شنبه 3 آذر 1403

یادداشت خواندنی حامد عسکری؛ وعده‌ی نصر خدا بود، به آن وعده رسید...

خبرگزاری دانشجو مشاهده در مرجع
یادداشت خواندنی حامد عسکری؛ وعده‌ی نصر خدا بود، به آن وعده رسید...

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، هزار جاشو در سرم دمام می‌زنند، هزار مرد بلوچ چوچاپ می‌کنند، هزار عاشیق ترکمن رقص خنجر... من لالم، سر انگشت‌هایم صفر کلوین است... آنقدر یخ که عرضه ندارد پلاسمای زیر گلس گوشی را گرم کند بشود:«س» بشود: «ی» بشود:«د». کمرم شکسته‌مثل همین دال... سنگینم شبیه روضه‌های گودال... گنگ خواب دیده‌ام، لالم و هزار بار لعنت می‌فرستم به ذهن جزیی نگرم: به آن لباده‌ی...

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، هزار جاشو در سرم دمام می‌زنند، هزار مرد بلوچ چوچاپ می‌کنند، هزار عاشیق ترکمن رقص خنجر... من لالم، سر انگشت‌هایم صفر کلوین است... آنقدر یخ که عرضه ندارد پلاسمای زیر گلس گوشی را گرم کند بشود:«س» بشود: «ی» بشود:«د». کمرم شکسته‌مثل همین دال... سنگینم شبیه روضه‌های گودال... گنگ خواب دیده‌ام، لالم و هزار بار لعنت می‌فرستم به ذهن جزیی نگرم: به آن لباده‌ی معمولا سرمه‌ای... و پهنای سینه‌ای که انگار هزار به آن دست‌های کپل، به آن انگشترها و آن تلفظ دلبرانه‌ی «ر» که نمی‌شود نوشتش و فقط مهدی‌همت می‌تواند خوب تقلیدش کند و ضعف کند دلمان...

لعنت به دقتم به آن عینک درآوردن و آن تک «بشکن» معروف... آن گوشه‌ی داخلی چشم، را فشردن و کیفور شدن، می‌بینید آقا سید؟ لاطائلات می‌ریسم عین چی... ما ایرانی‌ها وقت رفتن بعضی‌ها می‌گوییم: خداییامرز راحت شد... راحت هم خرجش می‌کنیم. ولی شما راحت شدید، خدا گلدانتان را عوض کرد... خاکتان را عوض کرد، حالا یک شب آن انگشت‌های کپل خاک از موهای گوریده‌ی دخترکی در غزه می‌گیرد و در ادلب بند یک لنگه کفش ده‌سالگی سمیر را ببندد و برای آن پای روی مین جامانده‌اش آه بکشی... شما آن طرف دستتان بازتر است... بی‌دربان و حاجب و محافظ می‌شود با شما چای نوشید و گپ زد و شعرخواند..

ما هنوز ساکنان غارهای تاریک و مرطوبیم... و این صفحات گوشه‌ای از دیوار همان غار... بعدها نوادگان‌مان این خط‌خطی ها را می‌دهند به هوش مصنوعی و او ترجمه خواهد کرد: مردی بوده چهل و چندساله، در سوگ مردی شصت و سه‌ساله، چندمین مرد شصت و سه‌ساله... اسم مرد: سیدهسننسرولاح!!! بوده و بزرگ بوده و عمیق بوده هرو بوده قهرمان بوده بطل بوده استرانگ‌من بوده عزیز بوده عزیز بوده و «ر» ش می‌زده در سرزمینی به نام لوبنان!!

خرابیم سید این پریشان‌گویی‌ها را ببخش... برای اسماعیل نوشته بودم: قبل آن نام مبارک بنویسید: شهید... مصرع دومش مانده بود و حالا باید بگویم: وعده‌ی نصر خدا بود، به آن وعده رسید... پلک که روی هم می‌گذارم پشت پلک‌هایم نشسته‌اید و لبخند می‌زنید و زمزمه می‌کنید: تا خدا هست و بال پروازی بام‌های یخی خداحافظ... آسمان نوش‌جانتان... ما زمینی‌ها را