طغیان اوباش در سینمای ایران و عقبگرد به سینمای جاهلی
هیچگاه جاهلان و اراذل و اوباش، که عمدتا ناجوانمرد، هیز و هرزه، عیاش، مفتخور و تلکهبگیر، خلافکار و منفورند، یک طبقه یا قشر اصلی در جامعهی ایرانی نبوده، اما امروز صحنهگردان نمایش خانگی شده است.
سرویس فرهنگ و هنر مشرق - سینمای «جاهلی» یا همانچیزی که با نامگذاری مرحوم دکتر هوشنگ کاووسی (از اولین منتقدان سینمایی در مطبوعات ایرانی) به «فیلمفارسی» معروف شد، حول محور لمپنیسم و اقشار بدخیمی از جامعه با نامهای «کلاهمخملی»، «روسپی» و «رقاصه» حقیقتا یک ریلگذاری خیانتبار، عقبمانده، منحط و ضدفرهنگی از سوی وزارت فرهنگ و هنر عصر پهلوی، با هدف کلان «سیاستزدایی» از فرهنگ عامه بود.
هیچگاه جاهلان و اراذل و اوباش، که عمدتا ناجوانمرد، هیز و هرزه، عیاش، مفتخور و تلکهبگیر، خلافکار و منفور بودند، یک طبقه یا قشر اصلی یا عمده در جامعهی ایرانی نبود، در حالی که سیاستگزاران فرهنگی با همدستی پایوران وقت فیلمفارسی قصد داشتند جامعهی ایران را در کلیت خود یک جامعهی جاهلی و لمپنی به تصویر بکشند.
در کمال تعجب، از اواسط دههی 90 خورشیدی، به نحوی خزنده اما پیگیرانه، این گونه سینما، البته با حذف صحنههای کافهای و رقص عربی و اضافهشدن نوعی صراحت گزنده و حتی وقیحانه در نمایش خشونت و پلشتی، احیاء شده است. آنچیزی که با رونق گرفتن فیلمهایی چون «مغزهای کوچک زنگزده» (هومن سیدی /1396) به عنوان «ژانر فلاکت» در برخی رسانهها مطرح شد، همان ژانر جاهلی اوایل دهه 1350 است.
کار سندرم «عشق لاتی» در شبکهی نمایش خانگی بسیار بالا گرفته است و کمکم در حال تبدیل به بدنهی اصلی است. تازهترین محصولی که به طور کامل بر این گونه تطبیق می کند و در حال پخش است، سریال «غربت» ساختهی امیر پورکیان و به تهیهکنندگی صادق یاری، محصول پلتفرم نماوا است.
حقیقتا این چه بیماری است که به جان سینما و نمایش خانگی ما افتاده که بعد از 40، 45 سال، دوباره اوباش و اراذل، صحنهگردان فیلمها و سریالهای ما شدهاند؟
آیا سینماگران ما خدای ناکرده دچار طرحوارهی نقص و شرم در باب «مردانگی» شدهاند که این چنین جُهال، رجالگان قمه به دست و الواط و اوباش و زیست لمپنی پرده سینماها و صفحه تلویزیونها را فتح کرده است؟ این «لاتدوستی» و «لمپنپروری» از کجا می آید؟
«فری چزی، دلش لغزیده واسه دختره»، «فری چزی لجنه، ولی دل داره»، «دلش برات سریده!»، جمع کنید این بساط اسطورهسازی از جماعت لات و لمپن بی شرف هیچی ندار را! لمپن - اسطورهی اولی (فرهاد) کم بود، از اواسط کار، سر و کلهی لمپن بلوند! با سر و شکل مسیحایی (ای داد!) نیز پیدا شد. آن به خاک و خل افتادن «شاهرخ» (ستاره پروین) و دویدن به سمت «ادی»، از آن سکانسهای قلابی و دلآشوبهآور است. بعد، اصولا سر و شکل و ریخت این جاهل بلوندی با سر و گردن زخم و ناسور، چه دخلی به «ادی مورفی»، ستاره سیاهپوست کمدی دهه 1980 هالیوود دارد؟
انتخاب یک خوانندهی پاپ مد روز (حامد مظفری) برای ایفای یکی از نقشهای اصلی سریال مثلا «خشن» و «پایینشهری»، یک اشتباه بزرگ در کستینگ مجموعه است، چرا که آن دوست خواننده، مقدمات و مبتدیات بازیگری را هم بلد نیست، و در صحنههای دونفره با بازیگر توانمندی چون «مهدی حسینینیا» این آماتوریسم شدیدا به چشم می زند. البته، خود حسینینیا هم دیگر در نقش سردستهی اوباش، به شدت کلیشه شده است و هیچ تازگی و ارزش افزودهی جدیدی در بازیگری ندارد. معلوم هم نیست سر بلوندی بودن «فرید» (حسین مهری» و «ادی» (شهاب مظفری) چیست.
مشتی زنجمورهی مکرر و مستمر، عربده، شیشه شکستن، حرف چاروداری با نثر مسجع اهنگین، «عشق» های (کذا!) سمی، این ارتجاع، این عقبافتادگی، این ترسیم وهن آمیز رابطهی زن و مرد، این عرقخوری با شیشه، این «سلامتی» گفتنهای تهوعآور اوباش و لذت آشکاری که نویسنده از گذاشتن این رجزهای «ادبی» در دهان آنها برده و... چه دستاوردی دارد و کدام گره از فرهنگ عمومی ما (که روزهای خوبی را نمی گذراند) باز می کند؟ کدام مدنیت؟ کدام انسانیت؟ کدام کورسوی امید، در این لجنزار ترسیمشده توسط جناب پورکیان دیده می شود؟ آیا رسالت هنر صرفا به تصویر کشیدن چرک و عفونت است (آن هم از نوع شدید و غلیظ)؟ هنری که هیچ نور امیدی به انسان در آن روشن نباشد، هنر نیست، آینه دق است.
این رابطهی «مریض» میان فرهاد (حسینی نیا) و احلام (ستایش رجایی نیا)، که ظاهرا فانتزی ذهنی بسیاری از فیلمسازان ایرانی است، یک رابطهی سمی و به شدت ناسالم است و هیچ جای تبلیغ و دلربا - سازی از آن نیست.
آناهیتا درگاهی در نقش محبوبه، صرفا مشتی و جملات و اصطلاحات «لاتی» را پرتاب می کند، تا مثلا در نقش زن «خفن» زاغهنشین خوش بنشیند، اما تصنع بیداد می کند. انگار که مثلا الوات و اوباش، مشتی ادیب فرهیخته هستند که شبانه روز به نثر مسجع آهنگین سخن می گویند!
عشق علی (حامد رسولی) پسر سیدجلال (بچه پولدار لندکروز سوار) به وحیده (ترلان پروانه) زاغه نشین دقیقا از چه سنخی است؟ دوربین مخفی است؟ و رگ زدن علی برای او، شوخی است؟ کدام عشق و کدام انگیزهی قوی این پسر را به لاسیدن با مرگ سوق داده است؟ چه برجستگی در این دختر i ست که ارزش این جنون را داشته باشد؟ نه زیبایی اعجاب آور، نه لطافت، نه فرهیختگی، نه ظرافت؟ چه چیزی دقیقا؟ آیا مسخره نیست که وسط بچهبازیهای نابالغانهی علی و لاتیپُرکردنها او و نوچهاش، به ناگاه سخن از «دون کیشوت» و پیشکارش سانچو (دو از شخصیتهای برجسته و به یادماندنی ادبیات غرب) به زبان نوچه می آید؟ یا این که علی برای توجیه حرکت واقعا احمقانهاش برای انتقامگیری از گنگستر خطرناکی مثل فری چزی، متوسل به چهگوارا و فیدل می شود.
این هم یکی از امراض جدید سینمای ایران است که برای بالا بردن دوز روشنفکری و کلاس کار، وسط نمایش لمپنیسم بچههای پایین و لاکچریبازی بچهها بالا، چهارتا اسم قملبه سلمبه، چند موزیک فرنگی و چند پوستر فیلمهای مطرح تاریخ سینما را می چپانیم تا فیلمفارسی - فیلم انتلکت مندرآوردی بسازیم و به چشم مخاطب فرو کنیم که "ما خیلی خفن هستیم! هم زندگی گنگسترها را مثل نمونههای آمریکای جنوبی تصویر می کنیم، هم بر دهان لات و لمپنها جملات قصار و حرفهای «حکیمانه» می گذاریم تا بگوییم فرهیخته هم هستیم.
کثرت و تکرر سکانسهای بادهنوشی، بدمستی و گعدههای «داداشیها» و «خوبها» و قربانصدقههای حقیقتا مشمئزکنندهی میان ایشان، به خوبی دست سازندگان را رو می کند که به تصویر کشیدن «طبقات محروم» و معضل «حاشیهنشینی» و «سیاهیهای جامعه» صرفا دستاویزی برای برآوردن فانتزی ذهنی فیلمسازان ما در به تصویر کشیدن «گندهلات» هاست.
نکتهی قابلتامل در این میان اما، حذف روزافزون زیست و بود «طبقه متوسط» از محصولات نمایش خانگی است. غیاب طبقه متوسط به عنوان موتور محرکهی توسعه و اعتلای یک جامعه، یک ضربهی فرهنگی سنگین در بازار فرهنگ و هنر است. خوب که دقیق شویم، عمدهی محصولات این روزهای نمایش خانگی یا ترسیم زیست لاتی - لمپنی و غوطهی ناتورالیستی در پلشتی است، یا نمایش قلابی زرق و برق طبقات برخوردار و لاکچریبازی مشتی نوکیسهی تازه به دوران رسیده.
معلوم نیست ملت چه گناهی کردند که بین تصویر «خوب و همهچیز تمام» از زندگی جامعه در سیما و تصویر سراسر چرک، تباهی و پلشتی شبکه نمایش خانگی از جامعه، گیر کردهاند؟ آیا هیچ حد وسطی وجود ندارد؟