45سال قبل در چنین روزی فرمانده دستمالسرخها شهید شد
اصغر مثل همیشه نگاه میکند. عباس سرش را پایین میاندازد، رضا با خنده میگوید: «خب شما بگو چه کار کنیم؟ من همون کار رو میکنم.» و علی میگوید: «من که همیشه گفتم خواهر! کاش هزارتا جون داشتم...» میپرم میان حرفش: «ها که با هزارتا جون چه کار میکردی؟؟»