پنج‌شنبه 8 آذر 1403

کومله گوش پاسدارها را می‌برید و برای تمسخر با آنها تسبیح درست می‌کرد

خبرگزاری فارس مشاهده در مرجع
کومله گوش پاسدارها را می‌برید و برای تمسخر با آنها تسبیح درست می‌کرد

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، وقتی پای خاطرات مردم غرب کشور به ویژه مردم استان کردستان و نیروهای بسیجی و پاسداری که در این منطقه خدمت کردند می‌نشینیم، برایمان از خوی وحشی‌گری اعضای گروهک دموکرات و کومله که کمتر از گروهک تروریستی داعش نبودند، می‌گویند. آنهایی که حتی به مرد و زن و کودک همشهری‌شان رحم نمی‌کردند.

این اعضای گروهک‌های کومله و دموکرات فقط کافی بود که مطلع شوند، فردی بسیجی یا پاسدار بوده یا به انقلاب اسلامی وفادار است، حتی به خانه و زندگی و زمین‌های کشاورزی و زن و بچه‌شان رحم نمی‌کردند. نمونه این جنایات را در زندگی بسیاری از خانواده‌ها دیدیم که هنوز هم داغدار عزیزانشان هستند.

کومله در پوشش روحانیت و پاسدار

آقای موسوی یکی از نیروهای بسیجی 16 ساله در منطقه کردستان بود. با توجه به اینکه غرب کشور از وجود گروهک‌های کومله و دموکرات ناامن شده بود، وی و همسنگرانش سعی داشتند تا امنیت و آرامش را به مردم منطقه بازگرداند. این نوجوان در مسیری که داوطلبانه انتخاب کرده بود، تلاش‌های بسیاری کرد تا اینکه در آبان‌ماه 1360 به اسارت ضدانقلاب درآمد.

وی درباره عملیاتی که منجر به آغاز اسارتش شد، می‌گوید: «روز 28 آبان هوا تاریک می‌شد و درگیری بین نیروهای ضدانقلاب و نیروهای پاسدار رخ داده بود. یکی از نیروهای پاسدار به من گفت: بچه‌هایی که پیاده شدند، جایشان مشخص است. ضدانقلاب هم در گودی هستند. به بچه‌ها بگویید محل استقرار ضدانقلاب را با خمپاره بزنند. بخاطر شرایط منطقه، در ابتدا تمرد کردم. خشاب را به بچه‌هایی که در درگیری بودند، دادم و سینه‌خیز به سمت نیروهای سپاه حرکت کردم. خودم را به جایی رساندم تا از تیررس خارج شدم. به جاده رسیدم و داشتم می‌دویدم، دیدم چهار نفر بالای جاده ایستاده‌اند. یکی از آنها به نام «قادر» لباس روحانیت به تن داشت و سه نفر دیگر لباس سپاه. همینطور که می‌دویدم تا خودم را به نیروهای سپاه برسانم، یکی از آنها من را صدا زد و گفت: بسیجی کجا فرار می‌کنی؟ گفتم: من فرار نمی‌کنم؛ بسیجی هستم شما کی هستید؟ گفت: ما هم بسیجی هستیم بیا اینجا. وقتی نزدیک آنها رسیدم، آن فردی که لباس روحانیت به تن داشت، با من دست داد. وقتی می‌خواستم صورتم را برگردانم، دیدم یکی دیگر از آنها اسلحه‌اش را کنار گوشم گرفته است. او دست دیگرش را آورد و اسلحه‌ام را گرفت و بعد من را زدند. من را به جایی بردند که تعدادی اسیر در آنجا بودند. یکی از اسرا پرسید کی هستی؟ من هم خودم را معرفی کردم. پرسیدم این افراد کی هستند و چرا ما را اینجا نگه داشته‌اند؟ گفت: اینها کومله هستند! ما هشت نفر بودیم. سه نفر مردم عادی بودند؛ چهار نفر هم بسیجی که من آنها را نمی‌شناختم. ما را حدود 20 دقیقه در آنجا نگه داشتند و سپس ما 8 نفر را با طناب به هم وصل کردند و اسارتمان آغاز شد».

بیرون کردن صاحبخانه‌ای که از اسیر 16 ساله طرفداری کرد

اسارت این نوجوان 16 17 ساله در حالی آغاز شد که پدر پیرش انتظار آمدنش را می‌کشید. کومله این نوجوان را به همراه دیگر اسرا جاده به جاده حرکت می‌داد. حتی در این مسیر، نیروهای سپاه از راه می‌رسند و با کومله درگیر می‌شوند. (این درحالی بود که در زمان درگیری نیروهای سپاه نمی‌دانستند، کومله این افراد را به اسارت گرفته‌اند) کومله برای حفظ جان خودشان، این اسرا را به عنوان سنگر مقابل خودشان گرفته بودند تا اگر گلوله‌ای به سمتشان آمد، به این اسرا اصابت کند؛ اما درگیری کوتاه بود و اسرا توانستند از این مرحله جان سالم به در ببرند.

موسوی درباره ادامه اسارت بیان می‌کند: «بعد از اتمام درگیری نیروهای سپاه با کومله، ضدانقلاب چشم و دست‌های ما را بستند و سوار تراکتورمان کردند. آنها ما را به مسجدی در قره‌طویله بردند. مردم این روستا طرفدار کومله بودند. وقتی به مسجد رسیدیم، زن و مرد و پیر و جوان به ما سنگ زدند؛ آب دهانشان را به طرفمان انداختند و توهین کردند. بعد برای ما یک تکه نان دادند و مجدد دست و پای ما را بستند و به روستای آق کند بردند. هوا نسبتاً سرد بود. آنها ما را به خانه‌ای بردند خودشان زیر کرسی خوابیدند و ما را به پایه‌های کرسی بستند. صاحبخانه پیرمردی به نام کاک‌سعید بود، او وقتی من را دید که 16 سال بیشتر ندارم، ناراحت شد و به زبان کردی گفت: این بچه را کجا می‌خواهید ببرید؟ او شروع به بگو مگو با کومله کرد. کومله کاک‌سعید را به خاطر طرفداری از من از خانه‌اش بیرون انداخت.»

تصویر سمت چپ، آقای موسوی یک روز پس از آزادی از اسارت کومله.

پنج ساعت زیر شکنجه وحشیانه کومله

کومله بعد از این ماجرا، این اسیران را به روستای قزل‌بلاغ بردند. در آنجا مدرسه‌ای بود که پایگاه ضدانقلاب شده بود. در نزدیکی مدرسه خانه‌ای قدیمی بود که در آنجا سیگار و کفش و لباس و تدارکاتی‌شان را در آنجا گذاشته بودند. کومله این اسرا را به انبار بردند. بازجویی شروع شد. موسوی در زمان اسارت 16 17 سال بیشتر نداشت. اما چون بسیجی بود، نیروهای کومله به او رحم نمی‌کردند و به بدترین شکل ممکن شکنجه‌اش می‌دادند. وی درباره بازجویی و شکنجه‌های این گروهک می‌گوید: «یکی از کسانی که بازجویی می‌کرد، فردی به نام قادر بود همان فردی که با لباس روحانیت به روستاها می‌رفت و مردم را فریب می‌داد. من هم فریب لباس روحانیتش را خوردم. آنها در بازجویی‌ها شکنجه می‌دادند که خیلی وحشیانه بود. یکبار من را نزدیک 5 ساعت شکنجه کردند طوری که از هوش رفتم. بعد از این شکنجه سخت، وقتی به هوش آمدم، زمان را گم کرده بودم و بسیار گیج و منگ بودم. آنها ما را با باتون و کمربند و طناب‌های پلاستیکی می‌زدند. یکبار که از شدت درد از هوش رفته بودم، آنها بدنم را با ته سیگار سوزانده بودند. هنوز جای زخم روی بدنم است.»

کومله گوش پاسدارها را می‌برید و برای تمسخر تسبیح درست می‌کرد

خیلی وقتها شکنجه‌های روحی سنگین‌تر از شکنجه‌های جسمی است. این نوجوان 16 ساله اگر چه جای زخم‌هایش التیام پیدا کرد اما بعد از گذشت 42 سال هنوز هم از شکنجه‌های روحی رنج می‌برد. وی درباره شکنجه‌های روحی اظهار می‌دارد: «شکنجه‌های متعددی می‌شدیم. یکی از شکنجه‌های روحی کومله این بود که گوش پاسدارها را می‌بریدند و با تمسخر تسبیح درست می‌کردند و سپس آن نخ را جلوی چشم ما می‌چرخاندند و قهقهه می‌زدند. این تصویر هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود. از دیگر شکنجه‌های کومله این بود که هر چند وقت یکبار به من می‌گفتند فردا تو را برای اعدام می‌بریم؛ یا اینکه چند روز دیگر اعدام می‌شوی! این مسئله برایم خیلی آزاردهنده بود».

آزادی بعد از یک سال اسارت

در اسارت کومله بودن، خیلی‌ها را از پای درآورد و خیلی‌ها زیر شکنجه‌ها و یا تیر خلاص کومله جانشان را از دست دادند. اگر هم گروهک‌های ضدانقلاب می‌خواستند کسی را آزاد کنند، پول زیادی از خانواده این اسرا می‌گرفتند. شاید باورش سخت باشد که کسی بتواند از دست آنها رهایی پیدا کند. آقای موسوی درباره روند آزادی‌اش از دست کومله می‌گوید: «یک همسایه‌ای داشتیم که آرزوی فرزند پسر داشت اما پسردار نمی‌شد. پدرم دعایشان کرده بود و خدا به او پسری داده بود. این فرد، دایی یکی از اعضای کومله بود که به خواهرزاده‌اش نامه نوشته بود که پسر آقاسید اسیر شماست؛ اگر یک تار مو از سر این جوان کم شود، پدر او نفرین کند همه شما نابود می‌شوید. نامه به دست یکی از رؤسای کومله کردستان رسیده بود. آن زمان کومله 60 هزار تومان از خانواده‌ام خواسته بود تا من را آزاد کند. پدرم یک روستایی بود و فراهم کردن 60 هزار تومان برایش سخت بود اما با کمک اقوام و دوستان این مبلغ آماده شد و پدرم با واسطه به اطراف زندان آمد و من را آزاد کردند. من 4 روز بعد از آزادی، به سپاه بیجار رفتم و در عملیات‌های متعدد، انتقام خون شهدای مظلوم کردستان را از ضدانقلاب گرفتم.»

پایان پیام /

شما می توانید این مطلب را ویرایش نمایید

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید کومله ضدانقلاب بسیجی شکنجه کردستان این خبر توسط افراد زیر ویرایش شده است
کومله گوش پاسدارها را می‌برید و برای تمسخر با آنها تسبیح درست می‌کرد 2