برای درخت که میبخشد، بیخبر و اختیار
میانهی ماه اسپند را روز درخت و درخت کاری نام نهاده اند. سایه و بر را مایهی درخت خوانده اند و بی آن تنش را لایق تبر! و شورتر آن که بر تن تبر هم جسم درخت است که خودی مینماید و یهوداوار بر تن مسیح مرامی مهربان و بخشنده ضربت میزند و نمیداند بر صلیب نور را امکان فریادی به نرمی نجوا میدهد...
دکتر احسان اقبال سعید؛*درخت برای انسان معنابخش و بخشنده بوده، بی رنج از حاصلش چیده و نوشیده، در پناهش لمیده و آساییده و نیز به گاه نیاز بن اش از خاک به در آورده و با آن پناه، ابزار و نیز درفش آفریده است. برآنم تا در این خطوط بر درخت و بروزش در زیست آدمی درنگی نمایم و بر گرد بید لرزان و مجنونش لیالی آدم بودن را بی تبر و طمع بر تن سبز و ستبر و نیز شاخهای نازک که در تاریکی جنگل به سویی نور فریاد میکشد سر کنم...
کلیم، کوه طور و چیزهای دگر..
آورده اند که موسی نبی (ع) به کوه طور نوری دید و تجسم اله را در میانهی درخت و آئین موسوی را زانجا با دلی لبریز و خیالی سرشار، بر پایین نشستگان کوه فرود آورد. براستی مگر در درخت کدام معنا نهفته بود کو پروردگار دادار برای جلوه گری در پیش دیدهی موسی آن را گزین نمود؟ مگر نشنوده اید که "آسمان بار امانت نتوانست کشید /قرعه فال به نام من دیوانه زدند؟ " نمیگویم همایفالی بر تن شاخ درخت نهادند، اما همان تجسم حضوری مهیبی و ناباور بر درخت برای نمودن کدام تجسم از حشمت و حضور وجودی یگانه و لایزال بود؟.
درخت بخشنده است و بی منت، بی آنکه بخواهی و بدانی از وجودش بذل جان آدم میکند و همان آدم ناسپاس که با جستن بیش از توش خویش از خورجین ثروت، قدرت، شهوت و حسادت دست در گردن همان میوهی ممنوع باغ عدن میبرد تا تبعید بهشتی زمینی شود که در آن هم زوال هست، هم رنج و هم بی دندانی برای دریدن و جویدن... انگار حریص همان یک میوهی ناچشیده است ولو آن که طعم هلاهل بدهد و میخواهد در چشم همگنان آتی فروکند کو من از آن لیلی در کجاوه چشیدم وتر لبم و تو تا ته دنیا ترکیده باور...
درخت انگار در طالعش زیبایی و نیز خودویرانیست. به کسی میماند که از هرم یوسوف بودن مشعل بر رخ خویش میکشد و تنها معنای بودنش نودد و نمونی برای دیگران است... درخت به سایه گستری و بخشیدن بر به آدمیان معنا مییابد و یگانه تفسیرش در نسبت سودرسانی از آدم است و دگر هیچ... به جرم بی برگی و بری آدمی از زبان لال و الکنش سرود "نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم ار سزاست / اگر نه بر درخت تر، کسی تبر نمیزند" و تبر لایق تن درخت است چو مرا، نوع بشر را سیراب و برخواردار نمیکند! و دهشت فزا و غم پرورش اینکه تقاضای تقطیع حیات از جانب خود درخت به میان میآید... بخشندهتر و بی منتتر و البته خود ویرانتر از درخت کدام مادر و دایه را دیده اید؟ فرزندان مهربانتر هم البته هستند که باور دارند "باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟ داستان از میوههای سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید"... ولی باز حکایت میوه است و آورده.. روزی در کام کشیدنش و روزی مویه و نوحه بر نبود، احتکار و نیز انحصارش.. داستان آدم و درخت است دگر؛ و دگر نثرنویس برای تن درخت نگاشت:
درختی که سایه گسترست و مثمر برای ابن آدم.. تو، اما درخت برای لحظه هایت از دریچهی شاخکانت کدام ارمغان را داری؟ براستی تفسیر و تعبیر تو تنها در ایثار است و سایه گستری؟ رحمی بر خود آر و نوحه نکن "نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست / اگر نه بر درختتر کسی تبر نمیزند"
جانت سلامت و سرت میان ابران ستوار! که برای ندادن سایهای و ثمری به چو منی برای خود تبر سزا میدانی و من اندر خم زلف یارم تا مگر به چنگش آرم برای خویش... آدم با توچه کرد درخت... برایت مشق کرد تا سایه باشی و هیزم شبهای سیاه و دگر خودت هیچ و هیچ.. انگار تفسیر تو به معنای ایثار انسانی تابیده است و خود را معبر من تفسیر میکنی...
بیا و درختی کن و تنها رخت خویش بر تن بزن. تنت را... تنت را مرحمی و مرهمی چه جای نوشتن نام یار بر پوست بی دفاع تو و چه کوه طوری که درخت نور میافشاند تا کلیم، کلام معبود از میان تن چوبی تو دریابد...
نوحه ات همه از تبریست که به دستهی چوبین بر تنت آوای کاغذ شدن میدهد تا برایت بنگارند" درخت خوب است"
درخت و هنرمند نازک خیال و زلف آراسته:
شنیدم که هنرمند به چشم دل اهل میشود، در پدیدهها جور دیگر مینگرد و آن چه نادیدنیست را دیده بر تن بستر بوم و ساز و... بروز میدهد. حکایت هنرمند و درخت هم برای خود دیوانیست... از کسی که سایه بود و فرزند درخت که آفتاب تازیانهی دهر است بر پیکر نازک شاعر و درخت آن معلم مهربانی که ضامن حیات شاگرد بازیگوش عاشق میشود. شاعر انگار سعید است در سرای دایی جان و درخت اسدالله میرزای مهربان و البته نارند. سایه به گاه گرفت و گیر با ارغوان در سرایش سخن کرد و او را مرحم و مرهمتر از همگان و همگنان درشمار آورد... "ارغوان شاخه همخون... این چه رازیست که هربار بهار با عزای دل ما میآید؟ " و بهار فصل شکفت درختان و عروسی شاخکان است، چرا باید سوگ شاعر باشد؟ و سایه درخت را پیردهر در شمار آورده، از عمر رفته و ریشه در خاکش از روز الست ارتکاب تا همان دم اشک و خون خویش میپرسد تا راز بداند؟.. آیا راز این ابتلا و خون قی کردن همان در دهان نهادن میوهی برحذر داشتهی طمع و بیش خواهیست و نیز خیال و آرمان پروری؟ شاید تنها درخت بداند و ا نکه روزی راز درخت را از کوه طوری یا دل برگی بر زمینی بخواند و از بر کند...
و سهراب، مرد نقاش و کلمه ساز کاشی ملول از دویدن آدمهای آموخته و آخته به طعم و طمع درخت ممنوعه، نگاشت" جای مردان سیاست بنشانید درخت
که هوا تازه شود...
به خدا ایمان آرید.
به خدایی که به ما بیلچه داد
تا بکاریم نهال آلو.
صندلی داد که رویش بنشینیم
وبه آواز قمر گوش دهیم.
به خدایی که سماور را
از عدم تا لب ایوان آورد.
و به پیچک فرمود:
نرده را زیبا کن"
سهراب انگار مقصودش از مردان سیاست همان انسان بریده از معنا و باطن و دلسپرده به میوهی ممنوع است که به حکم غریزهی رنگ عقل گرفته بر تن گرگینه حالش کت و شلواری از برند دیور پوشانیده و زوزه را در دستگاه همایون با شور نجوا میکند... عبا
س کیارستمی هم با تصویر درخت در آثارش پیوندی ناگسستنی داشت. به طرز غریب و پردامنهای میخواست در هر کدام از ساخته هایش درختی تک و تنها بر تپه یا هامونی به نمایش درآید... کیا باور داشت درخت به تنهایی اش درخت است و با دگر درختان که جمع شود دیگر هر چه هست درخت نیست! او آدم را هم تنها تفسیر میکرد و نمود و وجود آدمی را در یگانه و خودبسنده بودن مییافت و بیش از یک تن را آدمک شدن و نیز چیزهای دگر... نمیدانم شاید ذبح فردیت، فردای آدم را در نظز شاعر لنزها از معنا تهی و تبدیل به تنی بی اراده و دربند باوریهای هول و پاهاهای بی اراده مییافت.. انگار آدم ناتنها یا گرگ است و یا بره و هر چه هست دگر آدم با خویشتن نیست!
و اینک درختان:
درختان که بهم میآیند به روایت کیای طعم گیلایس دگر درخت نیستند و جنگل اند.. در تاریکی شان گاه تباهی میروید و گاه جماعتی از آن امان جسته خیالات دگر در سر میپرورانند. رابین هود همان مرد دادستان و فقیرنواز از دل جنگل شروود بدر میآید و پس از تنبیه و تدبیر داروغهی نابکار ناتینگهام و نیز کار مردمان در دل همان چنگال پناه میجوید و به اغوش درختان صنوبر میرود؛ و باز در خاک ایران زمین میرزا کوچک خان درفش اعتراض و برساختنش را از جنگل میافرازد و روایت اش در همان جنگل افسانه میشود و چریکهای سیاهکل هم که خواستند از درختان شروع کنند و ملک را تدبیر نمایند و همان جا باد آنها را با خود برد و کسی دست هایشان را در باغچه نکاشت و بذری نیز نکشتند و درختان تنها راوی آن خیالات محال آمدند. انگار درخت، وهم و فهم را با هم میپرورد...
و آخر باز نگارندهی این کلمات خود قلم بر جفا بر درخت گشود! او آن تن و حضور را تنها از معبر و منظر نگاه خویش تفسیر نمود و از دل درخت هیچ سخن نجست! انگار نویسنده تنها لب خوانی مینماید و باور خویش بر دهان پدیدهها بر تن کاغذ درامده از قلب درخت رقم میزند... همین.
از میان اخبار