چهارشنبه 7 آبان 1404

برای ناصرتقوایی که سخت با ابهت بود

وب‌گاه خبر آنلاین مشاهده در مرجع
برای ناصرتقوایی که سخت با ابهت بود

اول‌بار همان‌جا دیدمش که آخرین‌بار. احمد شاملو از دنیا رفته بود. تابستانی بود نه به گرمی تابستان این سال‌ها. امام‌زاده طاهر شلوغ بود و هوا بوی خستگی می‌داد.

آن روزها هم روزهای ازدست‌دادن بود. بیش از دو ماه از مرگ نابهنگام گلشیری نگذشته بود که احمد شاملو رفت. از لابه‌لای جمعیت که بیرون آمدم، مردی را دیدم خسته با موهایی انبوه که نشسته بود زیر درختی با سایه تنک. نگاهش به زمین بود. با چوب کوچکی نقش‌های مبهمی را روی خاک می‌کشید. غرق تماشایش بودم که صدایی آشنا را شنیدم از پشت سرم، پرسید: «او را می‌شناسی؟» نمی‌شناختمش.

همکارم بود؛ در روزنامه‌ای که در آنجا کارآموز بودم. گفت: «او غول سینمای ایران است که در چراغ جادو گیر کرده. او ناصر تقوایی است.» من همانجا میخکوبش شدم. او را می‌شناختم. بیشتر از آشنایانی که با آنها سلام‌وعلیک داشتم. او را در فریم‌فریم و قاب‌به‌قاب «ناخدا خورشید» و «ای ایران» دیده بودم، بر پرده نقره‌ای سینما. همراهش ماسوله رفته بودم و در خرابه‌های بندر لنگه برق مرواریدهای «خواجه ماجد» چشمم را زده بود. سوگواری ناصرخان برای دوستش احمد شاملو آرام بود؛ درخور چهره موقرش. تقوایی ماند یک گوشه از قلبم. تکه‌ای از او را با خود آوردم. غول سینمای ایران آن روزها در تدارک ساخت آخرین فیلمش بود، «کاغذ بی‌خط»؛ نه او و نه ما نمی‌دانستیم این آخرین فیلمی است که از او بر پرده سینما نقش می‌بندد.

چهار سال بعد از آن بود که در ساختمانی قدیمی، در مؤسسه کارنامه مقابلش نشستم. از ادبیات می‌گفت، از سینما، از فوتبال، از فرهنگ، از جنوب، از ایران، از زبان فارسی و از زندگی. می‌گفت هیچ قصه‌ای بد نیست، همه سوژه‌ها و همه قصه‌ها پیش‌ازاین بارها گفته شده‌اند و این ساختار است که اجاره تجدید حیات را به سوژه‌ها و قصه‌ها می‌دهد. فیلمنامه می‌نوشتیم، داستان می‌نوشتیم و بااشتیاق برایش می‌خواندیم. از هر قصه‌ای چیزی بیرون می‌کشید. معتقد بود داستان خوب خودش اشکالات خودش را فریاد می‌زند و این‌گونه به ما یاد داد خوبی‌های داستان‌ها را ببینیم و بیابیم. خودش پر بود از داستان، از سوژه، از ایده. همان لحظه‌ها، همان روزها، همان ساعاتی که جنوب به شمال مدرس را می‌دوختم تا سر کلاسش حاضر شوم، می‌دانستم فرصتی یگانه دارم؛ اما زمان، این بی‌رحم نادیدنی، دیوانه‌وار می‌گذشت و آن لحظات چون قطره‌های آب از لای انگشت‌هایم بر زمین می‌ریخت.

جایی از بهرام بیضایی شنیدم: «ما با آنچه می‌سازیم ایرانی هستیم، نه با آنچه فقط از دست می‌دهیم.» و آن روزها، در فضایی که همه‌چیز در حال ازدست‌رفتن و تمام‌شدن بود، ما در حال ساختن خاطراتی بودیم که همواره تاریخ، تا نفس می‌کشیم با ماست.

یک‌بار به ناصر تقوایی گفتم اول بار کجا دیدمش. تعبیر دوستم را بازگو کردم وقتی که محو تماشایش بودم؛ «او غول سینمای ایران است که در چراغ جادو گیر کرده.» خندید. همیشه می‌خندید؛ برابر همه ناملایمات.

آخرین‌بار هم همان‌جا دیدمش؛ آن‌سوتر از آن درخت در امامزاده طاهر کرج، در نزدیکی شاملو و گلشیری و دیگران. تقوایی آرام و آسوده زیر پارچه‌ای خوابیده بود که از قولش روی آن نوشته بودند: «هر چیز که نو نشود، کهنه می‌شود.» و او می‌رفت تا نو شود. او آخرین صحنه از حضورش بر زمین را کارگردانی کرد؛ «سفید بپوشید و اشک نریزید». اما اشک فرمان نمی‌برد و بر لباس سفید می‌چکید. صدای سنج و دمام «محسن شریفیان» و گروهش در امامزاده طاهر می‌گفت بزرگی رفته. صدای «مرضیه» که با وفا و مهرش سال‌های سخت استاد در کنارش بود، در گوشم می‌پیچید و تبدیل به تاریخ می‌شد. شعر مورد علاقه استاد را می‌خواند «توانا بود آن که دانا بود.»

فاصله دو دیدار اول و آخر بیست‌وپنج سال خاطره بود و بیست‌وپنج سال آموختن. آموختن «نه» گفتن، وقتی همه‌چیز بر «آری» استوار است و شمار بله‌های گفته و نگفته مسیر حرکت آدمی را روشن می‌کند. تقوایی یادمان داد آدمی به‌واسطه کارهای کرده قضاوت نمی‌شود. این تنها بخشی از ماجراست. گاهی سنگینی کارهای نکرده است که ابهت کسان را می‌سازد و او سخت باابهت بود. می‌دانم تنها آدم‌هایی می‌میرند که داستانی برای گفتن ندارند. او داستان‌های فراوانی را برایمان گفته بود. فیلم‌های ساخته‌شده و ساخته‌نشده‌اش و داستان‌های منتشرشده و منتشرنشده‌اش گواه این مدعاست. روزگار بدون تقوایی بی‌تردید روزگار سخت‌تری است برای فرهنگ سرزمینی که سال‌هاست در حال ازدست‌دادن است.

223223

کد خبر 2135468