ساکش را بغل کردم و تا صبح گریستم!
باید وسایل زندگی را جمع میکردیم و خانه را تحویل میدادیم. به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند. دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب میکرد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «یادت باشد» زندگی شهید حمید مرادی سیاهکالی به روایت همسر شهید است. کتابی که آن را محمدرسول ملاحسنی نوشته و انتشارات شهید کاظمی آن را منتشر کرده است.
آنچه میخوانید، بخشی از انتهای این کتاب است...
یک طرف بابا بود یک طرف عمو نقی، من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم. سنگهای لحد را چیدند، وقتی سنگها را میگذارند یعنی همه چیز تمام شد. یعنی دیگر حتی نمیتوانستم چهره حمید را ببینم. به سنگ سوم که رسیدند جا نشد. مجبور شدند دوباره سنگها را بردارند تا جابجا کنند. دوباره چشمم به چهره حمید افتاد. همچنان داشت میخندید. نمیدانستم که حمید چه چیزی میبیند که این همه خوشحال است. تمام شد! خاکها را ریختند. دیدار ما ماند برای قیامت. همین که خاکها را ریختند، صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد. این بار هم بله را زمان اذان دادم. بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا. یاد حرف حمید افتادم که میگفت: «حتماً حکمتیه من دو بار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقاً موقع اذان بله رو بدی.» انگار زمان برای من در همان روز پنجم آذر نود و چهار متوقف شده است.
گاهی اوقات کسی از من تاریخ را میپرسد. میمانم چه بگویم. مکث میکنم. زمان برایم بیمعنا شده است. نه عقب میرود که بگویم حمید هست نه جلو میرود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمیگیرد. دلتنگیهای چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد. دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده میشد، حرف میزد و بعد میرفت.
شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم. به قولی که داده بودیم وفا کردم. قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد. مادرم گفت هوا سرد شده، بریم خانه یا حداقل چند دقیقهای بریم داخل ماشین گرم بشیم. گفتم نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم. همه تعجب میکردند، میگفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید؟! ساعتهای اول که دلم نمیمد قرآن بخوانم میگفتم حمید که زنده است برای چی باید براش قرآن بخونم؟ ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم خیلی هوا سرد بود. بقیه میرفتند و میآمدند ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم.
هشت آذر ماه پاییزیترین روز من، بهاری ترین روز حمید بود. تا چند روز کارم این شده بود که خاکهای مزارش را به آغوش میکشیدم. احساسش میکردم خوب میفهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده. انگار دارد با گریههای من گریه میکند. حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخشترین حضور دنیا بود.
یکی از سختترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند. درست سی آذر، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید. اول که پدرم ممانعت میکرد. به خواهش من ساک را به من دادند. نمیخواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم. آن روز فقط بغض کردم. شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم، ساک را بغل کردم به یاد همه شبهای یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم. تا صبح گریه کردم.
این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم. با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم. نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود. جوراب و دستکشها دست نخورده مانده بود. برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دستهایش را ببندد. زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایل را چیده است. مدل تا کردن حمید را میدانستم. به جز لباسهای نظامیاش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود. لباسهایی که روز آخر با آنها از من خداحافظی کرد همه داخل ساک بود. در جیب پیراهنش پانزده هزار تومان پول بود که با خودش برده بود. یک اتیکت یا زهرا (س) که از طرف حرم حضرت زینب (س) به حمید داده بودند. نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی. همین اینها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آنها را بو میکردم و به چشم میکشیدم.
سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم. بالاخره ما مستأجر بودیم. درست نبود وسایل ما آنجا بماند، باید وسایل زندگی را جمع میکردیم و خانه را تحویل میدادیم. به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند. دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب میکرد و تحملش واقعاً سخت بود تا آنجا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد.
مجبور شدم با دوستم ناهید بروم. از همان پله اول اشکهایم جاری شد. توان بالا رفتن نداشتم. دست را به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم برمیداشتم. با گوشی مداحی گذاشته بودیم. به هر وسیلهای که دست میزدم کلی خاطره برایم زنده میشد. یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمیگذاشت وسیله سنگین جابجا کنم. چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم. همه دستنوشتههای من را جمع کرده بود، حتی نوشتهای که یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود. فکرش را هم نمیکردم آن قدر برایش مهم باشد. به من گفته بود یک روز با این دستنوشتهها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمیکرد بخواهد همه این دستنوشتهها را جمع کند و اینگونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش قرار بدهد. ناهید با گریه نگذاشت به لباسهای حمید دست بزنم. یک چمدان به دستش دادم تا همه لباسها را داخل همان بچیند. آن لحظات خیلی سخت گذشت. دل کندن از خانهای که همه چیزش را حمید چیده بود حتی کارتونهایی که زیر فرشها گذاشته بود سخت و عذابآور بود.