اشعار برگزیده شاعران برای حضرت عبدالله بن حسن
به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم، ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان اباعبداللهالحسین (ع) و ادای محبت و احترام به سیدالشهدا که از دیرباز تا کنون همانند دریای بزرگی جریان دارد، افراد بسیاری برای یک هدف مشترک یعنی مدح و بیان محبت به امام حسین (ع) و بازگوی مصائب کربلا سرودههای جانسوزی را با قلم خود مانا میکنند.
لذا مجموعه اشعاری برای ماه محرم الحرام را گردآوری کرده ایم که در ادامه میخوانیم:
کودکی را نام عبدالله بود با عمو در کربلا همراه بود از گل رخسار داغ لاله بود لاله اش را از عطش تبخاله بود همچو بخت اهل بیت بو تراب بود ظهر روز عاشورا به خواب لحظه ای آن ماه رو در خواب بود آب اندر خواب هم نایاب بود گرچه بودش از عطش سوزان جگر در دلش عشق عمو بُد بیشتر گشت چون بیدار از بهر عمو خیمه ها را کرد یک سر جستجو کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد بر سر چشم ملائک پا نهاد شد برون از خیمه ها آن ماه روی کرد سوی قتلگاه شاه روی گفت خواهر از منش مایوس کن ساعتی در خیمه اش محبوس کن دامنش بگرفت زینب با نیاز گفت جانا زین سفر برگرد باز از غمت ای گلبن نورس مرا دل مکن خون داغ قاسم بس مرا گفت عمه والهم بهر خدای من نخواهم شد ز عم خود جدای دور دار ای عمه از من دامنت آتشم ترسم بسوزم خرمنت جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش در کشش زینب به سوی خرگه اش عاقبت شد جذبه های عشق چیر شد سوی برج شرف ماه منیر دید شه افتاده در دریای خون با تن تنها و خصم از حد فزون گفت سویت نَک بکف جان آمدم بر بساط عشق مهمان آمدم بانگ زد بر او که ای جان عزیز تیغ می بارد در این دشت ستیز تو به خیمه باز گرد ای مه وشم من بدین حالت که خود دارم خوشم دید ناگه کافری در دست تیغ آورد بر تارک شه بی دریغ نامده آن تیغ کین شه را به سر دست خود را کرد آن کودک سپر تیغ بر بازوی عبدالله گذشت وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت گفت دستم گیر ای سالار کون ای به بی دستان به هر دو کون عون شه چو جان بگرفت اندر تنش دست خود را کرد طوق گردنش مرغ روحش پر به رفتن باز کرد هم چو باز از شصت شه پرواز کرد شاعر: طلوعی گرگانی
------------------------------------------
کرده در باغ رخت گشت و گذار عبدالله داده از دست چو موی تو قرار عبدالله ریخته در کف خود دار و ندار عبدالله دیده چون بر رخ تو خون و غبار عبدالله نیست آن کس که نشیند به کنار عبدالله سپر از دست بینداز که من میآیم به هواداری تو جای حسن میآیم منم آن کس که ز غربت به وطن میآیم عوض نجمه کنون من به سخن میآیم بسمل یک سر موی تو هزار عبدالله من که خورده گره ای دوست به کارم چه کنم؟ دست خطی چو من از باب ندارم چه کنم؟ من که در نزد زنان شوق تو دارم چه کنم؟ جگرم سوخت بگو ای کس و کارم چه کنم؟ سوخت چون شمع شب افروز مزار عبدالله قاسم امروز که در حلقه آغوش تو بود پشت خیمه ز غم عشق تو مدهوش تو بود به گمانم که دلم پاک فراموش تو بود منم آن طفل که دائم به سر دوش تو بود از چه گویی که بماند به کنار عبدالله گر اسیری بروم خصم تواَم خوار کند وای از آن روز که دون بر همه آزار کند خاطر عمه توجه به منِ زار کند دشمن آن لحظه یتیم تو گرفتار کند بهتر آن است شود بر تو نثار عبدالله موسی وادی شوقم ید بیضا دارم بر روی سینه تو سینه سینا دارم نجمه کو تا که ببیند چه تماشا دارم عالم امروز به کام است که بابا دارم پدر این جاست به اغیار چه کار عبدالله شأن تو نیست که ره بر روی زانو بروی گه به صورت بروی گاه به ابرو بروی کو اباالفضل که با قوت بازو بروی اکبرت کو که به یک قامت نیکو بروی گشته این لحظه دگر دست به کار عبدالله تیر خود را بزن ای حرمله بیتاب شدم یاد تابوت شدم غمزده باب شدم از غم عشق عمو، شمع صفت آب شدم من مدال دم جان دادن ارباب شدم همچو اصغر شده با تیر شکار عبدالله سر اگر در قدم یار نباشد سر نیست خون من سرخ تر از خون علی اصغر نیست ای شه خسته مگر مادر من مادر نیست نجمه را شرم ز گیسوی علی اکبر نیست؟ نجمه را میدهد امروز وقار عبدالله شاعر: محمد سهرابی
-----------------------------------------------------
طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها یک روز میشود خودش از کریم ها عبدلله حسین شدم از قدیم ها دل میدهند دست عمو ها یتیم ها طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا آهی که میکِشد جگر من، مرا بس است شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است وقتی تو میشوی پدر من، مرا بس است یک بار گفتن پسر من، مرا بس است از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم دستی کریم هست که نذر خدا شود وقتی نیاز بود، به وقتش جدا شود از عمه ام بخواه که دستم رها شود هرکس که کوچک است، نباید فدا شود؟ باید برای خود جگری دست و پا کنم با دست کوچکم سپری دست و پا کنم دیگر بس است گرم دلِ خویشتن شدن آماده ام کنید برای کفن شدن حالا رسیده است زمان حسن شدن آماده ی مبارزه ی تن به تن شدن یک نیزه ای نماند دفاع از عمو کنم؟! یورش بیاورم، همه را زیر و رو کنم؟! آماده ام که دست دهم پای حنجرت تیر سه شعبه ای بخورم جای حنجرت شاید که نیزه ای نرود لای حنجرت دشمن نشسته مستِ تماشای حنجرت سوگند ای عمو به دلِ خونِ خواهرت تا زنده ام جدا نشود سر ز پیکرت این حفره روی سینه ی تو ای عمو ز چیست؟ این زخم ِ روی سینه ی تو ارثِ مادریست این جای زخم نیزه و شمشیرها که نیست بر روی سینه ی تو عمو جان جای پای کیست؟ عبداللهت نمُرده ذبیح از قفا شوی بر روی نیزه های شکسته فدا شوی شاعر: علی اکبر لطیفیان
---------------------------------------------
شمعها از پای تا سر سوخته مانده یک پروانه ی پر سوخته نام آن پروانه عبدالله بود اختری تابندهتر از ماه بود کرده از اندام لاهوتی خروج یافته تا بامِ «أو أدنی» عروج خون پاکش زاد و جانش راحله تار مویش عالمی را سلسله صورتش مانند بابا دل گشا دستهای کوچکش مشکلگشا رخ چو قرآن چشم و ابرو آیهاش آفتاب آیینهدار سایهاش مجتبایی با حسین آمیخته بر دو کتفش زلف قاسم ریخته از درون خیمه همچون برق آه شد روان با ناله سوی قتلگاه پیش رو عمو خریدارش شده پشت سر عمه گرفتارش شده بر گرفته آستینش را به چنگ کای کمر بهر شهادت بسته تنگ! ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو این همه صیاد و یک آهو مرو کودک ده ساله و میدان جنگ یک نهال نازک و باران سنگ دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر شیر اگر خواهد زند او را به تیر تو گل و، صحرا پر از خار و خس است بهر ما داغ علیاصغر بس است با شهامت گفت آن ده ساله مرد طفل ما هرگز نترسد از نبرد بیعمو ماندن همه شرمندگی است با عمو مردن کمال زندگی است تشنگی با او لب دریا خوش است آب اگر او تشنه باشد، آتش است بوده از آغاز عمرم انتظار تا کنم جان در ره جانان نثار جان عمه بود و هستم را مگیر وقت جانبازی است دستم را مگیر عمه جان در تاب و تب افتادهام آخر از قاسم عقب افتادهام نالهای با سوز و تاب و تب کشید آستین از پنجه زینب کشید تیر گشت و قلب لشکر را شکافت پرکشید و جانب مقتل شتافت دید قاتل در کنار قتلگاه تیغ بگرفته به قصدِ قتلِ شاه تا نیاید دست داور را گزند کرد دست کوچک خود را بلند در هوای یاری دستِ خدا دست عبدالله شد از تن جدا گفت نه تنها سر و دستم فدات نیستم کن ای همه هستم فدات! آمدم تا در رهت فانی شوم در منای عشق قربانی شوم کاش میبودم هزاران دست و سر تا برای یاریات میشد سپر قطرهگر خون گشت، دریا شاد باد ذرهگر شد محو، مهرآباد باد تو سلامت، گرچه ما را سر شکست دست ساقی باز اگر ساغر شکست ای همه جانها به قربان تنت دست عبدالله وقف دامنت چون به پاس دست حق از تن جداست دست ما هم بعد از این دستِ خداست هر که در ما گشت، فانی ما شود قطره دریایی چو شد، دریا شود تا دهم بر لشکر دشمن شکست دست خود را چون عَلم گیرم به دست با همین دستم تو را یاری کنم مثل عباست علمداری کنم بود در آغوش عمش ولوله کز کمان بشتافت تیرِ حرمله تیر زهرآلود با سرعت شتافت چون گریبان حنجر او را شکافت گوشه چشمی به عمو باز کرد مرغ روحش از قفس پرواز کرد با گلوی پاره در دشت قتال شه تماشا کرد و او زد بال بال همچو جان بگرفت مولا در برش تازه شد داغِ علیِ اصغرش گریه ما مرهمِ زخمِ تنش اشک «میثم» باد وقفِ دامنش شاعر: غلامرضا سازگار