز باشد به یک سریع و خشن تمام عیار تبدیل شده و به اندازه چهار قسمت قبلی داستان متقاعد کننده نیست و اجراهای تحسینبرانگیز و لحظات تاثیرگذار ماجراجویانه کمتری دارد.
جورج لوکاس ایندیانا جونز را به عنوان رقیبی برای جیمز باند و سریال های ماجراجویانه دهه هشتاد ساخت. لوکاس و فیلیپ کافمن در قسمت اول فیلم، ایندیانا جونز، مهاجمان کشتی گمشده (1981) به اعتبار داستانی و شخصیت پردازی کامل برای خلق باستان شناس قدیمی میاندیشیدند تا او همچنان در بدست آوردن آثار باستانی کمیاب و ماموریتهای مرتبط ممتاز باشد و خود را با انواع و اقسام مشکلات کاراکترهای خشن مواجه ببیند.
از طرفی با کارگردانی اسپیلبرگ با ملات داستانی لوکاس و کافمن، مهاجمان کشتی گمشده (قسمت اول ایندیانا جونز) به عنوان نمادی از سینما در دهه هشتاد برای ایجاد هیجان تبدیل به یک سمبل شد، در حالیکه که اغلب فیلمهای آن دهه کسل کننده بودند.
این فیلم پس از دو دنباله ابتدایی خود، ایندیانا جونز و معبد مرگ (1984) و ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی (1989) مخالفان زیادی پیداکرد و اغلب منتقدان این فیلم را متهم به اکشنی کودکانه کردن که با تداوم یافتنش مخاطبانش را استعمار میکند.
با این حال «سه گانه ایندیاناجونز» تا زمان نمایش ایندیانا جونز و پادشاهی جمجمه بلورین (2008) در میان بهترینهای هالیوود باقی ماند. این علاقهمندی به این دلیل بود که سه گانه اول برای مخاطب سینما، روایت را به صورت مناسبی به دهه 1950 بازمیگرداند. مقطع زمانی خاصی که پارانویای اتمی، ترس از بشقاب پرنده ها بر فرهنگ عامه حاکم بود.
قسمت پنجم این فیلم باید میراث 42 ساله ایندیانا جونز را به پایان میرساند و یک پایان باشکوه را رقم میزد. خیلی از دنبال کنندگان جدی فیلم از تماشای «ایندیانا جونز و پادشاهی جمجمه بلورین» آنچنان لذت نبردند و به همین دلیل گروه سازنده سه فیلمنامه نویس معتبر همچون «دیوید کاپ»، «جِز باترورث» و «جان هنری»، منگولدِ کارگردان را در نگارش سناریوی فیلم یاری کردهاند.
هریسون فورد کهنسال بعید به نظر میرسید برای این ماجراجویی دوباره لباس پرفسور جونز را به تن کند، اما با همه مصائب که در تولید این فیلم اکشن وجود داشت، پذیرفت که دوباره کلاه معروف پرفسور را بر سر گذارد و شلاقش را به دست گیرد.
منگولد و نویسندگانش ساختار کلاسیک ایندیانا جونز را نادیده گرفتند و همانطور که اشاره شد فرمول های مخاطب پسند سریع و خشن را در فرانچایز دیگری امتحان کردند.
سریال سینمایی «ایندیانا جونز» در دنیایی رخ میدهد که از نظر احساسی واقع گرایانه نیست. استفاده کلیشهای از فرمول تعقیب و گریز فیلم را خالی از شکوفایی و خارقالعاده بودن میکند. فیلم با طرح مسئله سفر در زمان و پررنگ شدن زمینه فانتزی فیلم به تابوتی قلابی از مجموعه «بازگشت به آینده» تبدیل میشود.
در «گردانه سرنوشت» جادویی وجود ندارد و بهترین مک گافینی که ماجراهای ایندیانا جونز را پیش میبرد، شبیه کلیشههای رایج ده سال اخیر فیلم های تجاری هستند.
در این بازه زمانی چهل و دو ساله، میان فیلم اول و پنجم تفاوتهای فراوانی در رده فرانچایزها و بلاک باسترها بوجود آمده است. با وجود شکاف فراوان میان نسخه امروزی فیلم و نسخه کلاسیک شده دهه هشتادی شکاف عظیم سینمایی را میتوان که دیگر کاراکتر محوری اهمیتی ندارد و لحظات اکشن مهمتر است.
از همان ابتدا، آخرین قسمت فیلم از این مجموعه در دنیای دیگری مغایر با فرنچایزهای معمول ایندیانا جونز آغاز میشود و کاملا معلوم است که ماجراجوییها «ایندی» از جنس سه گانه دهه 1980 و نسخه موخر اسپیلبرگ در سال 2008 نیست و حتی میتوان دریافت دیزنی هم به سنتهای خود دیگر وفادار نیست و ارزشهای سینمایی این کمپانی تحتالشعاع بازار روز قرار گرفته است.
درنخستین سکانسها ایندی به گروهی ازنازیها نفوذ میکند، در حالیکه آنان مشغول غارت اشیا باستانی در یک قلعه قدیمی (سال 1944) هستند. قهرمان فیلم به همراه همکار آکادمیک اهل مطالعه و پژوهش خود، باسیل شاو (توبی جونز)، به دنبال جلوگیری از غارت آثار باستانی و «نجات تاریخ» است؛ مضمونی که همواره در فیلمهای جونز بازتولید میشود.
باسیل شاو (توبی جونز) در پنجمین قسمت از مجموعه ایندیانا جونزدر بخش نخست، یک فورد پیر، حدودا چهل ساله، در حال مبارزه با نازی ها از طریق یک ماسک دیجیتال غیرقابل باوری است. روایت با یک جامپ به سال 1969 میرود و فورد دوباره شبیه یک انسان به نظر می رسد، نه یک کاراکتر بازی ویدیویی.
«گردانه سرنوشت» رگههای از «سه روز کندور» (1975 سیدنی پولاک) که شامل تقابل نازیهای سابق، ماموران سیا و یک دستگاه مرموز امنیتی است را بازتولید میکند و فیلم کمی رنگ بوی یک تریلر جاسوسی را به خود میگیرد.
هلنا (فیبی والر بریج) در نمایی از فیلمایندیانا جونزی که در فیلم میبینیم در حال بازنشستگی و با وسواسی خاص درگیر با فرهنگ عامه دهه شصت میلادی است. او نگاهی توام با تردیدی نسبت به فرود بشر بر ماه دارد، تا اینکه خود رادر مواجه با دختر دستیارش شاو، هلنا (فیبی والر بریج) می بیند.
هلنا از ایندی کمک میخواهد تا دستگاه آنتیکیترا (Antikythera) را پیدا کرده و به او بازگرداند. آنتیکیترا دستگاهی ساخته ارشمیدوس که پدر هلنا فوقالعاده به آن علاقهمند بود و در زمان حیاتش درباره آن تحقیق کرد.
اما یورگن وولر (مدز میکلسن)، یک نازی سابق که توسط دولت ایالات متحده به عنوان دانشمند موشکی استخدام شده تلاش می کند به این دستگاه دست پیدا کند و این سرآغاز تعقیب و گریز هلنا و جونز توسط «وولر» نازی است.
استعدادهای اسپیلبرگ او را به کارگردانی عالی برای ایندیانا جونز تبدیل کرد، زیرا او هر صحنه ماجراجویی را با شکوفایی رسمی خیره کنندهای مطابقت داد. بخشی از چیزی که فیلم های قبلی «جونز» را بسیار قابل تماشا می کند، جسارت محض در کارگردانی بود. گاهی اوقات این به معنای نمایش دادن سایه های بزرگ روی دیوار بود، شبیه تکنیک خاص مایکل کورتیز. گاهی اوقات، به معنای مانور دادن دوربین با قابهای طولانی و پیچیده بود.
روش هر چه که بود، جسارتی در دوربین وجود داشت که با داستان سرایی هماهنگ بود و این تصور را ایجاد می کرد که اسپیلبرگ کودکی است که در یک جعبه جادو یک بازی پیچیده سینمایی را دنبال میکند.
در «گردانه سرنوشت»، منگولد و فیلمبردارش «فیدن پاپامیکل» علاقه کمتری به سکانسهای نفسگیر و شمایلنگاری نورانی که نقشهای اسپیلبرگ را برجسته میکرد، ندارند. با این حال، مدار فیلم در نسخه اخیر مثداق سرگرم کردن کاربردی است که نیازی به متدهای کلاسیک سینما ندارد.
حتی اگر آثار منگولد و پاپامایکل نتوانند با تصاویری که اسپیلبرگ در کنار «داگلاس اسلوکامب» و «یانوش کامینسکی» ساخته اند مقایسه شود، رویکرد بصری فیلم با قسمتهای پیشین همخوانی ندارد.
معمولاً مک گافین روایت را در فیلم های ایندیانا جونز پیش میبرد و این در مورد «گردانه سرنوشت» صدق نمیکند. همچنین با سطحی شدن قهرمان و قرار دادن او در مواجه با خطرات بیشتر، فیلم به طرز وحشتناکی صرفا بر مبنای یک تعقیب و گریز پیش میرود. مثلا منطق سفر در زمان و بازگشت ناگهانی تنها با یک مشت هلنا و پایان احساساتی فیلم، با ساختار سریع و پرریتم فیلم نسبتی ندارد.
ایندی 80 ساله با تمامی خستگیها و شکستناپذیریها، پر از درد و رنج است و روابط شخصی او از زمان قلمرو جمجمه بلورین بر هم ریخته است. گذشته بار سنگینی برای ایندی است و او را بدبین می کند و تسلیم می شود - حالت غم انگیزی که مخاطبان هرگز او را در آن ندیده اند.
این شخصیت سالخورده و سرکوب شده، ممکن است سکانسهای چشم نوازی را اجرا نکند - او ناخواسته وارد جریان داستان شده است - اما فیلمنامه به «فورد» این فرصت را نمیدهد تا به نقشی که خلق کرده بعد ببخشد و او نسخه پیرتر شده دومینیک تورتو سریع و خسن و اتان هانت ماموریت غیرممکن است.
اگر رابطه پیچیده ایندی با پدرش در آخرین جنگ صلیبی نشان دهنده هسته عاطفی این فرنچایز بوده، رابطه او با هلنا به عنوان یک پدرخوانده و مربی خیلی ابلهانه است.
اضافه شدن استقبال از والر - بریج و میکلسن منجر به برخی تحولات متناوب جذاب و تکان دهنده نمیشود و مک گافین روایت جای خود را به یک اوج کاملاً غیرمنتظره نمیدهد.
در طول مسیر روایی، ایندی به مکانهای مختلف میرود و سعی میکند وولر و حتی هلنا را پشت سر بگذارد. میزان سفرهای او در این فیلم از کل سفرهای میان قارهای جیمر باند بیشتر است. گنجاندن غول انسانی وولر، کلابر (بوید هالبروک)، یادآور غول انسانی معروف در ورسیونها اولیه جیمز باند است.
این فیلم با مدت زمان 154 دقیقه طولانی ترین فیلم ایندیانا جونز است. با این حال، شتاب دهی اکشن در آن موج میزند و ایندیاناجونز را شبیه فیلم های جریان اصلی سطحی و بی مقدار می کند.
«گردانه سرنوشت» درباره پرفسور ایندی است که رابطه خود با تاریخ را بررسی می کند و تصمیم می گیرد با فرصتی که آنتیکیترا برایش فراهم کرده در کنار ارشمیدوس بماند. این قلمرو برای منگولد ناآشناست، کارگردانی که هدایت ولورین (هیو جکمن) در فیلم ابرقهرمانی لوگان (2017) را با پرفسوری کهنسال اشتباه گرفته است.
ایندیاناجونز در قسمتهای قبلی دنباله یک فرانچایز، با لایهبندی الهامگرفته از یک شخصیت تثبیتشده بود و کارگردان باید به الگوهای رفتاری او در قسمتهای قبلی پایبند باشد، اما منگولد قالب را در هم میشکند.
درماجراجویی سینمایی «گردانه سرنوشت»، با انعکاس شخصیت ایندی غیر متعادل روبرو هستیم که توقع تماشاگر فیلمهای قبلی را برآورده نمیکند. تماشاگرانی که انتظار دارند ماجراجویی نهایی ایندیانا جونز، از جادوی سینمایی قبلی بهرهمند باشند، سخت در اشتباه هستند.
بدون استیون اسپیلبرگ در راس فیلم نمیتوان انتظار داشت که فیلمی با شایستگیهای قبلی را تماشا کنیم. اگرچه منگولد اسپیلبرگ نیست، اما به اندازه کافی اعتماد به نفس ندارد که مولفههای تازهای جدیدی را امتحان کند و به اندازه کافی ماهر است که فیلمی مشابه لوگان با شخصیت ایندیانا خلق کند.
این فیلم به نظر می رسد که در دنیای دیگری اتفاق می افتد و از «معبد مرگ» یا حتی «قلمرو جمجمه بلورین» فاصله دارد و وقتی تمام میشود غیر یکی دو سکانس ذهن بقیه فیلم ذهن را متحیر نمیکند.
***علیرضا پورصباغ