در نکو داشت حکیم نظامی
دکتر سعید نیاکوثری پادشاهان مُلک ادب پارسی آنان که تاج شرف به گوهر معرفت آراسته و مِلک هنر به چراغ خرد روشن داشته، از حریر خیال دیبای عشق بافند و فرش فرهنگ به تار و پود مهر گره فزایند. برحُسن سرمدی زبان به تسبیح گشایند و در ساحت کریم، کلاه افضلی از سر نهند و روی تسلیم بر خاک بندگی گذارند. در حضور جانان سخن مگویند الا ذکر جمیل دوست ومشکات دل نیفروزند الا به روشنای جمال حضرت دوست. چون راه به نهانخانه اسرار برند، هر آنچه الا هو از یاد برند و چون کلک شیدایی بر صفحه شوق گذارند، مثنوی های راز نگارند، جامه تعلق قبا کنند و دلق تملق رها. دست تمنا چون بر آستان رحمت او برآرند، سِحر اجابت از دولت سَحر گیرند و خسرو دل چون به وصل شیرین عشق رسانند، فرهاد عقل به بیستون صبر کشانند و خود مجنونی شوند بیابان گرد، حیران بادیه بلا و سرگردان صحرای فنا، پای در زنجیر زلف یار و دل در کمند گیسوی دلدار. هر نیمه شب سر از خواب مستی برآرند، جام دل از صهبای بندگی لبریز و ساغر جان از شراب مصفای ساقی شعله انگیز، سر به ارکان مهر آفرین و به حکم آسمان تمکین. از جلالت سبحان مشحون و از فراقت جانان محزون.. از آن پروده گان مُلک ادب و مهراوه گان چرخ حدب، که صیت قلم او مُحَسن افلاق و حسن فضایل او مُشَهر آفاق حکیم نظامی گنجه ای است که بام عمارت پارسی به زیب کلام آراست و درفش خرد به قله معرفت بر افراشت. پردیس سیرت او، فردوس فرهنگ فارسی وقلم فصیح او افتخار ادب پارسی است. نظامی از نوادر نوابغ روزگار است که دفتر شعر فارسی به مثنوی بیاراست و به شیوایی کلام پنج منظومه از خویش بیادگار نهاد و سرآغاز هر دفتر، فاتحه فکرت به ثنای یزدان نمود و چشمه تدبیر به نعت خاتم رسولان گشود. بذر توحید در مزرعه ضمیر افشاند و رایحه نوید از ضیمران امید ستاند. غمزه نسرین قلمش، باد صبا را به رقص آورد و عشوه کمال سخنش، نیوشندگان را به شوق... عنقای خرد، صید نخجیر کلک فاهم او و سیمرغ ادب همای قاف یقین او... خورشید خمسه مثنوی او چون در سپهر فرهنگ طالع شد، هفت فلک عشق، چون خوشه پروین به زنجیر شد. سلیمان دل در هوای بلقیس ابیاتش، به سبا رود و سرو طبع از شمامه شعرش به بوستان بزم برآید. غنچه خیالش چون لب به سخن گشاید، گلستان را رایحه بهار در بر گیرد و همای احساسش چون بر شاخسار نظم نشیند، مثنوی های معرفت سراید. مخزن الاسرار او گنجینه رموز شبانگاهی و بیست مقالتش طرح زندگانی است از جعد گیسوی کلامش، رایحه ی عنبرین برخیزد که تاب کلاله دل برباید و از سِحر نغز بیانش، چنان فصاحتی که تاکستان دل را مستی فزاید. پرگار کلامش چون بر صفحه خرد، دَوَران گیرد و ادب محیط قلمش و دل بنده سخنش. قلم چون بر صفحه اندیشه به گردش آرد، نگار ادب به صدر مصطبه عشق نشاند.