آیا اصلاحطلبان رادیکال در اندیشه آشوبند؟!
جریان اصلاحات که عمدتا متکی به اندیشه لیبرال است، متوجه شده که لیبرالیسم عمدتا به تفرد و انزوا فرد و در نتیجه بی توجهی به حیات سیاسی منتهی می شود. از طرفی جریان مذکور بی آن که چندان به این موضوع تصریح کند اما عموما التفات دارد که ابتدا توسط مردم، طرد و حذف شده است. از طرفی خواهان حمایت همه مردم و اقشار محروم و آسیب دیده است و از طرفی حتی توان جذب طبقه متوسط مانند سالهای قبل را ندارد. مهم تر آن که بخش تندروتر این جریان در سودای برنامه دادن و نظریه مند کردن / نظریه دار کردن تحرکاتی مانند آشوب های دی ماه 96 و آبان 98 است اما همچنان گرفتار ذاتیت اندیشه لیبرال در بی تفاوت کردن افراد به حیات سیاسی است. هرچند برخی نیز مانند متأثر از برخی آبشخورهای غربی، همین بی تفاوتی و عدم حضور در صحنه سیاست را نوعی مبارزه تعبیر می کنند.
چهره شاخص التفات مورد اشاره در جریان اصلاحات، محمدرضا تاجیک است که سعی می کند ایده مردم را به گفتمان اصلاحات بازگرداند. جان مایه مطلب اخیر او تحت عنوان «تفارق و سیاست»(29 آذر) این است که نظام به تفاوت ها اعتقادی ندارد و این امر زمینه را زمینه ساز شورش تلقی کرده است. او از سویی می گوید سیاست عرصه تفارق و تکثر است و بس و از سویی دیگر می گوید نظام مدام تفارق تولید می کند. این یک ادعای متناقض دیگر اوست. او از سویی سیاست را تعریف به تفارق و فارق بودن و شقاق می کند اما از سویی نظام سیاسی ایران را متهم به تولید تفارق می کند. اگر تعریف سیاست را تنزل به تفارق و تضاد می دهیم، دیگر نمی توان نظم سیاسی را به سبب بازتولید آن و وفاداری به ماهیت و طبیعت سیاست - با تعریف تاجیک - سرزنش کرد. ضمن اینکه از اساس، تعریف سیاست را تحریف کرده است. همچنین تلویحا وعده شورش عمومی داده است که این با فتنه 88 و نه دی تناسب موضوعی و تقارن زمانی دارد.
او همچنین معتقد است سیاست عرصه بی راهی و سرگشتگی و گم شدن است اما برای نظام سیاسی و خطاب به آن، راه تجویز میکند. این نوعی تناقض است. همچنین تلویحا نظام را به بی تفاوتی به تفاوت ها دعوت می کند که نوعی خنثی سازی و سیاست مبتنی بر تساهل و وفاق حداکثری خوش بینانه است. در حالی که تعریف او از سیاست بر تضاد و تفارق مطلق ابتنا دارد. این یک تناقض دیگر در ساختار بحث ایشان است.
او در بحث خود حتی از پیکار گرایی اجماعی (آگونیسم) به جای تخاصم گرایی (آنتاگونیسم) نزد لاکلائو و موفه فرا می رود. او از این دو متفکر و زوج مشهور به طور خاص اثر و الهام گرفته است اما در یادداشت اخیر خود، تخاصم و عنصر دشمن را حداکثری می بیند. قابل اشاره است که زوج مذکور نیز متأثر از الهیات سیاسی کارل اشمیت، بنیاد سیاست را دشمن و دوگانه بنیادین آن را دوست / دشمن می دانند. اما در همین دوگانه، مشخص می شود که دشمن، تنها عنصر بنیادین سیاست نیست بلکه سوی دیگر، که دوست است نیز بنیاد آن قرار می گیرد.
انتظار می رود که تاجیک دوستی و شباهت را نیز به عنوان مبنای دیگر امکان گفت و گو - در کنار مبنابودن تفاوت یا تمایز - بپذیرد و به لوازم آن پایبند باشد. گفت و گو به معنای سیاسی و دمکراتیک آن حتی در دمکراسی ستیزه گر (دمکراسی رادیکال یا نوسوفسطائی) بدون وجود شباهت امکان پذیر نیست و گفت و گو بدون حصول شباهت - این شباهت می تواند توافق بر سر عدم توافق یا عدم شباهت و یا تفاوت باشد - اصالت و دوامی نخواهد داشت و به تخاصم و یا تباین و جدایی افراد منتهی می شود که در تضاد با ایده «آگورایی بودن» است (آگورا به میدانهای عمومی مهم در شهرهای یونان باستان گفته میشد، که نقش مرکزیت شهر را ایفا مینمود. آگورایی بودن کنایه از جمعی و ملازم با هم بودن افراد است). البته این گفت وگو لزوما تحت شروط سقراطی نیست. چراکه شروط او مبنی بر این که سخن باید دارای استدلال صحیح باشد، عوام و غیرفیلسوفان را از دایره گفت وگو و دمکراسی خارج می کند یا مجال چندانی برای آنها نمی گذارد و این با عام گرایی سیاست دمکراتیک و آگورایی سازگار نیست.
به نظر می رسد نگاه امنیتی کسانی چون تاجیک به ایستگاه نویی رسیده است که البته یادآور تخاصم گرایی عریان تر و واضح تر و ساده تر آنها در دهه 60 است که این بار پیچیده تر و اغواگر شده است. محتمل است که پروژه نظریه مند کردن و موجه کردن شورش، در حال توصیه به مسیری غیر گفت و گویی است. استناد مکرر تاجیک به فرانسوا لیوتار در یادداشت مورد نقد ما، به نحو مبنایی بر گفت و گوناپذیری و عدم امکان توافق و وفاق، متکی است. لیوتار به عنوان پدر پست مدرنیسم، با تفسیر خود از نظریه بازی های زبانی ویتگنشتاین متأخر، رأی به ناامکانی توافق و حتی گفت و گو می دهد. مطابق این نظریه از آنجا که فرم های زندگی، مفارق و یا متباین هستند، نمی توان به مفاهمه و انتقال مقصود میان گویندگان در دو فرهنگ یا دو فرم زندگی امید داشت. بر اساس، نسبی گرایی و تشتت بر جهان انسانی حاکم می شود و گفت و گو هم کارکرد همگرایانه را به کلی از دست می دهد. هر چند در بادی امر، این نگاه زبان دین را با زبان علم از جهاتی هم سطح می کند اما از آنجایی که زیر آب ایده حقیقت و یقین را می زند، امکان مفاهمه علم و دین را سلب می کند. چنانکه امکان مفاهمه دو جریان سیاسی متفاوت و رقیب را. در مقابل این برداشت، کسانی چون یورگن هابرماس با تفسیر خاص خود از نظریه زبانی سوسور از امکان وفاق حتی به نحو عمومی آن دفاع می کنند.
در خصوص وفاق، لیبرال ها به ویژه در جریانی که متأثر از جان لاک است و در حوزه دانش بین الملل نظریه پردازی می کند، از واقع بینی به دور هستند و دچار تقلیل انسان و حیات اجتماعی او می شوند. در این سو کسانی مانند تاجیک با ندیدن درست و بدون تناقض ایده وفاق، سیاست را به شقاق و تفارق تقلیل می دهند. این تقلیل دست کم درباره شرایط موجود در ایران و در نسخه و تجویز سیاسی آنها قابل مشاهده است. مسلما گرایش سیاسی و تخاصم عاطفی کسانی مانند تاجیک در تحلیل ها و تجویزهای آنها اثر دارد. اگر نه چگونه در یک متن کوتاه تا این حد می توان تناقض یافت؟ ضمن اینکه در این تحلیل تاجیک، به وضوح می توان مطلق بودن توجه به قدرت را دید؛ چیزی که خود او اصلاح طلبان را به سبب توجه یک سویه به آن ملامت کرده و از لزوم توجه به مردم و ساحت عمومی دفاع می کند. این تناقض و تعارض دیگری در یادداشت مورد اشاره است. چرا که تنها نظام سیاسی و رسمی را مخاطب نقد قرار قرار داده است.
آنچه درباره تاجیک گفته شد، درباره بخش بزرگی از اصلاح طلبان و تجدیدنظرطلبان صادق است. اگرچه اهداف و رفتار جدید خود را در این سطح نظری ارائه نمی کنند.