حکایت های شیرین بهلول و ملانصرالدین
در گذشته های دور مردم برای آموزش و پند دادن به افراد، آنها را در قالب داستان و حکایت تعریف می کردند. آموزش ها از طریق داستان سازی انجام می شد تا درک و فهم آن آسان باشد. حکایت های بهلول و ملانصرالدین از جمله این داستان هاست.
حکایت های بهلول و ملانصرالدین
داستان های آموزنده و حکایت های ملانصرالدین
ملا نصرالدین هم یکی دیگر از عقلای قدیمی در فرهنگ های ایران و افغانستان و ترکی و غیره است. او در ایران بیش از هر جای دیگر به عنوان شخصیتی بذله گو اما نمادین محبوبیت دارد.
حکایتی از ملانصرالدین
شبی از شبهای زمستان ملا در منزل خوابیده بود. ناگاه در کوچه صدای دعوای بلند شد. ملا لحافش را به خود پیچیده و به کوچه رفت تا سبب نزاع را بداند. اتفاقاً دزد چابکی لحاف را از سر مولا ربود و فرار کرد. او بدون لحاف به خانه برگشت. زنش سبب نذاع را پرسید. ملا گفت: هیچ خبر نبود تمام نزاع سر لحاف ما بود.
حکایتی از ملانصرالدین
روزی، ملانصرالدین مدتی در یک روستا ساکن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب منزل و زمین مختصری شده بود. ملانصرالدین بعد از دوری گندم ها شروع به جمع کردن علوفه برای حیوانات خودش شدو بعد از پایان کار با کوهی از علوفه روبرو شد. با خود فکر کرد که زمان زیادی طول میکشد تا علوفه ا را به طویله ببرد. نگاهی به الاغ پیر خود کرد و گفت: اگر این حیوان چند روز مدا کار کند حتما تلف میشود. فردای آن روز به سراغ چند همسایه خود رفت و از انها الاغهایشان را قرض کرد. سوار الاغ خود شد و به راه افتاد. در حین راه شروع کرد به شمردن الاغ ها مبادا که یکی از آنها جا بماند. شروع به شمردن کرد. یک، دو، سه، چهار، پنج و...
یکی از الاغ ها نبود و ملا بسیار ترسید. حالا در این کوهستان الاغ را از کجا پیدا کنم؟ اگر پیدا نشد، جواب صاحبش را چه بدهم؟ هر چه فکر کرد چاره ای پیدا نکرد. در همان حین یکی از اهالی روستا از انجا رد میشد. ملا را رنگ پریده دید. ایستاد و از او پرسید: چه شده؟ کمک میخواهی؟ ملا با بی حوصلگی گفت: یکی از الاغ ها گم شده! مرد خندید و گفت: همین؟ الاغ کجا میتواند برود؟ به من بگو چند الاغ داشتی؟ ملا جواب داد شش تا و شروع به شمردن کرد. دیدی گفتن 5 تا هستند.
مرد با لحن تمسخر آمیزی گفت: ملا از الاغ بیا پایین و بعد بشمار. ملا پیاده شد و دوباره الاغ ها را شمرد. با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد گفت: ملا شما الاغی را که بر رویش سوار بودی را به حساب نیاوردی؟ بیا با هم برویم الاغها را بار بزنیم و تا شب نشده به روستا بازگردیم.
حکایتی از ملانصرالدین
روزی ملا از زنش پرسید وقتی که شخصی بمیرد چطور معلوم میشود که او مرده است؟
گفت نشانی آن این است که دست و پای او سرد میشود.
بعد از چند روز مولا برای آوردن هیزم به جنگل رفت. چون هوا به شدت سرد بود دست و پای او یخ کرد. حرف زنش را به خاطر آورد با خود اندیشید که لابد مرده است.
خود را به زمین انداخته و دراز کشید. در همان هنگام یک دسته گرگ از راه رسید و خرش را دریدند و خوردند. ملا آهسته سر را برد کرد و گفت اگر نمرده بودم به شما می فهماندم که خوردن الاغ من چه عواقبی دارد.
حکایتی معروف به نام لباس مهمانی از ملانصرالدین
ملا نصرالدین تمام روز در مزرعه کار می کرد. خسته و عرق کرده بود و لباس و کفشش را گل و لکه پوشانده بود. ماه رمضان بود و از آنجا که او روزه گرفته بود، بسیار گرسنه بود. اما سرانجام، تقریباً غروب آفتاب بود و نصرالدین می دانست که به زودی می تواند غذا بخورد.
ثروتمندترین مرد شهر از همه دعوت کرده بود که عصر آن روز در منزل خود با یک ضیافت بزرگ افطار کنند. نصرالدین می دانست که اگر به خانه برود و لباسهایش را عوض کند، دیر می شود. او تصمیم گرفت با لباس کثیف وارد مهمانی شود.
نصرالدین در مسیر غذاهای خوشمزه ای را که بزودی می خورد تصور میکرد: خرما، عدس و نخود، زیتون و نان، حمص، فلافل، مرغ و گوشت گاو. از همه بهتر: دسر، حلوا، خرما، انجیر و باقلوا!
وقتی نصرالدین وارد شد، مرد ثروتمند در را باز کرد و به نصرالدین از بالا و پایین نگاهی تحقیرآمیز انداخت، از لباس های فرسوده و پاره پاره تا کفش های گلی آلودش. بدون هیچ حرفی از استقبال، با اشاره به نصرالدین اشاره کرد داخل بیایید.
نصرالدین به جمع کثیری از مردم پیوست که همه آنها بهترین لباس خود را پوشیده بودند. میزها مملو از انواع غذاهای خوشمزه بود.
علیرغم تلاش های او برای عجله، همه صندلی ها پر شد و هیچ کس جایی برای نصرالدین باز نکرد. در حقیقت، هیچ کس به او غذا نداد. او مجبور بود به اطراف سر بزند تا غذایی برای خودش تهیه کند. هیچ کس با او صحبت نکرد. انگار حتی آنجا نبود.
مهمانان دیگر او را کاملاً نادیده گرفتند تا اینکه نصرالدین نتوانست از غذای روی بشقابش لذت ببرد. از خیر غذاهای خوشمزه گذشت و تصمیم به رفتن گرفت. او به سرعت به خانه رفت و بهترین لباس خود را از جمله یک کت زیبا پوشید.
نصرالدین به ضیافت بازگشت و این بار میزبان با لبخندی بزرگ از وی استقبال کرد. میزبان سلام کرد: "بیا داخل، بیا". وقتی نصرالدین وارد شد، مردم دست تکان دادند و از گوشه و کنار اتاق او را صدا کردند، در حالی که او را دعوت کردند تا در کنار آنها بنشیند و به او غذا تعارف میکردند.
نصرالدین آرام نشست. انجیر را برداشت و با احتیاط آن را در جیب کت گذاشت و گفت: "لباس نو بخور پلو". سپس یک مشت آجیل را برداشت و در جیب گذاشت و گفت: "لباس نو بخور پلو ". او خیلی جدی شروع به غذا دادن به کت خود کرد و انواع غذاها را به کت خود میداد.
همه افراد اتاق به نصرالدین خیره شده بودند و متعجب بودند که او چه می کند. میزبان با عجله رفت. "نصرالدین، چه کار می کنی؟ چرا اینطور به کت خود غذا می دهی؟"
"نصرالدین پاسخ داد:" خوب، هنگامی که من برای اولین بار با لباسهای قدیمی کشاورزی خود به این جشن آمدم، از من استقبال نشد. هیچکس با من صحبت نمی کرد. اما هنگامی که من این لباس را تغییر دادم، ناگهان استقبال گرمی از من شد. بنابراین متوجه شدم این من نبودم که در این مهمانی مهم بود، بلکه لباسم بود. و بنابراین من به کتم غذا میدهم. "
قصه های پندآموز و حکایت هایی از بهلول
بهلول از جمله عقلای مجانین سده دوم هجری بود و معاصر با هارون الرشید زندگی می کرده است. برخی معتقدند بهلول از شاگردان امام صادق (ع) است. وقتی از طرف هارونالرشید حاکم وقت در معرض خطر قرار گرفت خود را به دیوانگی زد اما در مواقع لازم به مردم پند و اندرز میداد.
حکایت بهلول و غذای خلیفه
می گویند هارون رشید مقداری غذا برای بهلول فرستاد. بنده اش
غذا را خدمت بهلول آورد، جلوی او گذاشت و گفت: "این است
غذای خاص خلیفه، او آن را برای شما فرستاده است. "
بهلول غذا را جلوی سگی گذاشت که در خرابه ها نشسته بود
یکی از خادمان فریاد زد: "چرا غذای خلیفه را به سگ دادی! "
بهلول گفت: "ساکت باش! اگر سگ بشنود که خلیفه این غذا را فرستاده است،
آن را نمی خورد "
حکایت بهلول و تخت پادشاهی
یک روز بهلول به قصر هارون رسید و دید که تخت پادشاهی خالی است.
هیچ کس نبود که مانع او بشود، بنابراین او بدون تردید و ترس رفت و جای هارون نشست.
وقتی بردگان دربار این موضوع را دیدند، بلافاصله شروع به شلاق زدن او کردند و او را از تخت پایین کشیدند. بهلول شروع کرد به گریه کردن. هارون آمد و بهلول را دید؛ علت را از اطرافیان پرسید
برده ای تمام ماجرا را برای هارون تعریف کرد. هارون شروع به نوازش و دلجویی بهلول کرد.
بهلول گفت: من به حال خود گریه نمی کنم، بلکه به حال تو گریه می کنم. "من چند ثانیه به اشتباه روی صندلی تو نشستم و چنین ضرب و شتم و بدبختی را تحمل کردم
در این فکرم تو که این همه سال بر این تخت نشسته ای چقدر صدمه خواهی دید.
تو به عاقبت کار خود نمیاندیشی به فکر اعمال خود نیستی!!!
حکایت دوست بهلول
یک روز یکی از دوستان بهلول گندم هایی برای آسیاب کردن به آسیاب برد.
بعد از آسیاب گندم ها، آنها را روی خر خود سوار کرد و به خانه رفت. نزدیک
خانه بهلول، الاغش شروع به لنگیدن کرد و افتاد. بهلول را صدا زد و به
او گفت: "الاغ خود را به من بده تا بتوانم بارخود را به خانه ببرم."
بهلول قسم خورده بود که خر خود را به کسی نمی دهد، بنابراین گفت: "الاغ من نیست". اما همان لحظه الاغ شروع به عرعر کرد.
مرد به بهلول گفت: "الاغ تو در خانه است اما میگویی که نیست."
بهلول پاسخ داد: "عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال است که با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور میکنی؟