با یک فوکوی تازه آشنا شوید
میشل فوکو هنگام مرگش در سال 1984 نامهای به جا گذاشت که میگفت نمیخواهد هیچیک از آثار منتشرنشدهاش پس از مرگش منتشر شود. ولی لابد خودش خوب میدانست که عطش تبیین و تشریح دقیقتر مواضع استاد وسوسهای است که نمیشود از آن گریخت. بدینترتیب سیلی از آثار او پس از مرگ منتشر شد. مخاطبان بیش از همه مشتاق حدود یک دو جین کتاب گردآوریشده از درسگفتارهای سالانهاش در کلژدوفرانس بودند که ترجمه انگلیسیشان از سال 2003 روانه بازار شد.
به گزارش ترجمان از نیشن، شکلگیری مسیر فکری فوکو در زمان حیاتش هم جنجالبرانگیز بود. مثلا محققان میپرسیدند که آیا رویآوردن او در اواخر کار به اخلاق «مراقبه نفس» پشتپازدن به آن پیشبینی نیچهای قدیمیترش بوده که طبق آن زوال را در تقدیر مفهوم «انسان» نوشتهاند. او، بدون التزام به نفس و بشر، چگونه میتوانست درست و خطا را در اعمال انسانی تفکیک کند؟ آیا فوکو نهایتا از نیچه تبری جست و اگر چنین کرد، آیا این کارش خوب بود یا بد؟
این درسگفتارها، که مثل اغلب درسگفتارهای فوکو با کتابهایی که مایه شهرتش شدند فاصله داشت، از جنجالها نکاست که هیچ، حتی بر آنها افزود. این درسگفتارها (در کنار مانیفستهای مختلف، پیشنویسهای منتشرنشده، مصاحبهها و نوشتههای متفرقه دیگر) اکنون سوژه دو کتاب جذاب به قلم استوارت الدن شدهاند: فوکو: تولد قدرت1 و آخرین دهه فوکو2. در کتاب اول، الدن میکوشد برخی از تنشهای قدیمی میان فوکو و مارکس را ترمیم کند. بخشی از این کار از طریق نمایش پیوستگیهای پنهان بین پژوهشهای متقدم فوکو روی جنون و معرفت با پژوهشهای متأخرش روی قدرت انجام میگیرد. محور بحث الدن در کتاب دوم آن ده سالی است که با ختم نسخه دستنویس مراقبت و تنبیه3 و (در همان روز!) آغاز نگارش تاریخ جنسیت4 شروع میشود. او نشان میدهد که توجه فوکو به جنسیت درواقع تا چه حد توجه به حکومتمندی یا فناوریهای حکمرانی است. الدن میگوید هر جا که فوکو درباره سوبژکتیویته صحبت میکند، بهواقع درباره شالودهریزی سوژهها به معنای سیاسی هم صحبت میکند یا درباره اینکه نوع بشر چگونه تحت سلطه قدرت قرار میگیرد.
الدن مدعی نیست که پاسخهای قاطعی در دست دارد. او اشاره میکند که بیش از نیمی از 110 جعبه از نوشتههای فوکو، که فرانسه آنها را در رده گنجینههای ملی طبقهبندی کرده و در کتابخانه ملی فرانسه نگهداری میشوند، از دسترس محققان خارجاند و لذا هر تفسیری لاجرم موقتی است. اما بررسی دقیق او از سیر فعالیتهای حرفهای فوکو یک ثمره جانبی دارد: او از نکات مهمی پرده میدارد درباره سردرگمیها و بلاتکلیفیهای خود فوکو راجع به پروژهاش و آنچه بهواقع درصدد انجامش بوده است.
الدن در این کتابها یکی از تحسینشدهترین متفکران قرن گذشته را در حال ایفای نقشی ناآشنا تصویر میکند، نقش یک رسالهنویس سرگردان که با دودلی پاسخهای مختلف را برای هولناکترین سؤالی که از او میپرسند میسنجد: «ایده اصلیتان چیست؟»
چندین نسل از دانشجویان، به لطف فوکو، آموختهاند قدرت نه آنی است و نه آنجایی است که انتظارش را دارید. نباید تصور کرد قدرت با جلال و جبروت در رأس هرمی نشسته است که در آن فقط حاکم حرف آخر را میزند. فوکو اعلام کرد که با وقوع و خاتمه انقلاب فرانسه بالاخره زمان بریدن سر پادشاه در نظریه سیاسی رسیده است. دیگر نباید تصور کرد که قدرت صرفا در نهادهایی مانند دولت و نیروی پلیس سکونت دارد. قدرت لزوما تانکهای غران را به شریانهای پایتخت نمیفرستد، بلکه آرام و مدام در مویرگهای جامعه جریان دارد، یعنی همانجا که بهطور معمول نادیده میماند. قدرت ممکن است پدیدهای نرم باشد که بتوانیم با آن ارتباط بگیریم. قدرت همیشه به شما «نه» نمیگوید، بلکه اغلب شما را به پیگیری امیالتان تشویق میکند. قدرت همیشه دهان شما را نمیبندد، بلکه اغلب شما را به صحبتکردن تشویق میکند، بهویژه درباره خودتان.
قدرت، به طرق فوق، مؤثرتر و موذیتر است. سرآغاز مراقبت و تنبیه، آن اثر استادانهای که پای هزاران دانشجوی تازهوارد را به رمز و رازهای تحصیلات عالیه باز کرده، شکنجه و اعدام علنی خونبار و پرآزار یک آدمکش بالقوه در سال 1757 را با جدول ساده فعالیتها در یک دارالتأدیب در سال 1838 مقایسه میکند. قدرت، در دنیای پیشاانقلابی، آشکار و زمخت و خشونتبار است، اما در دنیای پساانقلابی خود را از طریق زمانبندی محض ابراز میکند. فوکو به ما میگوید که اجبار میتواند بیدرد، غیرتنبیهی و در ظاهر انسانی باشد. میتوان گمان کرد که انگیزه همه آن تفحصهای جزئی در عادات و فعالیتهای شما چیزی جز میل به توانبخشی دوباره شما نیست.
با توجه به سابقه تاریخی، نظریه اصلاحشدهای که فوکو از اعتراضات ماه می 1968 برآمد. فوکو در آن تحولات حضور نداشت چون مشغول تدریس در تونس بود، اما همانها او را برانگیختند تا در دهه 1970 بخش عمده توانش را صرف کنشگری کند و از طریق کنشگری بهسمت نظریهپردازی درباره سرشت قدرت مدرن برود. محور آثار متقدم فوکو، که گاهی اوقات «دیرینهشناسانه» وصف میشوند، آن بود که ساختارهای گفتمانی نامرئی چگونه دانستهها و گفتهها را محدود میکنند. در این برهه، ادبیات و هنر و جنون بتهای فوکو بودند که میتوان گفت همگی وجه قراردادی معرفت موجود را افشا میکردند یا لااقل در دستهبندیهای حاکم برای معرفت نمیگنجیدند. این آثار متقدم مطمئنا براندازانه بودند (اگر زیر سؤالبردن بنیانهای معرفت براندازانه نباشد، چه چیزی لایق این صفت است؟) اما، به معنای مبارزه له یا علیه یک چیز مشخص، وجه سیاسی آشکاری نداشتند.
الدن با این روایت مخالف نیست، اما میگوید نوشتههای فوکو زودتر از آنچه عموما گمان میرود سیاسی شدند و تا به انتها سیاسی ماندند. یک هدف اصلی کتاب اول او آن است که فهم درحالتوسعه فوکو از قدرت را به کنشگری او در اوایل دهه 1970 (بهویژه در زمینه روانپزشکی و زندان) پیوند بزند. تصویر روی جلد فوکو: تولد قدرت عکسی از فوکو در حال سخنرانی پشت بلندگو در یک تظاهرات پس از سال 1968 است. (در این عکس، ژان پل سارتر سر خود را کج کرده و بلندگو آنقدر به گوش او نزدیک است که دلواپس سلامت گوشش میشوید.) این کنشگری زمانی رخ داد که فوکو هنوز در مرحله دیرینهشناسی بود. الدن در کتاب دوم هم نشان میدهد که فوکو برای پرداختن به «قدرت» نیاز نداشت از خود این واژه استفاده کند.
جالب اینجاست که گویا، وقتی تمرکز فوکو بر سوژه قدرت شروع شد، شکلهای پرحرارتتر فعالیت اجتماعی از جدول کاریاش حذف شد. البته او همچنان عادت داشت که فراخوانها را امضا کند و اجازه استفاده از نامش را بدهد، چون از همه روشنفکران فرانسوی انتظار چنین کارهایی میرفت تا لایق اسم روشنفکر بمانند. اما او عمده انرژی خود را صرف نوشتن کرد. مشهور بود که این دانشپژوه وسواسی و باریکبین هر روز دوازده ساعت در کتابخانه ملی وقت میگذراند. اکنون میدانید که چرا او نظریهای درباره روشنفکر «خاص» صادر کرد، یعنی روشنفکری که محل کارش حد و شکل درگیری سیاسیاش را محدود و معین میکرد.
فوکو در سال 1926 در شهر پواتیه به دنیا آمد. پدر و پدربزرگ او پزشکان بسیار موفقی در استان خود بودند. با توجه به نگاه پزشکی به همجنسگرایی در آن دوران، جای تعجب نیست که، علیرغم استعداد دانشگاهی، فوکو دوران جوانی شادی نداشت. همچنین نباید تعجب کرد که او علیه کاتولیسیسم مادرش و قلدری پدرسالاران پزشکش شورش کرد. اما توانایی تحصیلی راه نجات او شد: در اکول نرمال سوپریور، در پاریس میگفت خوشاقبال بوده که چنان مربیانی داشته است، کسانی مانند: ژان هیپولیت (اگزیستانسیالیست)، ژرژ کانگییم (پزشک و فیلسوف علم) و لویی آلتوسر (فیلسوف مارکسیست).
زمانیکه نماینده حکومت فرانسه در چند مرکز فرهنگی خارج از کشور بود (بالاخره خصومتش با دولت هم حد و حدودی داشت)، به موضوع رسالهاش رسید: از دل آن ایدههایی که دریافت کرده بود، یک نگاه تجدیدنظرطلبانه منحصربهفرد و قانعکننده درباره بیماری روانی و نحوه تعریف آن در عصر روشنگری ارائه داد، نگاهی که البته علیه آن عصر بود. بسیاری افراد از رساله سال 1960 او که با عنوان جنون و تمدن به انگلیسی منتشر شد تقدیر کردند، به جز چپهای فرانسوی. مرز میان سلامت عقل و دیوانگی (هنوز) مسئله چپها نبود.
این بیتوجهی او را عمیقا آزرده کرد. به موازات گسترش دامنه پژوهشش برای پوشش سایر بهاصطلاح ناهنجاریها، گاهی اوقات گوشه و کنایهای میزد تا مارکسیستهای معاصرش را تحریک کند. بااینحال، همانطور که الدن نشان میدهد، چندین اشاره مثبت به طبقه و شیوههای تولید در این درسگفتارها دیده میشد که اغلب بیشتر از میزان اشارهها در کتابهایش بود. الدن میگوید آنهایی که فوکو را بیشازحد ضداقتصادگرایی، ادیب یا شیفته قدرتهای گفتمانی میبینند علاقه خود فوکو به مادیت دنیا را ندیدهاند.
این علاقه بهویژه در شرح و تفسیر الدن از واژه dispositif روشن میشود، واژهای که در آثار متأخر فوکو همراه با مفهوم نوآورانهاش از قدرت برجسته شد. این واژه که معمولا به دستگاه، مکانیسم، سازمان یا زیرساخت ترجمه میشود صرفا مجموعهای از قواعد پنهان نیست که بر گفتهها یا دانستهها حاکم باشد، بلکه مجموعهای از «روابط قدرت، روشها و کنشها» است. به بیان دیگر، مادی یا حتی مادیگرایانه است. ولی گویا فوکو در اینجا سعی در انتخاب واژهای بیطرف داشته است، انگار که میخواهد بگوید قدرت نیز، که در زیرساختها تجسم مییابد، میتواند بیطرف باشد: قدرت دشمن آنهایی نیست که علیه بیعدالتی میکوشند، بلکه (چنانکه شاید مارکسیستها بگویند) چیزی است که میتوان مهارش را به دست گرفت و به دلخواه خود از آن کار کشید.
به نظر الدن، آنچه دلالتهای سیاسی آثار متقدم فوکو را نشان میدهد صرفا ماتریالیسم پنهان او نیست؛ علاقهاش به آداب شکلگرفته پیرامون جنون و جنسیت هم فینفسه درباره مسئله قدرت بودند. دلیل اینکه فوکو توجهش را از جنون به جنسیت معطوف میکند این نیست که هنجارهای احاطهکننده بدن مادیتر از هنجارهای ذهناند. علت توجه فوکو به جنسیت و بدن، بیش از آنکه نفس این موارد باشد، جایگاهشان در تاریخ گستردهتر سوبژکتیویته است، که خود سوبژکتیویته نیز جزئی از تاریخ بهمراتب گستردهتر و مهمتر قدرت است.
الدن میگوید مضمون قدرت در نظم گفتار5 هم حضور دارد، حتی اگر «خود این عبارت غایب باشد». الدن در اینجا به پیوستگیای مغفولمانده در اندیشه فوکو اشاره دارد. او همچنین به ظرافت به این نکته ایراد وارد میکند که فوکو پذیرای این ایده بود که تاریخ اساسا ناپیوسته است. اگر فلان عصر نام متفاوتی برای مفهوم معینی داشته باشد، آیا واقعا با چیز متفاوتی سروکار داشته است؟ الدن پاسخ منفی میدهد و میگوید که فوکو اساسا، پیش از آنکه به واژه «قدرت» رسیده باشد، مشغول کار روی بسط ایدهاش از قدرت بود.
استدلال الدن دلپذیر است، اما این سؤال پیش میآید که چرا او مصر است «ثبات اندیشه» را به فوکو اعطا کند؟ اینکه در اینجا با فوکو همچون «مؤلف» به معنای محترم آن برخورد میشود یک وجه طنزآمیز آشکار دارد، چون مؤلف رساله مؤلف چیست؟6 به ما آموخته بود نسبت به عادت رایجی در دانشپژوهی شکاک باشیم که اسم مؤلف را به کار میگیرد تا ثبات اندیشه را بر حجمی از نوشتهها تحمیل کند، نوشتههایی که اغلب واکنش به وضعیتهای متفاوت بودهاند و لذا جهتهای متفاوتی پیش گرفتهاند.
در زمینه ناپیوستگی، مثل بسیاری چیزهای دیگر، فوکو از نیچه الهام گرفته بود. خواه فوکو «اراده معطوف به دانستن» را درهمتنیده با «اراده معطوف به قدرت» نیچه بداند یا خیر (که الدن میگوید پاسخ این سؤال همواره مثبت است)، نیچه به او آموخته بود که پیشرویهای معرفت را در مسیر خطی ترقی نبیند، همان خطایی که به نظر نیچه مشخصه مدرنیته بود. و مثل نیچه، فوکو هم ملاطفت بسیاری با آن شیوههای طبیعی و غریزی هستی و بودن داشت که هنوز دستهبندی [علمی] نشدهاند و خارج از دایره مدرنیته هنجارساز قرار میگیرند.
اما تفاوت فوکو و نیچه در آن است که افراد منحرف را چه کسانی میدانند. به نظر نیچه آنها اقویا بودند (همان «دیو موطلایی» بدنام) ولی به نظر فوکو منحرفان ضعفا بودند. و همینجاست که میتوان یک تفاوت سیاسی مهمتر را هم دید. به نظر نیچه، اخلاق بردگان منطقی بود، یعنی یک حرکت در جنگ طبقاتی بود. این حرکت گرچه مستلزم یک فداکاری بزرگ (فداکردن لذت جسمانی و بیفاصلگی) بود، اما موجب پیروزی میشد. ضعفا بر اقویا پیروز میشدند چون اشراف وحشی سابق را در قید اخلاقیات مساواتطلبانهای به دام میانداختند که با سرشتشان بیگانه بود. به نظر فوکو، ابداع «دیسپوزیتیف» جنسیت توسط طبقه حاکم بخشی از جنگ طبقاتی آنها علیه طبقه کارگر نبود، بلکه به اعتقاد او سازهای بود که به خاطر خودشان ابداعش کرده بودند.
روایت فوکو به دلایل مختلفی غامض است. مثلا چرا طبقه حاکم باید چنین کاری کند؟ و اگر رژیم جدید جنسیت به نفع هیچکسی نبود، چرا غالب شده است؟ مثل فهم شبحگون او از قدرت (چیزی که وجود دارد حتی اگر هیچکس مالک آن نباشد یا از آن بهرهمند نشود)، دیدگاه او درباره اخلاقیات نیز (بهویژه در زمینه آداب جنسی) گویا جنگی است که فاتح ندارد.
هوادارانی که بیشتر مجذوب فوکو شدهاند سرپیچی او از منطق سوژه و ابژه را یک دکترین فلسفی درخشان و بیچونوچرا میدانند. در خوانش آنها از فوکو، هیچکس اجبار نمیکند یا شکست نمیدهد یا سود نمیبرد، مفاهیمی مانند سود و فتح بسیار خاماند. اما این پرسشها اکنون اهمیت زائدالوصفی دارند، چون فوکو در بازه 79-1978 چنان بینش بینظیری داشت که بخشی از درسگفتارهای کلژدوفرانس را به نئولیبرالیسم و به تعبیر خودش زیستسیاست7 اختصاص داد. در آن زمان، «نئولیبرالیسم» به واژه محبوب امروزی در نامگذاری ایدئولوژی غالب تبدیل نشده بود، یعنی همان اتفاقی که ظرف چهار یا پنج دهه اخیر رخ داده است. و زیستسیاست، یا سازوکار سیاست در سطح زندگی جسمانی، هنوز به شعار محبوب آن چپهایی تبدیل نشده بود که اهداف سیاستورزی را به شیوه قدیم (یعنی در سطح دولت) بررسی نمیکردند. اما از دریچه سال 2017 که بنگریم یک مسئله غامض و به هر روی گریزناپذیر برای پیروان فوکو آن است که آیا باید او را پیشگویی دانست که منتقد نئولیبرالیسم بود یا یکی از اولین کسانی که ضددولتگرایی ستیزهجویانه نئولیبرالیسم را پذیرفت؟ آیا او، از اردوگاه چپ، به اوجگیری ایدئولوژی غالب راستها کمک کرد؟ یا درسگفتارهای او (که در سال 2008 در مجلدی با عنوان تولد زیستسیاست8 جمع شدند) منبعی از بینشهای پیامبرانه و بهدردبخور درباره سرشت خاص قدرت در زمانه ما بودند؟
در موضوع نئولیبرالیسم، بسیاری از پیروان فوکو عاملیت بنگاهها را کمرنگ جلوه میدهند. از نظر آنها، نئولیبرالیسم یک مجموعه از ذینفعان قدرتمند نیست که در پی سود بیشترند، بلکه یکجور «عقلانیت» یا «حکومتمندی» مبهم، نسبتا رمزآلود و بدون خاستگاه معین است. هیچکس تردید ندارد که این عقلانیت اکنون در بسیاری نهادها رسوخ کرده است، اما جماعتی که تابع این سیر فکریاند نمیبینند که اگر نئولیبرالیسم را یک استراتژی برای افزایش سهم سرمایهداران از منابع دنیا از طریق خنثیسازی عوامل تنظیمکننده حکومتها ندانیم، هیچ چیزی از آن باقی نمیماند. لذا نئولیبرالیسم بخشی از یک جنگ طبقاتی استادانه بین دو دسته است: نخبگان حاکم و مالی در یک طرف و مستضعفین در طرف دیگر.
به لطف پژوهش الدن، میتوانیم بین فوکو و بسیاری از پیروانش تمایز قائل شویم. نسخهای قدیمیتر از یکی از فصول فوکو: تولد قدرت پیشتر با عنوان «فوکویی مارکسیستتر؟»9 منتشر شده بود. الدن در آن فصل نشان میدهد که فوکو، که بیشتر یک مورخ دقیق بود تا فیلسوف، چگونه آگاهی تیزبینانه از منافع طبقاتی و صداهای فرودستان را در درسگفتارهای خود گنجاند، همان صداهایی که «در کتابی که بعدها درآمد، مسکوت ماندند». شاید در مراقبت و تنبیه شاهد «غیبت عجیب افرادی که تحت سلطه قدرت قرار گرفتهاند» باشیم، اما درسگفتارهایش اینگونه نیست. و بااینحال، سؤال اصلی همچنان باقی است: این تفاوت چشمگیر بین دورههای درسی و فعالیتهای اجتماعی او با کتابهایی که در همان ایام نوشت از کجا ناشی میشود؟ الدن پاسخی نمیدهد، اما بهتر است که امروز درکی هم از فوکوی مارکسیستتر داشته باشیم، حتی اگر این درک قدری از ثبات اندیشه او را در تصورمان به هم بزند.
در ایالات متحده، خوانندگان آثار فوکو معمولا فرض کردهاند که هر جا او از نئولیبرالیسم حرف میزند علیه آن است. این تصور، در بهترین حالت، نیمی از حقیقت است. او تا حدی به اقتصاددان نئولیبرال گری بکر علاقه داشت، کسی که میخواست اخلاقیات از حوزه برخورد جامعه با جرم رخت بربندد. انگیزه حقیقی بکر کاهش بودجه حاکمیت بود (اداره زندانها برای مالیاتدهندگان گران تمام میشود)، اما این انگیزه در خوانش فوکو نقشی ثانویه ایفا میکرد. بااینحال، همین نکته پرده از یک طنز تلخ برمیدارد: چندین دهه رویکرد ضددولتی نئولیبرال، پس از مرگ او، به تشدید اجبار دولتی و گسترش خارقالعاده تعداد زندانیان منجر شد. آماج فوکو در عمده سالهای فعالیتش آن هنجارهای اخلاقیای بود که به بیماران روانپزشکی، همجنسخواهان و دیگران برچسب بهاصطلاح «ناهنجار» میزد. و اگر زنده مانده بود تا همپای نانسی فریزر (فیلسوف اجتماعی فمینیست) به این نتیجه برسد که بهرسمیتشناختن هویتهای بهحاشیهراندهشده به مبنای نئولیبرالیسم «ترقیخواه» یا کلینتونی تبدیل شده است، شاید همان هدف لاجرم در کانون توجه او میماند.
در سوی دیگر، الدن چهرهای از فوکو نشان میدهد که، از اقبال بلندمان، مبرا از بیثباتی اندیشه نیست. برخلاف نیچه، او همواره هنجارهای اخلاقی دموکراسی را تقبیح نمیکرد. فوکو یکجا، با آن استدلالهای خاص خود که برای نقض حرف دیگران میآورد، مؤکدا میگوید اگر سیاستورزی چیزی نیست جز همان جنگ مرسوم ولی با وسایل و ابزارهای دیگر، پس جبهه ضعفا (شما بخوانید: چپها) نباید هرگز فتحی به دست آورده باشد، یا اصلاحات و بهبودهای دموکراتیک دو قرن گذشته باید سراسر صحنه شکست بوده باشد. پس بطن مدرنیته نمیتواند همواره فقط قدرت باشد.
در زندگینامهای که الدن روایت کرده است، وقتی زندگی فوکو کنار ایدههایش مینشیند، شواهد فراوانی در اختیار میگذارد که فوکو به چنین چیزی اعتقاد نداشت. به قول الدن، فوکو خوشحال شد که در سال 1981 حکومت سوسیالیست جدید مجازات مرگ را در فرانسه ملغی کرد، تصمیمی که بسیاری از مفسران آن را به کارهای او و دوستانش در سراسر دهه 1970 نسبت دادهاند. او همچنین حاضر بود برای حکومت فرانسوا میتران کار کند و وقتی کنار گذاشته شد سرخورده شد.
چرخش بهسوی اخلاقیات در سالهای واپسین زندگی فوکو، که الدن در هر دو کتابش به آن میپردازد، یک مصداق دیگر از بهرهای است که فوکو از بیثباتی میبرد. او اینجا نیز از این پیشفرض که «هنجارهای اخلاقی چیزی نیستند جز اسلحهای که قدرت علیه جماعت بیقدرت به کار میگیرد» دست میکشد. به یک معنا، فوکو همچنان ثابتقدم در پی انکار معرفت است: او اکنون میگوید بهتر است مراقب خود باشیم تا آنکه دنبال شناخت خود برویم. به یک معنای دیگر، این کار او در تناقض با اندیشههای پیشین خودش است که انسانگرایی را رد میکرد. خود انسانی و آزادی آن دیگر توهمات ایدئولوژیک محض نیستند و فوکو در آستانه تصدیق این امر است که خود او، در مقام یک مولد معرفت، مشغول اعمال قدرت بوده است. نتیجه اخلاقی داستان این است: خوبی یا بدی تشکیلات معرفت (که او آن را چنین پربار کرد) بسته به کاربرد آن است.
گرچه الدن نمیگوید، اما چرخش فوکوی متأخر بهسوی اخلاقیات چیزی از جنس «آغازینسیاست»10 بود، انگار که داشت پیشنهاد میداد «مراقبه نفس» یک راه مطمئن برای ظلمنکردن به دیگران است. ظلمنکردن (اسمش را «دموکراسی» بگذارید) ناگهان پیشفرض عملیاتی او میشود. حالا به این فوکو بنگرید: یک دموکرات رادیکال که میخواهد از قیدوبند استعداد درخشانش رها شود.
لینک کوتاه: asriran.com/002Xao