عاقبت بوکسور خیابانی در بین الحرمین چه شد؟
«به صغیر و کبیر رحم نمیکردم. زورگیر بودم، بوکسور خیابانی، بزن بهادر.» فکرش را هم نمیکردیم روبه روی دوربین بنشیند وقتی قرار است ریزودرشت زندگی اش را روی دایره بریزد، اما...
به گزارش مشرق، فکرش را هم نمیکردیم روبه روی دوربین بنشیند وقتی قرار است ریزودرشت زندگی اش را روی دایره بریزد، اما با افتخار آمد. با سرِ بلند. حتما ته دلش قرص است و میداند همان که معجزه زندگی اش شده، هوای خودش و آبرویش را دارد. اصلا مگر داریم پرصلابتتر از آبرویی که وامدار کرم اباعبدالله (ع) باشد!
*حلالم کنید
اینطور میشود که شانه به شانه همسرش مینشیند روبه روی دوربین. همان اول بسم الله طلب حلالیت میکند. دست فرمان مصاحبه را با این جملات دستش میگیرد و مستقیم و بدون واسطه با مردم حرف میزند؛ «از این فرصت استفاده میکنم. اگر از آنها که من را میشناسند شخصی خواننده این گزارش هست که من حقی از او ضایع کردم، به مالش ضرر رساندم یا بهجانش، تو را به اباعبدالله قسم از من بگذرد. من و همسرم حاضریم زندگیمان را بدهیم تا حقی بر گردنمان نباشد. من به خیلیها بدکردم.»
فیروز نظامی
*سرگذشت زندگی عضو کمیته قویترین مردان اسلامشهر
همین چند جمله کافیست تا مشتاق شنیدن سرگذشت مردی شویم که اینروزها همه افتخارش به خادمی هیات بنت الرقیه است؛ مردی که عضو کمیته قویترین مردان شهرستان اسلامشهر است. مربی و قهرمان بوکس است و قهرمان مسابقات پرس سینه اسلامشهر. جوانها و نوجوانان محله اسلامشهر روی سرش قسم میخورند و عزاداری در هیات بنت الرقیه او را با هیچ هیاتی عوض نمیکنند.
«فیروز نظامی» تازه از سرزمین عشق برگشته. میان او و اباعبدالله (ع) عهد و قراری است با قدمتی 20ساله. هر سال هر کجای ایران که باشد اربعین حلقه اتصال او و دنیای او به امام حسین (ع) میشود.
بسم الله میگوید و مدد میطلبد از سفینه نجات زندگی اش برای روایت روزهایی که به صغیر و کبیر رحم نمیکرده. زورگیر بوده، بوکسور خیابانی، بزن بهادر که به حال طبیعی نبوده اما کاسه چشمانش پر میشود از اشک و میگوید به خدا که حالا غلامِ حسینم. افتخارم این است که چایی ریز هیات امام حسینم. خادم هیاتم.
*حسرت کشتی
قصه زندگی اش را از حسرت روزهای کودکی آغاز میکند و این فصل زندگی فیروز نظامی برای پدر و مادرها درس زندگی دارد. اینکه یک وقتهایی که باید شش دانگ حواسمان را جمع حال و روز بچههایمان کنیم اما شاید غافل شویم؛ «من در خانواده پر جمعیت به دنیا آمدم در یکی از مناطق محروم اسلامشهر با پدری کارگر و 6 سرعائله. 5برادر بودیم و یک خواهر و همهمان عشق ورزش و عشق کشتی اما من بیشتر. از بچگی از بقیه برادرهایم پرانرژیتر بودم. یک جا روی پایم بند نبودم. به قول امروزیها بیشفعال بودم. اما پدرم کارگر بود و دخل و خرجش جور در نمیآمد که بتواند همه بچهها را حمایت کند. پدرم علی و حمید؛ دو برادر اول را باشگاه کشتی ثبت نام کرد و من و محمد و حمید ماندیم و حسرت کشتی. اما من بیخیال نشدم. همراه برادرم باشگاه میرفتم. بیرون تشک مینشستم و کشتی گرفتن بچهها را میدیدم. در ذهنم جای برادرم بازی میکردم. بارانداز. ضربه فنی...»
*لبه پرتگاه و آغاز سقوط
«بعد از دوسال با حسرت نگاه کردن به کشتی، بالاخره با کمک برادرم به باشگاه رفتم. برادر بزرگ ترم در جلوبندیسازی محل مشغول کار شد و شهریهام را پرداخت کرد. من هم با انرژی هر چه تمام شروع کردم. هر روز باشگاه و تمرین و تمرین تا بالاخره به مسابقات استانی راه پیدا کردم. 8 بازی را بردم و اول شدم. انگار دنیا برای من بود.
ولی این خوشحالی با بیعدالتی که در حق من شد، دوامی نداشت. مسئولان مسابقه با بیانصافی و پارتی بازی و نبود نظارت مسئولان ورزش استان، مدال طلای من را تقدیم نفر دوم کردند. مربی به من گفت شما دوم شدی این آقا اول. من با ابروی شکسته، گوش شکسته، لب پاره شده، این همه تلاش و حسرت. همه آمال و آرزویم شده بود یک مدال که آن هم دودستی ازم گرفتند.
آنجا بود که غرور من شکست. من از تشک کشتی درنهایت سرخوردگی خداحافظی کردم و نقطه پرش من شد آغاز سقوط. کشتی را بوسیدم و گذاشتم کنار. حالم خراب بود، خیلی خراب. آن زمان مثل امروز نبود که پدر و مادرها حواسشان به حال و روز بچهشان باشد. من با آن همه انرژی و عشق به ورزش و سرخوردگی رها شدم. کارم شده بود پرسه زدن در پارک محلهمان که اصلا محیط مناسبی نداشت. همه جور آدمی در آن محیط بود.» روایت فصل اول قصه زندگی فیروز نظامی میرسد به این نقطه؛ به لبه پرتگاه.
*من بوکسور خیابانی شدم!
«یکی از بچههای شر محل، داخل همان پارکی که گفتم محیط خوبی نداشت، بوکس آموزش میداد. پیش خودم گفتم من که از باشگاه و کشتی خیری ندیدم. تصمیم گرفتم بوکس یاد بگیرم. نزدیک یکی دو سال در همان پارک بوکس بازی کردم. صبح تا شب کارم شده بود تمرین و بالاخره شدم یک بوکسور خیابانی. یک بزن بهادر که منتظر جرقه بود برای راه انداختن دعوا در محل، روزی نبود که در مدرسه دعوا راه نیندازم. آن موقع 17 سالم بود. ترک تحصیل کردم و مدرسه را هم کنار گذاشتم.»
خودش میگوید پلههای سقوط را چند تا یکی در حال طی کردن بوده و اوج قصه سیاه زندگی اش از همین نقطه آغاز میشود. وقتی شرارت هم پیش پای او کممی آورد.
*زورگیر محله
اللَهُمَ لَا تَکِلنِی اِلَی نَفسِی طَرفَهَ عَین اَبَدا؛ خدایا مرا بهاندازه چشم بر هم زدنی به حال خود رها مکن و وای به حال روزی که خدا نگاهش را از ما و زندگیمان دریغ کند. فیروز نظامی رها شد به حال خودش و شد نباید آنچه میشد؛ «من راه را اشتباهی رفته بودم. شر و دعوا و بزن بزن، کمکم برایم شده بود مثل یک بیماری، مثل یک عادت و من زورگیر خیابانی شدم. پاتوقم پارک سر کوچه بود.
در همان محیط نامناسب پارک همه کاره شدم. از خودم بی خود می شدم. سرم داغ میشد. یک جربزه کاذب پیدا میکردم و مغزم کار نمیکرد. قدرت بدنیام هم بالا بود.
هر کسی از جلوی پارک رد میشد، چپ نگاه میکرد. دعوا راه میانداختم. کتک میزدم. پولش را، موتور، دوچرخه هر چیزی که همراهش بود را میگرفتم. پدر و مادر و برادرها عاصی شده بودند. هر روز کلانتری. هر روز شکایت.»
*سالهای وبا / از دعوا در رستوران تا نزاعهای دستهجمعی
حیا میکند از روایت آن روزهای سیاه، آن خاطرات تلخی که جاخوش کردهاند در حافظه اش و هر بار با یادآوری، عرق شرم مینشیند روی پیشانی اش و این شرم حالا که برای دومین بار است زندگی اش را جلوی چشم و گوش هزاران نفر ریخته روی دایره، بیشتر هم شده. یک بار در حریم امن بین الحرمین در برنامه سدره که مستقیم از کربلا پخش شد روبه روی دوربین زندگی اش را روایت کرد و حالا برای دومین بار و این بار، برگهای تازهتری رو کرد از سالهای وبا؛
««مردم آزاری برایم عادی شده بود. حق و ناحق. حرام و حلال.. واژههایی بود که شنیده بودم از همان بچگی. اما زده بودم بر طبل بیخیالی. میوه از چرخی میخریدم پولش را نمیدادم فرار میکردم برای خنده با رفیقان بدتر از خودم. میرفتیم رستوران غذا میخوردیم پول نمیدادیم که هیچ، بزنبزن هم راه میانداختیم و فرار میکردیم. رحم نمیکردیم به صغیر و کبیر. دعوای دستهجمعی هم که دیگر جزو روتینهای زندگیام شده بود. یک بار چوب بهدست، یک بار چاقو یک بار قمه. هر روز شکایت و شکایت کشی. پدر و مادرم، برادرهایم عاصی شده بودند. چندبار زندان افتادم و در زندان هم دستبردار نبودم.»
*هیچ وقت خیر ندیدم از مال حرام
سال هاست این فراز زیبا از دعای کمیل ورد زبان فیروز نظامی است؛ اللهُمَ اغفِرلِیَ الذُنُوبَ الَتی تُغَیِرُ النِعَمَ؛ خدایا! ببخش بر من گناهانی را که باعث تغییر نعمتهایت شده.» دعایی که هر روز صبح قبل از شروع کار با یادآوری گذشته بارها و بارها زمزمه میکند و اطمینان دارد به اینکه خدا بخشندهتر از حد تصوراتش است و حالا فیروز نظامی میرسد به نقطه پایان فصل سیاه زندگی اش؛
«من از دله دزدی شروع کردم. مثلا قاپیدن کیف برای خنده یا رو کمکنی از رفیقانم. اما این دله دزدیهای کوچک و به بهانه مسخره بازی کمکم راه را باز کرد برای عادی شدن این گناه. از خلافهای کوچک شروع کردیم و رسیدیم به خلافهایی که دیگر نمیشد اسمش را دله دزدی گذاشت. وقتی به سمتوسویی حرکت می کنی که هیچی برایت مهم نیست هیچ گناهی هم برایت عیب و عار نمی شود. از خانه خالی کردن تا.. شده بودیم از خدا بی خبر. پول در می آوردم. ولی نمی ماند. به درد نمی خورد. حرام اندر حرام بود. من هیچ وقت خیر ندیدم از پولی که از راه نادرست به دست آورده بودم.»
* نقطه اتصال من و آقا امام حسین (ع)
بهتر ز صد طبیب و مداوا و مرهم است... یک جرعه چای روضهی هر هفتهات حسین (ع)! چای روضه امام حسین خاصیتی عجیب دارد. ظاهرش یک چای است مثل باقی چای ها اما قداست دارد. با نفس حق چای ریز و صدای روضه عجین شده و در وقت خودش و برای آنکه باید کار خودش را می کند و روایت فیروز نظامی می رسد به نور، به روشنایی، به همان چای روضه؛
«نقطه اتصال من و آقا امام حسین (ع) از همان پارک سر کوچه شروع شد. یک شب در پارک دعوای شدیدی راه انداختیم. به قول قدیمی ها دست بالای دست بسیاره. آن شب در آن دعوا بدکتک خوردم. دستم ضربه شدیدی خورد. گونه ام پاره شد، ابروم پاره شد. حالم خیلی بد بود. دعوایی که راه انداخته بودیم آنقدر شدید بود که همه همسایه ها ریخته بودند بیرون و مادرم با دیدن حال و روز من وسط کوچه از حال رفت.
همان شب بود که من ترمز دستی زندگی ام را کشیدم. به حال خودم نبودم وبا آن حال خراب خانه نرفتم و زدم تو کوچه پسکوچه ها. مادرم به خاطر من راهی بیمارستان شده بود و معلوم نبود چه بلایی سرش آمده بود. روی دیدن برادرهایم را نداشتم.
ماه صفر بود. در همین پرسه زدن ها با حال خراب از جلوی خانه ای رد شدم که در آن هیات بود و صدای روضه خوان داخل کوچه پخش می شد. پاهام سست شد. جلوی در هیات کف زمین نشستم. درب داغون بودم. دلم خیلی شکست. گفتم یا امام حسین این چه زندگیه من می کنم. با همان حال خراب تاریخچه زندگی ام از 16سالگی جلوی چشمم آمد. عموصفر؛ خادم هیات من را می شناخت. جلوی در بود گفت بیا تو. گفتم حالم خوب نیست. کاری به من نداشته باشید بزارید همین جا بشینم.
حالت عادی نداشتم. حرمت نگه داشتم و داخل هیات نرفتم. ولی دلم بدجوری شکست. گفتم فیروز تولیاقت نداری حتی پات رو به هیات امام حسین بزاری پاشو برو. عمو صفر گفت پس بشین برم یه چایی برات بیارم. حالم خیلی خیلی بد بود. یک استکان چایی روضه امام حسین را خوردم. حالم کمی جا آمد و بعد رفتم قهوه خانه محل.»
فیروز نظامی و همسرش رقیه رضایی در کربلای معلی
*گفتند تو کجا و کربلا کجا؟ و من شکستم!
گاهی وقت ها غرور آن هم از نوع مردانه، خاصیت خودش را بدجوری از دست می دهد و زور اشک می چربد. مثل حالا که روایت فیروز نظامی از زندگی اش می رسد به نقطه طلایی و این اشک است که راهش را روی صورت قهرمان بوکس باز می کند و صورتش را پر می کند؛
«داخل قهوه خانه بچه ها دور هم جمع شده بودند. من هم رفتم و یک گوشه ای نشستم. دیدم خودکار و کاغذ برداشتند و اسم می نویسند برای کربلا. آن زمان هنوز راه کربلا باز نشده بود و خیلی ها پنهانی پیاده روی اربعین می کردند و خودشان را می رساندند کربلا. به بچه ها گفتم اسم منم بنویسید. هیچ وقت یادم نمیره. همه با هم خندیدند از این حرف من. هر کسی یک تکه ای می انداخت. تو کجا کربلا کجا؟ تو به صغیر و کبیر رحم نمی کنی کربلا بیای؟
آن شب غرورم شکست. گفتم چه کار کردم با خودم که حتی از شنیدن اسم کربلا از دهن من هم خنده شان می گیرد. دلم خیلی شکست. اما دیگر رمقی نداشتم تا به خاطر مسخره شدنم دعوا کنم. گفتم امام حسین میشه منم بخری؟! با همان حال خراب اومدم خونه و تا رسیدم برادرها شروع کردن به داد و بیداد. حرفی برای گفتن نداشتم. زندگی ام داشت برایم مرور می شد.
بزن بزن ها، دزدی ها. رفته بودم تو خودم. آن شب به بابام نگاه کردم دیدم چقدر پیر شده، چقدر داغون شده. برادر بزرگم را نگاه کردم که زندگی برایش نگذاشته بودم. به مادرم که از بیمارستان مرخص شده بود و مثل یک تکه گوشت گوشه ای افتاده بود. نگاه کردم دیدم در این پنج شش سال به اندازه 15 سال پیرتر شده.
آن شب نشستم زمین جلوی پای مادرم. گریه کردم گفتم می خوام برم کربلا. داداش بزرگم گفت بسه کم دروغ بگو. از کی داری فرار می کنی؟ فیروز راستش را بگو. کی رو زدی داری فرار می کنی؟ انقدر دروغ گفته بودم که هیچ کس فکرش را نمی کرد که راست گفته باشم و من بخوام برم کربلا. گفتم به سیدالشهدا قسم می خوام برم کربلا.»
*اهلم کن. دست بکش روی سرم!
«امام حسین (ع) صدایم را شنید و من را طلبید. قرار بود میدان امام رضا جمع شویم. برادرها و خواهرم، همسایه ها. همه آمدند بدرقه. با سلام و صلوات من را راهی کردند. رسیدم کربلا قبل از زیارت در بین الحرمین زانو زدم. گفتم یا سیدالشهدا اگر منو آوردی کمکم کن، اهلم کن. دست بکش روی سرم من بقیه عمر خادمت می شم. امام حسین (ع) با همه بار گناهانم دعای دل شکسته ام را اجابت کرد. از کربلا برگشتم اولین نفری که رفتم سمتش مادرم بود. گفتم مادر من دیگه توبه کردم. اهل شدم. دعام کن.
فردای همان روز که از کربلا برگشتم خانه خودمان برای امام حسین روضه گرفتم. شنبه شب بود. چه هیاتی شد. آن شب در هیات خیلی از بچه محل ها بودند. پشت بلندگو گفتم صدای من را به گوش همه برسانید. من را حلال کنید اگر حقی بر گردنتان دارم. هیات های هفتگی که من بانی اش بودم از همان شب کلید خورد و امام حسین من را لایق دانست که شنبه شب ها خادمش باشم. رفیقانم باور نمی کردند. فیروز هیاتی شده. نماز می خواند. اما آقا امام حسین نظر کرده بود به من. من هم خادمش شدم. خادم همان هیاتی که آن شب جلوی درش نشستم و چایی روضه را خوردم.»
*هیات دار
پر بیراه نیست که در قرآن بیش از صدبار دو صفت غفور و رحیم در کنار هم ذکر شدهاند. این همجواری غفور و رحیم بودن خدا برای امیدواری بدترین گناهکاران روی زمین هم کافی است و برای فیروز نظامی که خودش را یکی از همان گناهکاران می دانست کافی بود. حالا صورت فیروز و همسرش رقیه رضایی پر و خالی می شود از اشک شوق و خادم امام حسین از سر و سامان زندگی اش می گوید:«می خواستم خودم طعم هیات داری را احساس کنم. غلام عزاداران امام حسین باشم نوکری شان را بکنم. کفش جلوی پای همه آنهایی جفت کنم که یک روزی پشت پا بهشان زده بودم و آزارشان داده بودم. اینطور شد که هیات بی بی رقیه را راه انداختم. آنجا در هیات خواستم. گفتم یا امام حسین خودت نظر کن به من. به گذشته ام نگاه کن. کمک کن زندگی ام را بسازم. ازدواج کنم. لقمه حلال در بیارم. من در آن پنج شش سال در اسلامشهر شهره شده بودم و سخت بود اعتمادکردن به من. اما گفتم یک دختر خوب که حال الان من را ببیند نصیبم کن. هر دو خادمت می شویم. امام حسین باز هم صدایم را شنید و حاجت روا کرد من را. این خانمی که کنار من نشسته، تاج سرم هست. دستش را می بوسم. روز تولد حضرت علی به من بله گفت و حالا 17 ساله که کنار هم هستیم.»
*شرط ازدواج آقای بوکسور
چطور بله گفتید؟ چطور اعتماد کردید؟ این سوالات را از همسر آقای بوکسور می پرسم و نوبتی هم که باشد نوبت «رقیه رضایی» است که راوی خاطرات شود. رقیه رضایی مربی کاراته است و حالا بشنوید از شرط و شروط این ازدواج؛
«برادر من و برادر فیروز با هم دوست بودند. در تمام سال هایی که فیروز مشغول دعوا و بزن بهادری و خراب کاری بود، من زندگی ساکت و آرامی داشتم و عاشق ورزش بودم. کمربند مشکی کاراته را گرفته بودم و مربی بودم و البته هنوز هم هستم. خبر توبه فیروز و عوض شدنش به گوش ما هم رسیده بود. من اوایل باور نمی کردم اما وقتی به خواستگاری آمد چهره آرامش نشان می داد درونش چه خبر است و مهم تر از همه صداقتش بود. صادقانه از زندگی و گذشته اش گفت. اینکه چه کرده و کجا بوده و هر آنچه من از گذشته او نمی دانستم هم به من گفت. گفت الان هیچی ندارم. همه زندگی ام از حرام بوده و همه را باختم. حالا خودمم و یک دست لباسم و یک برج حقوقم و مهم تر از همه هیاتم و امام حسینم. گفت من یک شرط بیشتر ندارم. بزرگ ترین دارایی من هیات امام حسینم است. هیات بی بی رقیه (س). دوست دارم شما هم همراهم باشی و خادم هیاتمان باشی.
*آغاز زندگی در اتاق 18متری با رزق حلال
از قدیم گفتند با خدا باش و پادشاهی کن... بی خدا باش و هر چه خواهی کن... سرگذشت زندگی فیروز نظامی مصداقی از همین شعر زیباست که با روایت همسرش به خان آخر یعنی همان عاقبت بخیری می رسد؛
«بله گفتم و زندگی مان را با عشق و رزق حلال در یک اتاق 18 متری شروع کردیم با یک آشپزخانه زیرپله. یادم هست فیروز با یک کش پرده زده بود به نرده زیر پله خانه پدرش و زیرپله شده بود آشپزخانه ما. در آن آشپزخانه یک اجاق گاز و یک روشویی بود والسلام. من از همان آشپزخانه و از همان سال اول ازدواجم چایی ریز هیات آقا شدم. با همه بی تجربگی آشپز هیات شدم. ما با رزق حلال و نگاه امام حسین به همه جا رسیدیم. خانه دار شدیم. در محله مان باشگاه ورزشی راه انداختیم و هر دو شدیم مربی. حالا فیروز برای همه جوان هایی که مثل نوجوانی خودش بودند و حمایتی نداشتند پدری می کند. باشگاه محله ما فقط باشگاه نیست. کلاس درس است. فیروز درس زندگی می دهد به جوان ها. بعدازظهرها به همان پارکی می رود که خودش سال ها قبل از همان جا و هم نشینی دوستان ناباب به بیراهه کشیده شد. سراغ نوجوان هامی رود. باهاشان حرف می زند. کمک شان می کند. دعوتشان می کند به باشگاه. در باشگاه ما یک سانس رایگان هست برای آنهایی که اوضاع مالی خوبی ندارند اما عاشق ورزشند.
کم نیستند جوان هایی که فیروز کمک کرده سر به راه شوند و راه درست را در پیش بگیرند. ما شانه به شانه هم اولین هیات مسکن مهر اسلامشهر را راه انداختیم. جوان ها را جمع کردیم و محرم که می شود در هیات بنت الرقیه اسلامشهر جای سوزن انداختن نیست.»
* ببین نشسته ام حالا کنارِ سفره عشق
گفت و گوی پر فراز و نشیب ما با چند جمله از زبان فیروز نظامی؛ خادم امام حسین به پایان می رسد؛«هر چیزی که فکر کنی آقا سیدالشهدا (ع) به شما می ده. امام حسین ختم کلام است. من یک بار دیگر حلالیت می طلبم از همه آنهایی که دینی گردن شان دارم. اگر مالی ازشان بردم. اگر آسیبی بهشان زدم که قابل جبران نبوده، من را حلال کنند. در این سال ها سعی کردم برای آنها که بهشان آسیبی رساندم و می شناختم شان جبران کنم اما شاید خیلی ها بودند که من نمی توانم پیداشان کنم. ازشان می خواهم به حق همین روز عزیز من را ببخشند.»
ببین نشسته ام حالا کنارِ سفره عشق
شبیهِ ابر، برای حسین می بارم
حسین یارِ من است و منم غلامِ حسین
خوشا به حالِ منی که حسین شد یارم
منبع: فارس