تنها 3 دقیقه بعد، آنچه مقابلم می دیدم باور نمیکردم!

فرزند شهید موسوی: از داخل خانه همسایه ها توانستیم داخل منزل پدر و مادرم شویم و آن ها را از زیر آوار بیرون بکشیم. شدت انفجار به گونهای بود که برخی از وسایل خانه همسایه کناری، وسط منزل پدرم بود! موج انفجار 12 خانه را تخریب کرده بود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، فاطمه خانم موسوی اولین بار سال 61 ثابت کرده بود پای کار اسلام و ایران است. آنجا که فرزند 18 ساله اش را راهی جبهه ها کرد و سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی پیکر خونینش را تحویل گرفت. از آن پس همه این سال ها هر پنجشنبه مهمان قطعه 28 گلزار شهدای بهشت زهرا می شد تا غم دلتنگی فرزند جوانش را سبک کند.
تا اینکه در چهار سال گذشته به خاطر حال نامساعدش توان رفتن به گلزار شهدا را نداشت. اما این اواخر از فرزند دیگرش میخواست تا او راسر مزار پسرش ببرد که موقعیت آن هم پیش نمیآمد.
*ساعت 2؛ روز حادثه
روزها گذشت تا 23 خرداد 1404 فرا رسید و اسرائیل به خاک ایران حمله کرد. پسر خانم موسوی میگوید: خانه ما در شهرک محلاتی بود و روزهای ابتدایی جنگ نزدیک منزلمان مورد اصابت موشک قرار گرفت. به همین علت ما به همراه خانواده رفتیم منزل پدر و مادرم تا کنار آنها باشیم. منزل پدری من در منطقه نارمک است.
روز حادثه حدود ساعت 2 ظهر زمانی که میخواستم داخل منزل پدرم بروم شهید فقیهی را دیدم و حدود نیم ساعت با هم راجع به اوضاع صحبت کردیم. میگفت حس میکند وضعیت خطرناک است و ممکن است امشب این محل مورد اصابت قرار گیرد. البته صحبتهایمان همه از روی حدس و گمان بود.
*مادرم گفت همه بروید خانه هایتان
آن شب ساعت حدود 11 مادرم برخلاف شب های دیگر که اجازه نمی داد ما برویم و اصرار می کرد که همانجا بمانیم، شروع کرد برق ها را کم کم خاموش کردن و با جدیت گفت همه بروید خانه هایتان می خواهم بخوابم. خانواده خواهرم هم آنجا بودند. قبل از اینکه به اتاقش برود یکی یکی ما را صدا میکرد، میبوسید و خداحافظی میکرد. مادرم آن روز به گونهای دیگر شده بود.
*نشانه رسید، امشب آرام می خوابم!
عید نوروز او به دلیلی بیماریای که داشت در بیمارستان خاتم بستری شد. وقتی بستری کردیم متوجه شدم زنجیر گردن بندش پاره شده. گردنبندی که برایش خیلی عزیز بود چون عکس برادر شهیدم و برادر خودش که دانشجوی دانشگاه علم صنعت بود و در 21 سالگی و در عملیات فاو به شهادت رسیده بود را داخل پلاک این گردنبند گذاشته بود و همیشه به همراه داشت.
تعمیر زنجیر سه ماهی طول کشید تا اینکه ظهر همان روز حادثه، زمانی که وارد منزل شدم بالاخره گردنبندش را برگرداندم. او به قدری خوشحال شد و دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: حالا دیگر دلم آرامش گرفت، امشب راحت میخوابم!
خلاصه هر چه اصرار کردیم میخواهیم امشب هم بمانیم پیش شما، گفت نمیخواهم و انگار ما را به نوعی بیرون کرد. از خانه که رفتیم بیرون هنوز سه دقیقه نگذشته بود و شاید ما تازه رسیده بودیم سر خیابان که صدای انفجار شدیدی شنیدیم. سریع برگشتیم و با خانهای مواجه شدیم که کاملا تخریب شده بود.
وسایل خانه همسایه کناری، وسط منزل پدرم بود!
شب وحشتناکی بود. از داخل خانه همسایه ها توانستیم داخل منزل پدر و مادرم شویم و آن ها را از زیر آوار بیرون بکشیم. شدت انفجار به گونهای بود که برخی از وسایل خانه همسایه کناری، وسط منزل پدرم بود! موج انفجار 12 خانه را تخریب کرده بود.
بعدا فهمیدیم خانواده شهید ساداتی آن شب آمده بودند منزل آقای فقیهی. آقا مصطفی ساداتی دانشمند هسته ای، داماد او بود. در آن انفجار خانواده 5 نفره ساداتی به همراه آقا و خانم فقیهی شهید شدند.
الان موضوعی که ما را تسکین میدهد این است که مادرم در قطعه 28 کنار برادرم به خاک سپرده شد. همانجایی که 40 سال همیشه دلتنگش میشد و ذهنش درگیر بود.
پدرم همچنان مجروح و در بیمارستان است و دکترها فعلا اجازه ندادند خبر شهادت مادرم را به او بدهیم. فکر میکند مادر در بیمارستان دیگری بستری است و دائم جویای احوالش است.