آبروی اشک هایمان را تو مشتری باش، حسین جان!
حسین جان! حال جامانده ها را امروز بخر. همان ها که نتوانستند به شوق روی تو بیایند، نمی دانم ولی باور دارم تو خوب حال دلشکسته ها را چون تبار عاشقانه ات خریداری، پس به داد دل جامانده هایت برس...
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آناج، چهل روز گذشت. چهل روز از همان روزی که زینب (س) سر برادر بر نیزه دید، رباب چشم از علی اصغرش فروبست، رقیه یتیم شد، خیمه ها آتش گرفتند، حرامی ها جرأت پیدا کردند و خون خدا بر زمین ریخت، گذشت...
اربعینت رسیده است، آقا جان!
برای تو می نویسم، برای چشم هایت، برای بارگاهت، برای...، برای قتلگاهت؛
برای تو می نویسم از آشفته حالی ام، از دلتنگی ام، از همه آنچه که تو نیک می دانی...
اسیرم یا حسین، در دامم، در بغضم، در اشکم. نامت عجیب بهانه خوبی است برای ابری شدن، برای طاقت نیاوردن و تاب نکردن، برای سکوت، خنده های غمگین، برای همه حادثه های خوبی که بد اتفاق افتادند.
می دانم که می دانی دنبال کدام درمانم، به کدام درد گرفتار آمده ام، می دانم می دانی و می خوانی همه غصه هایم را وقتی شب نامه می شوند برای دست بوسی صحن چشم هایت.
پس بی تابی را نخواه که طاقت کنم؛ اشک را نگو نیاید؛ بغض را نگو نشکند که این ها همه سرمایه های منند وقتی منِ گنگ خواب دیدم و عالم تمام کَر!
برای لحظه ای سلامِ مدام، لحظه شمارم؛ برای آفتاب آسمانت دلتنگم؛
راستی این همه که یاد توأم، تو هم به یاد منی؛ نکند حال من تفسیر شعر حافظ شود: تا که از جانب معشوق نباشد کششی / کشش عاشق بیچاره به جایی نرسد!
نکند این اشک ها عادت چشم هایم شده باشد. نکند...، نه این همه را خدا نکند
برایم دعا کن؛ که دنیایم لنگ می زند
عشق ها لنگ می زند
اشک ها ناب نیستند و قاطی دارند؛
خدای ناکرده مگر دلم هنوز خورده شیشه دارد که این گونه زخمی و پاره پاره روی دستم مانده است.
تو که از زیر و بم دنیا و آخرتم خبر داری
تو که می دانی از دارایی و نداری ام
تو که می دانی خستگی هایم، خسته ام کردند
یا حسین کاش من باشم و حرمت و پیاله ای اشک برای شستن گوشه زخم هایت؛
یا حسین دوباره تشنه ام، تشنه سجده آخر زیارت عاشورا در بین الحرمین؛
یا حسین گاهی مَحرَم ها، نا محرم می شود اما تو هم محرمی و هم مرهم.
به شکرانه همین ساعت که هم صحبت توأم صلوات می خوانم.
گاهی عقل را باید جا گذاشت تا عشق بی خداحافظی نرود؛
اما می دانم روزی می رسد که بی خداحافظی خواهم آمد، با دستمالی که فقط نان و آب سلام دارد،
این همه را نوشتم که بگویم به بهانه هایم بها بده، آبروی اشک هایم را تو مشتری باش، بگذار دلخوشیِ داشتن تو در دلم ته نکشد؛
بگذار فریاد بزنم بزرگی ات را، مردی ات را، آزادگی ات را؛
کوچکی ام را، نامردی ام را، اسیری ام را، از پا نشستنم را، آوارگی ام را، خواستن و نتوانستنم را.
بگذار اقرار کنم عشقت را، که امسال مُحرمت حال و هوایی دیگر داشت، به شفاعت چشم های تو محتاجم وقتی هر ذکر یا حسینی که می شنوم بهانه می دهد به دست دلم تا آوارگی از سر بگیرد و از نو بخواند:
«باز هوای حرمت آرزوست»
ببخش اگر گاهی عاشقانت راه را گم می کنند، دست به دامن کوره راهها می شوند؛
ببخش اگر گاهی تو را گم می کنم، اما می دانم باز تو نگران منی، تا دنیا فراموشم می کند تو یادم می کنی؛
حسین جان! حال جامانده ها را امروز بخر. همان ها که نتوانستند به شوق روی تو بیایند، نمی دانم ولی باور دارم تو خوب حال دلشکسته ها را چون تبار عاشقانه ات خریداری، پس به داد دل جامانده هایت برس...
فاطمه حبیبپور
انتهای پیام /