«پدر، عشق و پسر»؛ کتابی از ولادت تا شهادت حضرت علی اکبر (ع)
کتاب «پدر، عشق و پسر» فرازهایی از زندگی حضرت علی اکبر (ع) را به تصویر میکشد.
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، حضرت علی اکبر (ع) نخستین فردی بود که در کربلا از بنیهاشم به میدان رفت. او فرزند بزرگ امام حسین و نزدیکترین فرد به ایشان بود؛ چون غربت پدر را در میان خیل گرگهای خون آشام کوفه و شام دید، از همه یاران و افراد خاندان پیشی گرفت و خود را در راه آرمانی فدا کرد. او گام به میدان نهاد تا حجت را تمام کند و شوق رسیدن به فیض شهادت را در دل یاران حسین (ع) قوت بخشد. علی اکبر (ع) الگوی سبقت گرفتن در شهادت است. از این رو به معرفی کتابی درخصوص این شهید کربلا میپردازیم.
سید مهدی شجاعی در کتاب «پدر، عشق و پسر» فرازهایی از زندگی حضرت علی اکبر علیه السلام را به تصویر میکشد. وقایع از زاویه اول شخص و از زبان اسب آن حضرت «عقاب» روایت میشود و مخاطب راوی در داستان، لیلی بنت ابی مره مادر گرامی حضرت علی اکبر (ع) است.
فصول کتاب با عنوان «مجلس» نامگذاری شده که داستان متشکل از ده مجلس است و در هر مجلس، عقاب با زبانی عاطفی و دلنشین، صحنهای از زندگی حضرت علی اکبر (ع) را روایت میکند و مجالس پایانی، به شهادت حضرت در کربلا اختصاص دارد. هر برش از زندگی حضرت که در مجالس ده گانه نمایانده میشود، در انتهای هر مجلس به گونهای به واقعه کربلا مربوط و منتسب میشود و بدین ترتیب، تمام مجالس رنگ عاشورایی خود را حفظ میکند.
داستان از چگونگی رسیدن عقاب به حضرت علی اکبر (ع) شروع میشود و مجلس دوم تصویری از ولادت آن حضرت را ارائه میدهد. مجالس بعدی به ماجراهای پیشنهاد امان از سوی سپاه عمر سعد به حضرت، سقایت ایشان برای اهل خیام قبل از حضرت عباس (ع)، صحنههای پوشاندن لباس رزم و راهی کردنشان به میدان توسط امام و... می پردازد.
در بخشی از کتاب «پدر، عشق و پسر» میخوانیم:
علی، آشکارا سبکتر شده بود. من که حامل او بودم و مرکب و مرکوب او، به وضوح این سبکی را در مییافتم. پیش از این احساس میکردم که علی بر من نشسته است با یک سلسه از حلقههای سنگین رنجیر. علی بر من نشسته است با یک سلسله کوه. اگر چه سخت نبود، اگر چه به خاطر علی همه چیز آسان مینمود، اما متفاوت بود. اکنون احساس میکردم که پرندهای بر من نشسته است به همان بیوزنی و سبکبالی. گفت: «بچرخیم» و من از خدا میخواستم؛ و با خود شروع کرد به ترنم این عبارات. ترنمی که آرام آرام، جوهرهاش بیشتر شد و رنگ رجز به خود گرفت: «اکنون زمین و زمان جان میدهد برای جنگیدن. حالیا پردهها کنار رفته است. مصداقها آشکار شده است و حقیقت رخ نموده است. بیایید! پیش بیایید که من عقبگرد نیاموختهام. تا بدنهای شما هست، غلاف، به چه کار میآید؟!» او اگر چه این چنین میگفت، اما احساس من این بودکه این بار برای جنگیدن نیامده است؛ آمده است برای کشته شدن. جنازهها را از زمین برچیده بودند، اما خون همچنان بر سطح میدان دلمه بسته بود. خون بسان اسفنجی شده بود که اگر چه به چشم جامد میآمد، ولی وقتی بر آن پا مینهادی خون تازه از زیر آن ترشح میکرد. آفتاب درست در وسط آسمان، نه، درست در وسط میدان بر زمین نشسته بود. هرم گرما پلک چشمها را هم میسوزاند. نه فقط دهان که حتی مجاری بینیام هم از شدت عطش خشک شده بود. احساس میکردم که خون به زحمت در لابلای رگهایم راه باز میکند. اما علی به گمانم دیگر تشنه نبود. اسب اگر حال و روز سوارش را نفهمد که اسب نیست. آن عقیقی که او مکیده بود، به آن چشمهای که او دهان سپرده بود، بر آن جامی که او لب زده بود و گذاشته بود و برنداشته بود، در پس آنچه نوش کرده بود، تشنگی دیگر معنا نداشت. آنچه او اکنون داشت، شادمانی و طربی غیرقابل وصف بود. حال او آسمان تا زمین با میدان اول تفاوت میکرد. تفاوتی میان مبارزه و معانقه. تفاوتی میان ستیز و معاشقه. این حال خوشش مرا نیز به وجد آورده بود. چرخ میزدیم. شمشیر آختهاش با تمام شانه و کتف، در هوا میچرخید، اما گردن هیچ گردنکشی داوطلب تماس با این شمشیر نمیشد.
انتهای پیام /