جمعه 9 آذر 1403

طلاق به خاطر پدر و مادر دروغین

وب‌گاه تابناک مشاهده در مرجع

مرد جوان با چشمانی که خشم و افسوس در آن موج می‌زد به همسرش نگاه کرد. نگاهی که انگار می‌خواست بگوید چطور یک شبه همه آرزوهایش را بر باد داده است.

به گزارش ایران، اما در چشمان همسرش فقط التماس بود و پشیمانی. می‌خواست شوهرش را صدا کند که در همین موقع منشی یکی از شعب مجتمع قضایی خانواده آنها را به داخل فراخواند.

به محض ورود به شعبه محسن و مینا سلامی کردند و در حالی که زن جوان به طرف صندلی‌ها می‌رفت تا مقابل قاضی بنشیند، مرد جوان بدون مقدمه گفت: من نمی‌توانم با کسی که به من دروغ گفته و با حرف‌هایش مرا فریب داده و زندگی‌ام را به بازی گرفته زندگی کنم.

قاضی با خونسردی گفت: اول بگویید ماجرا چیست و اجازه بدهید من صحبت‌های هر دو شما را بشنوم تا بتوانم تصمیم بگیرم.

مینا تا خواست حرف بزند محسن گفت: شما چیزی نگو من خودم تعریف می‌کنم. آقای قاضی من و مینا دوستان مشترکی داریم که کار تئاتر می‌کنند و اولین بار هم برای دیدن نمایش دوستم به محل اجرا رفته بودم که مینا را دیدم. آنقدر از او خوشم آمد که بلافاصله بعد از پایان نمایش به سراغش رفتم و خواستم تا با هم بیشتر آشنا شویم حتی تأکید کردم که قصدم ازدواج است. مینا هم قبول کرد و با حضور خانواده‌های‌مان 2 ماه بعد به عقد هم درآمدیم. البته من فکر می‌کردم که مینا با خانواده‌اش زندگی می‌کند.

مدتی پس از عقدمان یک روز که به خانه مینا رفته بودم همسایه واحد کناری با دیدن من پرسید با چه کسی کار دارم و من هم خودم را معرفی کردم و گفتم که من داماد آقا رضا هستم. محسن نفس عمیقی کشید و ادامه داد: آقای قاضی کاش خودم را معرفی نمی‌کردم چرا که همسایه پاسخی داد که زندگی‌ام ویران شد. او گفت آقا رضا دختر ندارد.

ابتدا فکر کردم من واحد را اشتباه آمده‌ام اما وقتی دیدم اشتباهی نکرده‌ام به همسایه گفتم مگر اینجا خانه آقا رضا و مریم خانم نیست؟ خوب من هم همسر دخترشان مینا هستم. اما همسایه با حالت تعجب گفت مینا که دختر آقا رضا نیست. از شنیدن این حرف به یکباره برافروخته شدم و خواستم بیشتر توضیح دهد که گفت به من ارتباطی ندارد و به داخل آپارتمانش رفت و در را بست.

به اینجای صحبت که رسید ناگهان مینا زیر گریه زد و گفت: اگر می‌گفتم پدر و مادر ندارم تو با من ازدواج نمی‌کردی. آقای قاضی من آنقدر به محسن علاقه‌مند شده بودم که می‌ترسیدم با شنیدن واقعیت با من قطع رابطه کند.

محسن جواب داد: با دروغ و نیرنگ؟! آقای قاضی آن لحظه احساس کردم شاید مرد همسایه واقعیت را نگفته به همین خاطر به سراغ سرایدار ساختمان رفتم و از او پرس و جو کردم که متوجه شدم مینا دختر این خانواده نیست بلکه پرستار آقا رضا و همسرش مریم خانم است و او در مدتی که با هم بودیم آنها را به جای پدر و مادرش معرفی کرده و من را فریب داده است. تازه وقتی هم برای اولین بار موضوع را گفتم زیر بار نمی‌رفت و منکر آن بود.

قاضی رو به مینا کرد و پرسید: حرف‌های همسرت را قبول داری؟

مینا آب دهانش را قورت داده و گفت: بله. سال‌هاست که پدرم اعتیاد دارد و من با مادرم زندگی می‌کردم. پس از فوت مادرم و برای اینکه بتوانم زندگی‌ام را تأمین کنم و محتاج کسی نباشم پرستار سالمندان شدم و به خانه زوج سالخورده‌ای رفتم و از آنها نگهداری می‌کردم. تا اینکه محسن وارد زندگی‌ام شد و من از ترس پیشینه خانوادگی‌ام از این زوج خواستم تا نقش پدر و مادرم را بازی کنند و آنها هم که فکر می‌کردند می‌توانند با کمک به من خوشبختم کنند، پذیرفتند.

مینا با دستمال چشمانش را پاک کرد و ادامه داد: جناب قاضی باور کنید من مقصر نیستم. تقدیرم اینگونه بود و نمی‌خواستم محسن را با آگاهی از وضعیتم از دست بدهم. حالا هم اگر او تصمیم گرفته که من را طلاق دهد حق دارد و من نباید از ابتدا به او دروغ می‌گفتم. می‌دانم که اعتبارم را پیش او از دست داده‌ام و دیگر به من اعتمادی ندارد. فقط کاش من را درک می‌کرد و لحظه‌ای خودش را جای من می‌گذاشت و فرصت دیگری به من می‌داد.

قاضی لحظه‌ای تأمل کرد و رو به محسن گفت: حرف‌های همسرت را شنیدی او به خاطر علاقه‌ای که به شما داشته و برای اینکه از دستت ندهد زندگی سابقش را پنهان کرده آیا حاضری او را ببخشی؟ محسن جواب داد: او به من دروغ گفته و اگر با این ماجرا کنار بیایم با خانواده‌ام چه کنم؟ آنها برایشان مهم است که عروس‌شان در چه خانواده‌ای بزرگ شده است. ای کاش از اول ماجرا را صادقانه با من در میان می‌گذاشت تا خودم آن را طور دیگری با خانواده‌ام مطرح می‌کردم. قاضی در پایان به محسن گفت: چند روز دیگر با پدر و مادرت در دادگاه حاضر می‌شوی تا با آنها صحبت کنم. فعلاً صورتجلسه را امضا کنید.

محسن هم گفت: من هم مینا را دوست دارم اما حرف من، حرف پدر و مادرم است و اگر آنها قبول کنند شاید از تصمیمم منصرف شوم.