تهران، نماد عشق میخواهد / خاطرهبازی با بانوی سرخپوش
اقتصادنیوز: عصرایران در یادداشتی یکی از خاطرات تهران پیشین را مرور کرد.
به گزارش اقتصادنیوز در این یادداشت آمده است: بانوی سرخ پوش را دیدم. دُرست چهل سال پس از اینکه برای همیشه در نزدیکی ضلع شمال شرقی میدان فردوسی گم شد، همانجایی که هر روز ساعت ها منتظر می ماند. بانوی سرخ پوش نماد عشق تهران شده بود، بی آنکه خود بخواهد یا حتی خود بداند. سالیان سال در جایی مشخص می ایستاد و طرز نگاهش به این می مانست که لحظه ای دیگر کسی او را در آغوش می گیرد، به همان شدت چشم انتظار.
مردم تهران برای او افسانه ای زیبا ساخته بودند، اینکه در میدان فردوسی قراری با محبوبش گذاشته و باید سراسر سرخ بپوشد تا مَردش او را در میان انبوه جمعیت بیابد و سوار بر اسب سفید آرزوهایش از شهر برُباید.به هر دلیلی مرد بر سر قرار حاضر نمیشود و بر عهدش استوار نمیماند. ولی بانوی سرخپوش قریب سیسال هر روز در سرما و گرما همانجا به انتظار نشسته است.
حتی روزی دکتر غلامحسین ساعدی، نویسنده پُرآوازه ایران او را بسیار بیمار و تب دار می بیند و به اجبار سوار بر تاکسی کرده به درمانگاهی می برد که شاید التیام یابد، بانوی سرخ پوش سخت بی قراری کرده و می خواهد بر سر قرار برگردد.
تنها یادگار از آن بانو چند ثانیه ای فیلم از خسرو سینایی در مستندی به نام تهران امروز و مصاحبه رادیویی کوتاه از مسعود بهنود در سال 1355 خورشیدی است.
چند جمله ای مختصر به بهنود می گوید با لهجه ای به نظر گیلکی، اینکه نامش یاقوت است و از اساس منکر عشقی چنین می شود و آن را برای سن وسالش عیب می پندارد، گویا خانه اش در آن حوالی ست و رنگ سرخ را می پسندد و در نهایت اینکه در جوانی اش عشقی بوده چنان که برای دیگران نیز، باقی داستان را سراسر دروغ می داند.
اما به هرحال بانو نماد عشق تهران می شود، چه بخواهد چه آنکه نه. همان هنگام معینی کرمانشاهی ترانه ای می گوید و فرشته و بعد هم سوسن آن را می خوانند، هر دو موفق و پُرطرفدار:
(توُ شهری که تو نیستی، خیابون شده خالی / دیگه هر چی می بینم، دارن رنگِ خیالی / تو که نیستی منو ویلون تو خیابون ببینی / تو که نیستی منو با این دل داغون ببینی).
محمد علی سپانلو شاعر تهران هم در کتاب خانم زمان برایش می سراید که: (بدان سرخ پوشی بیندیش / که عمری مرتب به سر وقت میعاد می رفت / و معشوق او را چنان کاشت / که اکنون درختی ست برگ و برش سرخ).
بانوی سرخ پوش تهران حتی چند سال پس از انقلاب هم که بساط عاشقی دگرگون شده بر سر قرار حاضر می شود، با روسری کوچکی بر سر که مبادا نظم نوپا را بیازارد تا سال 1362 و پس از آن برای همیشه جای خالی اش به رُخ میدان فردوسی کشیده میشود که دیگر عاری از نماد عشق مانده است.
من اما چنان که گفتم چهل سال بعد در ایستگاه متروی میدان فردوسی بانویی بسیار شبیه به او را دیدم. تو گویی در شمایل چهل سال پیش ظاهر شده و همان بانوی پنجاه و چندساله ای است که برای همیشه در غبار تهران گُم شد.
ولی این بار سراسر سیاهپوش با موهایی سفید که بر آن رنگی زرد خودنمایی می کرد. خسته و درمانده، به همان خستگی چهل سال پیش هرچند درماندگی اش نه از عاشقی که از بیماری و کسالت بود. با کیسه ای پر از دارو در دست و موبایلی که می توانست با هر معشوقی بلافاصله صحبت کند تا تکلیفش روشن شود، بی آنکه در میدان فردوسی روزها و ساعت ها به انتظار بماند.
حالا دیگر دکتر ساعدی هم چهل سال است که در غروبِ غربتِ غرب محو شده و نمی تواند که بیاید و او را به بیمارستانی برساند.
ساعت یک ربع به دوازده ظهر روز سه شنبه 20 تیر ماه 1402، مترو در ایستگاه میدان فردوسی ایستاد و او به همان واگنی آمد که من در آن بودم. تا دیدمش آنی به ذهنم خطور کرد که شباهت غریبی به بانوی سرخ پوش دارد، چه آنکه اینک در نظم دوباره دگرگون شده روسری اش هم بر شانه هایش بود با همان چهره و قد و قواره، حتی موبایلش را که جواب داد صدایی شبیه همان تنها صدای به یادگار مانده اش داشت.
اما انگار به جای نماد عشق تهران، رو به رویم نماد بیماری و استیصال تهران ایستاده بود. تهران به اعتبارِ انتظارِ او زیبا بود. تهران هنوز هم نماد عشق می خواهد، باید چاره ای اندیشید د پیش از آنکه نوشدارویی پس از مرگ سهراب شود.
------------------------
* نمایه بالا براساس مستندی با پرفورمنس جمعی از دختران ساخته محمد حسینی
همچنین بخوانید