شنبه 3 آذر 1403

مادر سه شهید خرمشهر به فرزندان شهیدش پیوست

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
مادر سه شهید خرمشهر به فرزندان شهیدش پیوست

طاهره نیکوییان مادر سه شهید خرمشهر، شهناز، حسین و ناصر حاجی شاه پنجم شهریور درگذشت و به فرزندان شهیدش پیوست.

طاهره نیکوییان مادر سه شهید خرمشهر، شهناز، حسین و ناصر حاجی شاه پنجم شهریور درگذشت و به فرزندان شهیدش پیوست.

به گزارش خبرگزاری مهر، طاهره نیکوییان مادر سه شهید خرمشهر، شهناز، حسین و ناصر حاجی شاه پنجم شهریور به دلیل کهولت سال درگذشت و به فرزندان شهیدش پیوست.

این مادر شهید روز جمعه 9 شهریور در قطعه 19 بهشت زهرا تهران به خاک سپرده می‌شود.

طاهره نیکوییان زاده دزفول و ساکن خرمشهر بود. فرزند دختر دوست داشت. به فاطمه زهرا متوسل می‌شود و خدا بعد از دو پسر شهناز را به او می‌دهد.

شهناز حاجی شاه هشت مهر سال 59 در سن 26 سالگی در اثر اصابت خمپاره به شهادت می‌رسد و «اولین زن شهید مقاومت خرمشهر» می‌شود. برادرش حسین جز آخرین نیروهایی بود که از خرمشهر خارج می‌شود و چهارم ابان همان سال به شهادت می‌رسد و پیکرش هیچ گاه به دست خانواده نمی‌رسد. سال 60 ناصر در حین مأموریت نظامی از سوی بسیج فرمانداری، از خرمشهر به آبادان اعزام می‌شود، عراقی‌ها جاده را بمباران می‌کنند، ماشین از جاده منحرف می‌شود و تصادف می‌کند.

طاهره نیکوییان در دیداری که گروه مردمی خادمین شهدا (فدک)، با او دارند، روز شهادت شهناز را به خاطر آورد و گفت:

«شب شده بود. دیدم جهان آرا و چند نفر دیگر می‌روند و می آیند اما حرفی نمی‌زنند. پرسیدم چی شده؟ گفتند: "شهناز زخمی شده و بیمارستانه، فردا صبح میریم و میبینیمش". نگران شدم، اصرار کردم، قرار شد ساعت سه نصف شب، زمانی که احتمال توپ و آتش کمتر است بیمارستان برویم. ساعت سه راه افتادیم. در حال حرکت بودیم اما ماشین به سمت جنت آباد تغییر مسیر داد، داخل مسجد نزدیک جنت آباد شدیم. دو تابوت بود آنجا بود. گفتند بیایید شناسایی کنید. جلو رفتم، یکی شأن را از گوشه صورتش و تکه‌های لباسش شناختم. شهنازم بود، خودش بود. در تابوت دیگر هم شهناز محمدی دوستش خوابیده بود. همان جا در مسجد ماندیم. آب و برق نبود. گرمای شدیدی بود. آقایی به اسم حسن علامه آمد و گفت: " باید شهناز را دفن کنیم، عراقی‌ها تا شلمچه آمده‌اند. درست نیست اگر پیکرها اینجا بمانند. مستاصل شده بود. همسرم هم به دزفول رفته بود. من بودم، ناصر، شهلا و شهره دختر کوچکم. شهره را نمی‌توانستیم همراهمان ببریم. او را به خانمی در مسجد سپردم. به همراه شهلا و ناصر به جنت آباد رفتیم. هیچکس نبود که کمک مان کند. مزارها را کنده بودند. نمی‌توانستم حرفی بزنم، ناله کنم، دهنم خشک شده بود. فکر نمی‌کردم شهناز را به این شکل از دست بدهم. گفتم: " شهناز سپردمت به خدا اگر روزی حرفی زدم که ناراحتت کردم، حلالم کن مادر، دعا کن امام ما پیروز باشه، شیرم حلالت..." همان طور که او را در گهواره می‌گذاشتم، درون قبر گذاشتم. خیلی از سنگ مزارها تخریب شده بودند. اگر بعداً می‌آمدیم چطور می‌توانستم شهنازم را پیدا کنم؟ روی کاغذی اسمش را نوشتیم و گذاشتیم داخل شیشه و زیر خاک دفن کردیم. روی آجری هم مشخصات نوشتیم و بالای مزار گذاشتیم..».