«استیون جرارد»؛ از صعود و سقوط تا آشتی
«ماشین سرعت گرفت و ما همه ساکت بودیم. در افکار و خاطراتم گم شده بودم. خاطرات فصلی هیجان انگیز اما دردناک، خاطرات دوران بازیگری ای پر از عشق و سعادت و اینکه چطور به اینجا رسیدم»
«ماشین سرعت گرفت و ما همه ساکت بودیم. در افکار و خاطراتم گم شده بودم. خاطرات فصلی هیجان انگیز اما دردناک، خاطرات دوران بازیگری ای پر از عشق و سعادت و اینکه چطور به اینجا رسیدم»
به گزارش خبرگزاری مهر، «بارها در زندگی ام لیز خورده ام. بر روی پله ها لیز خورده ام. بر روی زمین آشپزخانه مان لیز خورده ام. در زمین فوتبال دفعات واقعا زیادی لیز خورده ام اما هیچ وقت به بدی این لیز خوردن نبوده است.»
استیون جرارد، داستان من در پایان ارباب حلقه ها: بازگشت پادشاه، فرودو بگینز خطاب به رفیق و همراهش سم وایز گمجی می گوید که «ما توانستیم شایر را نجات دهیم اما من نجات پیدا نکرده ام.»
در واقع زخم هایی در زندگی هستند که هرگز ترمیم نخواهند شد نه تنها جایشان می ماند بلکه هر از گاهی مانند روز اول می سوزد و می سوزاند. تنها کاری که می توان کرد، سرسپردگی و پاسداری از آن زخم ها و مرارت ها و سرانجام آشتی با آنهاست.
حتی اگر بارها و بارها ذهن شما پذیرای لحظات شاد و درخشانی بوده اما همان ذهن با یک رویداد ولو اندکی تلخ می تواند وسواس وار شما را آشفته کند و بارها و بارها آن زخم را به یادتان آورد.
داستان مردی که از شهر کوچک ویستون بر می خاست نیز از این دست است. خاطرات شیرینش بسیارند اما مدتهاست که بیش از هرچیزی او را با یک خاطره تلخ به یاد می آورند. حتی بیشتر از خاطره آن معجزه در استانبول. خودش نیز همینطور. چرا که مقدمه کتاب و فیلم مستندش را نیز با همان تلخی آغاز می کند. با همان حسرت ابدی. با همان زخمی که خودش اخیرا گفته تا پایان عمرش با وی مانا و ماندگار خواهد بود.
بنابرین، او پس از ترک لیورپول به مقصد لس آنجلس گالاکسی، در ابتدای فیلم مستندش گفت: «من فقط احساس کردم که وقت رفتن بود، نه فقط بخاطر باشگاه، بلکه شهر. بروم و بعد از این همه اتفاق استراحتی کنم. مغز من هنوز از آنچه که اتفاق افتاد می سوخت. فقط تلاش می کردم جواب هایی را برایش پیدا کنم و همینطور دلایلی را. اما، هیچی نبود هیچی نبود.»
صعود «آنکس که ناممکن را می خواست از همه بزرگ تر شد.» سورن کی یرکگور، ترس و لرز
استیوی جی نوجوان با قریحه چشم نوازش در میعادگاه سبز چنان دلربایی می کرد که خیلی زود بدل به یکی از ارکان اصلی قرمزهای مرسی ساید می شد، به یک قهرمان، به یک رهبر، به یک ناجی، به باشگاهی که او را در قواره یک اسطوره پرورش می داد تا او نیز به آن باشگاه وقار بیشتری دهد.
به این ترتیب کتاب تقدیر، صفحاتی را می نوشت که قرار بود در 25 می 2005، از آن، در استانبول داستان دیگری روایت شود، ماجرایی که ترانه ممکن شدنِ ناممکن را با نُت «بازی زیبا» می نواخت. معجزه استانبول و ظهور یک قهرمان را.
در حالی که قرمزهای مرسی ساید نیمه اول فینال چمیونزلیگ را با نتیجه 3-0 به ستاره های میلان واگذار کرده بودند، استیون جرارد با گل دقیقه 54 بارقه امید را در شریان همقطارانش جاری کرد تا 6 دقیقه بعد بازی مساوی شود! انگار، هنوز هم آهنگ فریادها و رقص دستانش، برای تهییج کردن هواداران و هم تیمی هایش در استادیوم المپیک آتاتورک - پس از گل اول - در لابه لای نسیم سرزمین سبز طنین می اندازد.
جراردی که در آن شب در سه پست مختلف بازی می کرد تا سرانجام با پیروزی در ضربات پنالتی، پادشاه اروپا شود. با این حال وسوسه رفتن به چلسی اوج گرفته، ذهنش را مغشوش می کرد. او می توانست به لندن برود و فاتح جام های بسیاری شود یا در لیورپول بماند و قلب ها را فتح کند. سرانجام در یکی از دشوارترین دو راهی های زندگی اش تصمیم می گیرد که در آنفیلد بماند. می گفت پدرش در این تصمیم نقش مهمی داشت، تصمیمی که هرگز بابتش پشیمان نخواهد شد:
«این هواداران تو را تحسین می کنند. تو برای آنها همه چیز هستی. امیدشان. رویایشان. هر روز. لیورپول در قلب توست. فراموش کن که چه در سرت میگذرد. اگر چلسی در سرت هست، فقط یک پارازیت هست. فقط یک پارازیت. به یاد آور که از کجا آمدی. به یاد بیاور که چه کسی تو را ساخت. لیورپول تیم توست.» به این ترتیب، جرارد ناممکن را خواست تا به همان اندازه نیز بزرگ شود. او پرواز کرد. صعود کرد. چرا که حالا بدل به پادشاهی در قلمرو قلب ها می شد.
سقوط «این وزن از مسئولیت و فشار که بر روی دوشم افتاد، ترسناک بود. ترسناک.» استیون جرارد، فیلم مستند «تحقق یک رویا»، پس از قهرمانی در فینال استانبول 2005 ارسطو در ادبیات نمایشی اصطلاحی را به کار برد، با عنوان هامارتیا که تنها برای قهرمانان و اهل خرد اتفاق می افتاد آن هم در لحظه ای که آنها غفلت کنند و همان غفلت سبب لغزش و سقوطشان گردد.
به تعبیری دیگر، در یک آن، سعادت بدل به تراژدی می شود. در واقع در همان لحظه که شخصیت خردمند یا قهرمان مطمئن از انجام کاریست و با خیال آسوده قدم بر می دارد اما ناگهان می لغزد تا این سقوط به مانند میخی نفرین شده تا ابد در دیواره قلب او جا بگیرد. تعریف هامارتیا بی شباهت به ماجرای لیز خوردن قهرمان قرمزها نیست.
استیون جرارد که پس از قهرمانی در اروپا، سودای قهرمانی در لیگ برتر را داشت، سرانجام درحالی که بیش از هر زمان دیگری به پایان طلسم 24 ساله قهرمانی در لیگ نزدیک می شد، به 24 آپریل 2014 رسید. اما حادثه بسیار، بسیار غیرمترقبه ای در راه بود. در حالیکه 3 دقیقه وقت اضافه هم تمام شده به نظر می رسید و داور بازی می خواست سوت پایان نیمه اول را به صدا در آورد، پاس ساده ای از طرف ممدو ساخو به او رسید.
همانطور که خودش می گفت، یکی از همان پاس های ساده ای بود که هزاران هزار بار در طول دوران بازی اش به او می رسید و خیالش از بابت آن آسوده بود. اما این بار و فقط همین یک بار، در هزارتوی آسودگی خیال، توپ از زیر پایش لغزید و سپس خودش نیز لغزید. جرارد سر خورد و سقوط کرد. دمبا با توپ را گرفت و چندثانیه بعد چلسی یک بر هیچ جلو افتاد. در نهایت لیورپول بازی را در خانه دو بر هیچ باخت و رویای جرارد به کابوسی وحشتناک تبدیل شد. بسیار وحشتناک.
او در پایان مقدمه کتابش نوشت:«ماشین سرعت گرفت و ما همه ساکت بودیم. در افکار و خاطراتم گم شده بودم. خاطرات فصلی هیجان انگیز اما دردناک، خاطرات دوران بازیگری ای پر از عشق و سعادت و اینکه چطور به اینجا رسیدم. در صندلی عقب ماشین در حالی که گونه هایم هنوز از اشک نمناک هستند و من باید آنها را پاک کنم، یک جوری می دانستم، می دانستم که امکان ندارد هیچ وقت دیگر در زندگی ام مثل امروز احساس تنهایی کنم...» او می دانست، سقوط کرده بود. درست مانند یک قهرمان. یک هامارتیا. یک تراژدی.
آشتی «فوتبال در مورد اتفاق افتادن و بازی کردن نیست بلکه در مورد مواجه شدن با هر چیزی است که با آن می آید.» استیون جرارد، فیلم مستند «تحقق یک رویا»
زندگی حرفه ای استیون جرارد را می توان به دو قسمت تقسیم کرد و همه آنچه که بر او گذشت را در بین این دو قسمت تحلیل کرد. معجزه استانبول و لیز خوردن در آنفیلد. فتح لیگ قهرمانان و از دست دادن لیگ برتر.
در عرش آرمیدن و به فرش نشستن. دوباره متولد شدن و اولین بار مردن. سعادت برابر تراژدی. صعود برابر سقوط و آنچه که در سراسر این دو قسمت عیان است، آمیزه ای از تضادهاست. تضادهایی که می توانند در کنار هم معنای واحدی را تشکیل دهند و اندیشه آدمی را به پختگی و خرد سنجاق زنند. مانند جرارد. همانطور که با هوشمندی در کتابش نوشت «تاریکی و روشنایی، خوشبختی و بیچارگی شبیه هم هستند. آنها در کنار هم قرار دارند. از هم جدا هستند با این وجود از همدیگر جدا نشدنی اند. همانند دو تیر دروازه در دروازه ای بی دروازه بان در آنفیلد.»
همانطور که فرانتس کافکا، در گفتگو با دوستش گوستاو یانوش می گفت «ما از چیزها عکس می گیریم -[فیلم را نیز می توان به آن اضافه کرد]- تا از فکرمان بیرونشان کنیم. داستان های من، راهی بر بستن چشمانم هستند.» انگار، کتاب و فیلم مستند زندگی استیون جرارد نیز تلاشی برای بستن چشم هایش در مقابل چشم انداز این کابوس وحشتناک و بیرون کردن از فکرش، هستند. شاهراهی برای تسکین دادنِ همان لیز خوردن و زخمش و شاید آشتی با آن. آشتی با ذهنی که مشتش را آشفته وار و خشمگینانه بر سینه اش می کوبد تا سوز آن زخم را تازه کند. با این تفاسیر، حالا که او به تازگی تولد 42 سالگی اش را جشن گرفته، مدتی است که این بار در جایگاه سرمربی، مسیر تازه ای را آغاز کرده تا در فردا، در آمیزه تضادها، در تلاطم دریاها، کرانه های دیروز از دست رفته اش را بیابد، تا یادآور چکامه ای باشد که فریدریش هولدرلین به زیبایی می سرود «مثل نزاع عاشقان [است]... آشتی آن جاست، حتا در بحبوبه ی ستیز، و هرآنچه جدا گشته، در نهایت، دوباره پاره ی خود را می یابد...[به طوری که] همه یک حیاتِ فروزانِ ابدی است.»
* نقل قول های جرارد از کتابش، ترجمه آرمین زمانی است.
یادداشت از رامتین ایمانی نوبر