دوشنبه 5 آذر 1403

سفر به گذشته نه چندان دور با «تاریخ با طعم زغال اخته»

خبرگزاری خبرنگاران جوان مشاهده در مرجع
سفر به گذشته نه چندان دور با «تاریخ با طعم زغال اخته»

کتاب «تاریخ با طعم زغال اخته» به داستانی در دل تاریخ پهلوی و ماجرا‌ی دوران رضاشاه می‌پردازد.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «تاریخ با طعم زغال اخته» یکی از کتاب‌هایی است که داستان‌های تاریخی را با زبانی روان برای مخاطب بیان می‌کند.

این کتاب نوشته یوسف قوجق است که در سال 1398 و با 348 صفحه توسط انتشارات سوره مهر راهی بازار نشر شد.

این اثر برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است. نویسنده تلاش دارد تا با استفاده از نثری شیرین، شخصیت پردازی و با استفاده از گفتگو‌های متعدد خواندن این اثر را برای مخاطب خود شیرین کند.

قوجق در کتاب تازه خود از زوایای مختلف به ماجرا‌ها پرداخته است؛ از این جهت صدا‌های گوناگونی از این کتاب تازه به گوش می‌رسد.

قوجق که تاکنون با آثار متعددی چون «نبرد در قلعه گوک‌تپه»، «بادبادک‌ها در شهر» و «وقت جنگ دوتارت را کوک کن» علاقه خود را به داستان تاریخی ثبت کرده است، در کتاب «تاریخ با طعم زغال اخته» به داستانی در دل تاریخ پهلوی و به ماجرا‌های دوران رضا شاه می‌پردازد.

جرقه نگارش این داستان، از علاقه یک زن و مرد به هم آغاز می‌شود؛ زن و مردی که دو روحیه متفاوت داشتند؛ زن که «آنا» صدایش می‌زنند، از مخالفان رضاشاه است، اما مرد از قزاق‌ها و کهنه‌سرباز‌های او.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

از حرفی که شنیدم جا خوردم. فرهاد داشت می‌گفت رضاشاه پسر احمدشاه بوده! نا آگاه‌ترین آدم‌ها چنین مطلبی را نمی‌گفتند. فکر کردم دارد به عمد حرف‌های چرت و پرتی می‌زند تا موضوع مورد بحث را کلا به بیراهه بکشد. رو کردم به فرهاد و گفتم: «کاری به این کل انداختن هایتان ندارم، اما... این که گفتی مسخره است فرهاد جان.»

فرهاد با قیافه‌ای حق به جانب گفت: «اتفاقا درست ماجرا همینی است که گفتم. چیزی که یحیی دیروز گفت مسخره و چرت است نه حرف من.»

و گفت: «کافی است یک کوچولو زحمت به انگشتان مبارکتان بدهید و کتاب‌های تاریخ مربوط به آن سال‌ها را ورق بزنید.»

از حرفی که زد، چشم هایم از حیرت چهار تا شد. داشت حرف‌ها و ادعاهایش را ارجاع می‌داد به کتاب‌های تاریخ. یحیی هم مثل من از آن همه اطمینانی که در لحن فرهاد بود، حیرت کرد و داشت ناباورانه نگاهش می‌کرد. فرهاد پرسید: چرا این جوری نگاهم می‌کنید؟! رودست خوردید و فکر نمی‌کردید دروغ هایتان رو بشود؟!

انتهای پیام /