سرگذشت عقاب قداره کش!
وقتی بعد از هفت سال از زندان آزاد شدم، مانند دیوار ترک خورده ای بودم که باید کاملا مراقبت می شدم اما هیچ کس به من اعتماد نکرد، حتی مادرم فرصت جبران اشتباهات گذشته را به من نداد تا جایی که بالاخره...
به گزارش خراسان، این ها بخشی از اظهارات دزد 29 ساله ای است که در یک باند، به کامپیوتر خودروهای پارک شده در حاشیه خیابان ها دستبرد می زد.
او که به همراه اعضای دیگر باند و با تلاش شبانه روزی نیروهای تجسس کلانتری سناباد مشهد دستگیر شده بود، درباره سرگذشت تاسف بار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: نوزادی شیرخواره بودم که سرطان جان پدرم را گرفت و مادرم با چند فرزند قد و نیم قد تنها ماند اما او نمی توانست با مشکلات حاد زندگی دست و پنجه نرم کند، به همین دلیل مدتی بعد با مرد میان سالی که همسرش فوت شده بود، ازدواج کرد. اگرچه «آقا تقی» سعی می کرد جای خالی پدرم را پر کند اما من ذهنیتی از یک پدر واقعی نداشتم.
با وجود این، تکیه کلام ناپدری ام این بود که باقر روزی مردی قوی خواهد شد به همین دلیل مرا به باشگاه ورزشی کشتی برد و برای آموزش، به یکی از دوستانش سفارش کرد. خلاصه در همان دوران نوجوانی به کشتی گیری قابل تبدیل شدم، به طوری که مقابل همکلاسی ها و اهالی محل احساس غرور و افتخار می کردم. سرم را بالا می گرفتم و از این که دیگران به من احترام می گذارند خیلی لذت می بردم. در همین روزها با پسر جوانی آشنا شدم که همواره لب به تعریف و تمجید از من می گشود.
خیلی زود رفاقت من و «بردیا» صمیمانه شد اما او در واقع همان روباه فریبکاری بود که مرا به یاد درس روباه و کلاغ می انداخت. بردیا چند سال از من بزرگ تر بود اما هیچ کدام از اطرافیانم به رفاقت من و او راضی نبودند چرا که او را جوانی نااهل می دانستند. مادرم همیشه با نیش و کنایه سخن می گفت و دیگران نیز فقط ایراد کارم را می گرفتند ولی هیچ گاه مرا راهنمایی نمی کردند که مسیر درست کدام است و شیوه زندگی و رفتارم چگونه باید باشد.
به همین دلیل من هم در 15 سالگی و در اوج غرور و خودخواهی سرلجبازی با آن ها را می گذاشتم، به طوری که فاصله بین من و خانواده ام هر روز بیشتر می شد و از سوی دیگر به بردیا نزدیک تر می شدم. هنوز چند ماه بیشتر از رفاقت من و بردیا نمی گذشت که روزی به خاطر او با چند نفر درگیر شدم و کتک خوردم.
این ماجرا برای من که کشتیگیری سرشناس بودم، بسیار سنگین بود. در این شرایط بردیا چند قرص اعصاب به من داد تا از فشارهای عصبی ام کاسته شود اما خیلی زود به آن قرص ها اعتیاد پیدا کردم. در همین روزها بود که در یک دورهمی شبانه برادر بزرگ تر بردیا پیمانه شراب را به من تعارف کرد اما وقتی کلمه «نه» را از من شنید، صدای تمسخر و خنده آن ها در حالی غرورم را شکست که بردیا نیز مرا بچه سوسول خواند، به همین دلیل پیمانه شراب را سرکشیدم تا به آن ها بفهمانم که «سوسول» نیستم. زمانی که برادرانم موضوع را فهمیدند، مرا به شدت کتک زدند ولی من باز هم با آن ها لجبازی کردم، به طوری که دیگر کسی به من احترام نمی گذاشت و مرا جوانی خلافکار می دانستند.
همان همسایگانی که روزی مرا با نگاه های افتخارآمیز به فرزندانشان نشان می دادند تا الگوی خود قرار بدهند، دیگر حتی اجازه نمی دادند با من همکلام شوند و دیگر اهل دعوا و قداره کشی شده بودم. عقاب بزرگی را در حال پرواز روی سینه ام خالکوبی کردم تا قدرتم را به رخ دیگران بکشم. بالاخره در یکی از همین درگیری ها جوانی را با چاقو زدم و به مدت هفت سال روانه زندان شدم.
سال ها بعد وقتی در 27 سالگی طعم آزادی را چشیدم، تصمیم گرفتم دیگر سراغ بردیا نروم و مانند یک جوان سر به راه زندگی کنم. قصد ازدواج داشتم اما خانواده ام با توجه به شرارت های گذشته، به من اعتماد نمی کردند و از این که دختری را نیز بدبخت کنم، بسیار واهمه داشتند. از سوی دیگر بیکار بودم و هیچ کارفرمایی به من کار نمی داد چرا که سابقه زندان و شرارت چون هیولایی وحشتناک بر پیشانی ام خودنمایی می کرد و هرکسی را از اعتماد به من می ترساند.
در همین روزها عاشق زن مطلقه ای شدم که چند سال از من بزرگ تر بود و یک پسر 5 ساله داشت ولی مادرم با این ازدواج مخالفت کرد. از او خواستم زیر بال و پرم را بگیرد تا گذشته را جبران کنم اما مادرم تاکید می کرد که توبه گرگ، مرگ است و تو با این رفتارهایت باز هم قابل اعتماد نیستی! او هیچ گاه راه و روش «اعتماد» را به من نیاموخت و فرصتی دوباره نداد من هم به ناچار اتاقی اجاره کردم و آن زن را به عقد موقت خودم درآوردم. سپس با موتورسیکلت امانتی یکی از نزدیکانم، به مسافرکشی پرداختم اما خیلی زود تصادف کردم و به خاطر شکستگی پا دوباره بیکار شدم.
صاحبخانه لوازم منزل را بیرون ریخت و یکی از اهالی خلافکار محله اجازه داد آن ها را در گوشه حیاطش بگذارم و سپس پیشنهاد موبایل قاپی داد. با آن که از کلمه سرقت متنفر بودم اما پذیرفتم و بعد هم به همراه یکی دیگر از دوستان «یاسین» که تازه از زندان آزاد شده بود، باند سرقت کامپیوتر خودرو را تشکیل دادیم ولی زمانی به خود آمدم که دستبندهای قانون بر دستانم حلقه زده شد.
به دستور سرگرد محمدباقر بهرازفر (رئیس کلانتری سناباد) تحقیقات درباره دیگر جرایم این باند ادامه دارد.