در فصل دوم «مستوران» چه میگذرد؟ / این حرم سلطان است یا گاراژ قدیر ژانگولر! + عکس
زمانپریشی یعنی همین که رفتار و گفتار شبهفمینستی این روزگار را جامهای بر تن زنان سریال «تاریخی» خود کنی: یکی بلند بلند جلوی روی والدین با عاشق خود عشق بازی میکند و دیگری شبیه زن - چریک وایکینگ است!
سرویس فرهنگ و هنر مشرق- نمایش فصل دوم مجموعهی تلویزیونی «مستوران» از 28 آذر ساعت 22:15 هر شب از شبکه یک سیما آغاز شد. مشرق در یک گزارش به بهانهی شروع پخش فصل دوم سریال، فصل اول آن را مورد نقد و بررسی قرار داد. انتظار (ولو اندک) میرفت فصل دوم این مجموعه، اندکی بهتر و جذابتر از فصل اول آن باشد تا بتواند هزینههای سنگین برای تهیهی فصل دوم از چنین سریالی را توجیه کند. حال که سریال تقریبا به نیمهی خود رسیده است، ضعفهای عمیق ساختاری و محتوایی «مستوران: فصل دوم» حتی آشکارتر از فصل اول جلوه می کند.
نقد فصل اول مستوران:
از «مثلآباد» تا «مستوران» / وقتی ارزشهای فاخر در اوج هزینهها سقوط میکند + عکس
همان ابتدای سریال، یعنی سکانس رد شدن کجاوه ماهمنیر از کوچه و عشق در یک نگاه او با مردی که بیشتر شبیه گلفروش است تا طبیب و عطار، یک پرتاب سه امتیازی به سبد هر چه فیلم عشقی هندی، انداخته است. مستوران میتوانست از فیلمفارسیهای مدل مرحوم فردین که دستکم پسر فقیر برای آن که دل از دختر اشرافی داستان ببرد، یا یک تنه ده نفر را نفله می کرد، یا دستکم با هنر مکانیکی، خودروی از کارافتادهی دخترخانم در جاده را با یک نیشاستارت راه می انداخت کمی الگو بگیرد. «لطفعلی» خان مستوران بابت این که آنطور دخترپادشاه را شیفته و شیدا کند، کوچکترین زحمتی به خود نداده است. جا دارد که آن شعر عامیانه را برعکس بخوانیم: «نه چک زدیم، نه چونه دوماد اومد به خونه»
بگذریم از این که نه شخصیت «لطفعلی» در فصل دوم چنین جذبه و شیرینی و برجستگی دارد که توجیهگر عشق «سوزان» گذری و در یک نگاه ماهمنیر باشد، و نه بازیگر انتخابشده برای این نقش (کاوه خداشناس) کوچکترین تلاشی برای اضافه کردن چیزی ولو اندک از جذابیت به شخصیت مورد نظر صورت می دهد. لطفعلی نه آنچنان وجیه سیما و رستم صولت است، که جذابیت ظاهری او را دلیل عشق آتشین ماهمنیر بپنداریم، نه کلامی گیرا دارد و نه حتی سر سوزنی شوخطبعی و بذلهگویی. سرد، تخت و به شدت معمولی. به لحاظ اخلاقی هم نه معرفت دارد (کاری که با سوده می کند) و نه هوش و درایت سرشار. نوشداروی دختر حاکم هم با کارسازی «سیمرغ افسانهای» به دست او افتاده است.
این لطفعلی که در فصل یک سریال، کودکی با کمالات و صاحب مکاشفات و فلان و فلان، تصویر شده بود، در مستوران 2، چنان سستعنصر است که با یک سوال «گل عشق هم داری»، دل و دین می بازد و همبازی و سر عشق دوران نوجوانی و اول جوانی خود، یعنی سوده را به طاق می زند تا احتمالا با بزرگان وصلت کند.
کیاوش، مشاور اعظم و عاشق میانسال دختر حاکم به راحتی برای او هدیه (طوطی سخنگو) می آورد و در فضایی شبیه مهمانیهای بعد از رنسانس در دربارهای اروپایی، با دختر حاکم خوش و بش و ابراز عشق می کند و در همین لحظه، حاکم و همسر حاکم هم آنان را نظاره می کنند! گویا نویسندهی محترم همین اندازه هم از فرهنگ و سنت همین یک سدهی پیش این مرز و بوم یعنی «حرم» شاهی و حرمت زنان حرم و محدودیتهای رفت و آمد زنان درباری به بیرون از حرم آشنا نبوده است، چه برسد به این که دختر حاکم با مرد غریبهای مستقیم خوش و بش کند.
تناقض آنجاست که در همان سکانس مواجههی لطفعلی با ماه منیر، شاهدیم که طلایهداران کجاوهی دختر حاکم «دور باش» و «کور باش» می گویند و اصولا این سنت از آنجا می آمد که نگاه غریبهها به نوامیس حاکم نیافتد. اما کمی بعد دختر حاکم جلوی چشم پدر و مادرش با مردی غریبه و بگو و بخند می کند و از او سوغات سفر می پذیرد.
آناکرونیسم یا زمانپریشی دقیقا به همین معناست که مناسبات، رفتارها و نحوه سلوک امروزی را بر فضای به اصطلاح «تاریخی» چند قرن پیش بار کنی. زمانپریشی یعنی همین که رفتار و گفتار شبهفمینستی مربوط به این روزگار را جامهای بر تن شخصیت زن سریال «تاریخی» خود کنی و او در جواب خواستگاری مستقیم کیاوش، بلند بلند جواب رد می دهد و او را مچل می کند، انگار نه انگار که خواستگاری تا همین نیم قرن پیش، علی الاطلاق، مسالهای کاملا رسمی و خانوادگی بوده که بزرگان خانوادهها دربارهی آن تصمیم می گرفتند. این موضوع نه تنها دربارهی خانوادههای معمولی و به اصطلاح گذشته، «رعیت»، صدق می کرد، بلکه به طریق اولی و با قواعد و تشریفاتی بسیار گستردهتر درباره خانواده اشراف و حکام صادق بود.
آقایان سازندهی «مستوران» باید پاسخ دهند، در کجای جغرافیای ایران و در کدام مقطع تاریخی، رسم بوده که حاکمان در دربار خود مهمانی بزم و شادی مختلط، با حضور همزمان مردان غریبه و زنان حرم می گرفتند؟ این که دختر حاکم در مهمانیای که مردان غریبه سبیل از بناگوش دررفته حضور دارند، گوشهی بزم لم دهد و در حضور مردان غریبه جام بزند و اجرای عمله طرب را تماشا کند، احتمالا بیش از آن که به سوابق تاریخی و فرهنگی ایران ربطی داشته باشد، محصول خودآگاه یا ناخودآگاهِ تهنشین شدن سریالها و فیلمهای فرنگی با تم تاریخی و فانتزی - تاریخی در ذهن نویسنده محترم بوده است. حالا خوب است که اسم این شهر خیالی «مستوران» یعنی پوشیدگان است، وگرنه از دختر حاکم چه حرکاتی سر می زد...
در همین بزم، وقتی که ماهمنیر از اثر مادهی ریختهشده در نوشیدنی خود دچار ضعف و کرختی می شود و از حال می رود، ندیمهی او و کیاوش به حاکم و مهمانان می گویند: چیز خاصی نیست. خستگی یک روز «کاری» است! دختر حاکم در مثلا 3 یا 4 قرن پیش، واجد کدام مسوولیت اداری یا مدیریتی بود که به خاطر یک «روز کاری» سخت از حال برود؟ اصولا «روز کاری» که اصطلاحی کاملا معاصر و مربوط به نظامات اداری جدید است، در دهان شخصیتهای مربوط به یک جامعهی روستایی ارباب - رعیتی چند قرن پیش چه می کند؟
اصولا این «فمینیسم» رسوبکرده در ذهن خالقان مستوران، به این معنی که رفتار و کردار و کلام نسبتا خشن و مردانه و زمخت بر پرسوناژهای زن داستان بار کنند، از همان فصل اول مستوران و جهاندخت و غزال و حتی لطیفه توی ذوق می زد. فلسفهی حضور و تاکید بر قبیلهی «وحشیان» چیست؟ اداهای چریکی - کماندویی «غزال»، که رهبر قبیله وحشیان است، بیشتر کپی دستچندم زنان سریالهای «وایکینگی» چند سال اخیر در نتفلیکس و HBO به نظر نمی رسد؟ و عشق مازوخیستی او در فصل دوم، ادا و اطوارهای «دخترفرنگی» طور ماهمنیر را هم باید به آن اضافه کرد. واقعا فلسفهی اضافه شدن یک «زن» شبهنینجا به تیم اعزامی مثلا ترور لطفعلی چه بود؟ زن بودن این کاراکتر چه کارکردی در این ماموریت داشت که حتما باید زنی در نقش زمخت و مردانهی «هیتمن» ظاهر شود؟ جالب اینجاست که سکانس «اکشن» درگیری و تعقیب و گریز همین تیم عملیاتی هیتمنها با لطفعلی و دوستش، ناخواسته تبدیل به کمیکترین بخش سریال شده، به ویژه وقتی سرگزمهی دربار و منتهای عملیات تروریستی مثل آهو مغلوب لطفعلی خان «آرنولد» می شود!
از سوی دیگر، شاهدیم که شأن پرندهی اسطورهای ایران، سیمرغ، که نماد مفاهیم والای عرفانی است، در «مستوران» در حد واسطگی و تسهیلگری برای دستیابی لطفعلی به نوشدارو برای ماهمنیر، پایین آمده است. جالب اینجاست که «طلا»(رابعه اسکویی)، که قویترین جادوگر و غیببین و رمال مستوران و توابع است و دوالپا که از جنیان است، حتی نمی فهمند که لطفعلی از دو سه متری فالگوش صحبت او و دوالپا نشسته است!
خندهدارتر این که در همان سکانس که لطفعلی نوشداروی زن جادوگر را می دزدد، می بینیم که دوالپا از بدن قربانی خود پیاده شده تا کنار آتش لم دهد، تو گویی از موتور گازی خود پیاده شده و آن را پارک کرده است! در حالی که طبق تعریف دوالپا در فصل یک مستوران، او آن قدر پاهای دراز و قوی خود را از بدن قربانی باز نمی کند تا قربانی در نهایت از زور خستگی کولی دادن جان دهد و اصولا اگر پای دوالپا از قربانی باز شود، قربانی آزاد می شود. مستوران پر از گافهای اینچنینی است.
لطفعلی به عمارت حاکم می رود و مدعی می شود که دختر حاکم را درمان خواهد کرد. بعد لطفعلی دستور می دهد که همه از اتاق خارج شوند و او را با بیمار، یعنی ماهمنیر تنها بگذارند! تازه او تعیین می کند که تنها فقط «ملیجک» می تواند در زمان طبابت او در اتاق ماهمنیر حضور داشته باشد حاکم هم به سادگی این را می پذیرد که این مرد غریبه، به همراه مردی دیگر، با دختر زیباروی بیهوش و حواس او تنها بمانند!؟
حقیقتا دوستان بزرگوار سازنده، این داستانها را از روی افسانهها و داستانهای قدیمی «ایرانی» ساختهاند؟ پرسش اینجاست که چرا «مادر» یا خواهر یا ندیمه این دختر نباید در هنگام درمان و معاینه او حاضر باشد؟ بعد، دختر حاکم در جایی در بستر خفته که از وزیر و وکیل و خواجهباشی و جلاد در آن رفت و آمد دارند! آیا سکونتگاه حاکم مستوران اگر «حرم» برای بانوانش ندارد، «حریم» هم برای آنان مهیا نیست؟ این چه خوابگاهی برای ناموس حاکم است که هر مردی می تواند وارد آن شود؟ اینجا حرم بانوان دربار است یا گاراژ قدیر ژانگولر؟ این نوع آداب معاشرت و رفتار جمعی، مربوط به هر جا باشد، قطعا ربطی به تاریخ و فرهنگ و فولکلور ایران، آن هم چند سده قبل ندارد.
این کجای ایران بوده، که مردان غریبه، برای قرار ملاقات عاشقانه و زدن حرفهای شیرین و مشاعرهی «عاشقانه»، به خانهی دختر می رفتند؟ حاجب به دختر اعلام می کند: «لطفعلی طبیب وارد می شود».
باید گفت، لطف علی طبیب غلط می کند به خلوت دختری نامحرم وارد می شود! به علاوه، وقتی لطفعلی اینچنین در عمارت حاکم در رفت و امد است که می تواند در اتاق خواب ماهمنیر، چهره به چهره با او مشاعرهی عشقی کند، دیگر «رقعه» فرستادن ماهمنیر از بابت کدام پیغام و پسغام سری و نهانی است؟. بگذریم از این که یک ندیمه، که کمربسته و خادمهی بانوی خویش است، نامهی سربه مهر او را به خدمتکار دیگری نمی سپرد تا خود به قرار ملاقات با همسر یکی از «بزرگان» شهر برود.
مصداق بارز دیگری که باز بر غیرایرانیبودن فضا و روابط و البته بر بریدگی و بیارتباطی آن با بستر تاریخی که در آن روایت می شود، دلالت می کند، بیکس و کار بودن آدمها و خانوادههای کوچک است. خانوادهی کوچک و زندگی مجردی از مختصات دوران مدرن است. تا کمتر از یک قرن پیش، کمابیش در همه جای دنیا، علاوه بر این که زندگی قبیلهای و خاندانی رواج داشت، خانوادههای بزرگ و پرشمار بودند.
شخصیت اصلی «مستوران»، یعنی لطفعلی که دستکم در فصل اول پدر و مادری داشت، در این فصل اصولا بیکس و کار و «بیریشه» است. نه پدری، نه مادری، نه خواهری، نه برادری... و خانه مجردی دارد! پادشاه و ملکه تنها یک دختر دارند. وزیر اعظم (کیاوش) با وجود میانسالی، مجرد است! صاحب، دوست لطفعلی و زن او هم فرزندی ندارند. این نشان می دهد که نویسندهی سریال هیچگونه دیدگاه تاریخی ندارد و اصولا نحوهی نگارش اثری در بافت زمانی و جغرافیایی و اجتماعی و فرهنگی قرون گذشته را ابدا نمی داند. او در واقع شخصیتها و روابط و زیست و رفتارها را از فضای شهری امروزی گرتهبرداری کرده است.
به راستی «مستوران» چگونه شهری است؟ اصولا چقدر اهمیت دارد؟ چیزی که از مستوران به مخاطب نشان داده می شود، در حد یک روستا است و به قول معروف هیچ «شهریتی» در آن نمی بینیم. آن وقت، حاکم چنین شهری، اصولا چیزی بیش از ارباب یا کدخدا است؟ پس چگونه ندیمهی ماهمنیر به او می گوید "شاهزادگان کشورها و ممالک همسایه همه خواهان ازدواج با ماهمنیر هستند»؟ مگر حاکم یک شهر کوچک با جمعیتی کم که کل ارتباطات بیرونی آن ظاهرا با قبیلهی وحشیان است، چقد اهمیت دارد و شناختهشده است که شاهزادگان کشورهای همسایه بخواهند با او خویشاوندی سببی پیدا کنند؟ از سوی دیگر، کیاوش در «سونای» سلطنتی به نوذر (حاکم) می گوید: «سال پیش، زد و خورد «مرزی» ما با مرزبانان سیواسی خاطرتان هست؟»
باید پرسید یک شهر چه درگیری «مرزی» با ممالک همسایه می تواند داشته باشد؟ اصولا عِده و عُده نوذر کجاست؟ او چه قشون و سپاه و خدم و حشمی دارد؟ به عبارت دیگر، جغرافیای مستوران و ماهیت آن هنوز بعد از دو فصل روشن نیست و این خود بخشی از نقصان کلی سریال در شخصیتپردازی است، چرا که هنوز بستر وقوع ماجراهای این سریال برای بیننده مبهم است. و یک سوال، اصلا چرا «مستوران»؟ به صرف خوشآهنگی و ادبی بودن انتخاب شده، یا این که باید به تماشاگر توضیحی حتی مختصر دربارهی وجه تسمیه این شهر داده شود؟
از همه مضحکتر این که، نوذر که در هر برخوردی با زیردستان، آنان را تهدید به گردن زدن می کند و حتی دو عطار و طبیب را به خاط عدم موفقیت در درمان دخترش، گردن زده، چه تعارف و رودربایستی با لطفعلی عطار دارد که به دامادی او رضایت می دهد و بعد برای قتلش با وزیر خود توطئه می کند؟ برای حاکم قدرقدرتی چون او که از خونریختن و گردنزدن ابایی ندارد، لطفعلی عطار چه رقیب سنگینوزنی است که برای کشتنش باید توطئه کند؟
سوده، دختری تنها و مجرد، از شهری دیگر به مستوران می آید که مهمان چه کسی باشد؟ پسری عزب در خانهی مجردی او؟ این رفتار نسوان محترم و شریف در فرضا 300 سال پیش بود؟ سوده کَس و کار، پدر و مادر، اصولا بزرگتری ندارد که غیرت او را داشته باشند و جلوی تنها رفتنش به شهری دیگر، آن هم به میزبانی یک مرد جوان مجرد را بگیرند؟ این که زنی غریبه در شهری کوچک، آن هم در زمانهای قدیم، به خانهی مردی عزب برود، آیا توجه محله و در و همسایه را جلب نمی کرد؟
این که می گوییم سازندگان اثر به شدت دچار زمانپریشی شدهاند و مناسبات و فرهنگ آپارتماننشینی شهرهای بزرگ امروزی را صرفا در خانه خشت و گلی و کوزه و اسب و شتر بازسازی کردهاند، منظور ما دقیقا همین است. از بازی به شدت بد و اعصابخردکن «آزاده مویدی فرد» در نقش سوده و آن عاشقانگی مجنونوار قلابی در اطوار و میمیک صورتش در مواجهه با لطفعلی چه بگوییم؟ آیا برای سازندگان میسر نبود از بازیگر محترم دیگری که حجم کمتری از جراحی و پروتز روی صورت خود انجام داده، به عنوان بازیگر نقش «دختری از آبادی» آن هم چند قرن پیش، استفاده کنند تا اندکی باورپذیرتر از کار در بیاید؟
مستوران نه در فصل 1 و نه در فصل 2، هیچ «ارزش افزوده» ای در هیچ زمینهای ندارد. به لحاظ فنی، در حد یک تئاتر تلویزیونی (تازه نه از نوع فاخر و حرفهای که در اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد از شبکه چهار سیما پخش می شد) است؛ متن کار بسیار ضعیف و درام بسیار تکراری و مستعمل، بی هیچ اوج و فرود و گرهافکنی گیرا و جذاب؛ به لحاظ بازیگری و بازیگردانی و حتی کستینگ (انتخاب بازیگر) بسیار غیرحرفهای و حتی فاجعهبار (به ویژه نقش اول)؛ طراحی صحنه و لباس ابتدایی و زمخت و بدون ظرافت و خلاقیت و... حتی از نظر تبلیغ «ارزش» های مورد نظر سازمان سرمایهگذار و تهیهکنندهی کار هم مستوران یک شکست همهجانبه است، چرا که نه روح معنوی خاصی بر آن حاکم است و نه انگارههای ملی و میهنی مشخصی دارد.
این که از قسمت 15، تازه به سردمداری «تلخک» دربار، سخنان و حرفهای مثلا بودار «سیاسی» دربارهی ظلم پادشاه و گرسنگی رعیت و... بشنویم، بیشتر تلاشی هولهولکی از سوی سازندگان برای «پیام» دار کردن سریال و اضافهکردن سویههای مثلا فرامتنی به آن است و بیش از این که بتوان آن را جدی گرفت، مضحک (نه حتی خندهدار) از کار درآمده است.