دوشنبه 26 آبان 1404

چطور در باتلاق بحث کردن گیر نکنیم؟

وب‌گاه دنیای اقتصاد مشاهده در مرجع
چطور در باتلاق بحث کردن گیر نکنیم؟

بحث و اختلاف‌نظر در زندگی حرفه‌ای و شخصی، اگر درست مدیریت شود می‌تواند سازنده باشد و باعث یادگیری، رشد و حتی صمیمیت میان افراد و عدم هراس از بیان آسیب‌پذیری‌ها شود.

اما وقتی از کنترل خارج و تبدیل به چیزی می‌شود که «آماندا ریپلی»، نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی، نامش را «بحث شدید» می‌گذارد، فرسایشی می‌شود. بحث شدید به جای اینکه مسائل را حل کند، ما را در چرخه‌ای می‌اندازد که در آن، بحث‌ها خودشان از خودشان تغذیه می‌کنند و در نتیجه، اعتماد و کل رابطه را فرسوده کرده و در نهایت از بین می‌برند. اما چرا این‌قدر راحت در این تله می‌افتیم؟

بحث شدید، نوعی از بحث و درگیری است که آنقدر بالا می‌گیرد که خودش به یک هدف تبدیل می‌شود. به عبارتی، دعوا برای خودِ دعوا. در این حالت، ما مرتکب اشتباهات پشت سر هم می‌شویم. وارد فاز «من در مقابل او» و «همه چیز یا هیچ چیز» می‌شویم. بدترین بخش بحث شدید این است که آخر سر، به همان چیزی آسیب می‌زنیم که در اصل برای محافظت از آن وارد دعوا شده بودیم. آن چیز می‌تواند خانواده‌مان باشد یا رابطه‌مان یا حتی شرکتی که در آن کار می‌کنیم.

بحث شدید مثل یک طلسم جادو است. هیچ‌کدام از ما از آن در امان نیستیم. و آنقدر قدرت جذبش زیاد است که مقاومت در برابرش خیلی سخت است. اگر کسی را می‌بینید که مثلا در یک بحث کاری، انگار عقلش را از دست داده یا کارهای عجیب می‌کند یا شب و روز به آن موضوع فکر می‌کند یا مدام همان حرف‌ها را تکرار می‌کند، درست حدس زده‌اید: او انگار واقعا طلسم شده. در بحث شدید، یک پارادوکس وجود دارد و آن این است که از یک طرف، با تمام وجود می‌خواهیم از آن فرار کنیم و از طرف دیگر، یک جورهایی نمی‌توانیم رهایش کنیم.

وقتی سعی می‌کنیم از یک بحث لاینحل و سمی خارج شویم، حس می‌کنیم نیرویی ما را دوباره به وسط ماجرا می‌کشد. دوست نداریم از آن جدا شویم، حتی برای یک ثانیه. آنقدر فکرمان درگیر می‌شود که بدخواب می‌شویم.

از سوی دیگر، واقعا دلمان می‌خواهد از آن رها شویم. این یک تناقض تمام‌عیار است. ما در طول زندگیمان، بارها شاهد بحث‌ها هستیم، مثل بحث میان مدیر و تیم بر سر اولویت‌ها، یک طلاق پرتنش یا سیاست‌های درگیری‌زا. حتی ممکن است دعوا سر یک موضوع پیش پا افتاده مثل این باشد که «دیشب کی ظرف‌ها را شسته؟» ما این قابلیت را داریم که 1000سال آن را ادامه دهیم. اما در بحث‌ها فرصتی نهفته. می‌توانیم با کمی مکث، بفهمیم که هر کداممان به چه چیزی نیاز داریم و آن نیازها را برآورده کنیم.

 جادوی گوش دادن عمیق

آدم‌ها به شدت مستعد بحث‌های شدید هستند؛ مخصوصا وقتی در فضایی قرار دارند که اعتماد در آن کم است. «گراهام بوید» از دانشگاه می‌سی‌سی‌پی، معتقد است ما تنها در 5 درصد مواقع واقعا حس می‌کنیم که حرف‌هایمان شنیده می‌شوند. یعنی ما اینقدر شنونده‌های بدی هستیم؟ اصلا کسی هست که واقعا گوش کند؟

«جرج برنارد شاو» یک جمله معروف دارد: «بزرگ‌ترین مشکل در ارتباط، این توهم است که فکر می‌کنیم ارتباط برقرار شده.» افراد وقتی احساس می‌کنند صدایشان شنیده شده، یک اتفاق فوق‌العاده می‌افتد؛ اتفاقی که بارها شاهدش بوده‌ام. ما تا به حال بیش از هزار نفر را از طریق ورکشاپ‌های «بحث سالم» آموزش داده‌ایم. و من هر بار، همان صحنه را می‌بینم. شگفت‌انگیز است.

وقتی آدم‌ها حس می‌کنند صدایشان از سوی مخاطب شنیده می‌شود، شروع می‌کنند به بیان حقایق و جزئیات و نقاط ضعفی که شاید قبلا از گفتنشان واهمه داشتند. کم کم، نزدیک می‌شویم به آن چیزی که واقعا سر آن می‌جنگیم؛ به آن چیزی که زیر تمام اتهام‌زنی‌ها، حقایق و گذشته‌ها پنهان شده. زیر همه آن لایه‌ها، چیزی نهفته که من نامش را «داستان زیرین» می‌گذارم، که در واقع همان ریشه واقعی دعواست. و تنها راه رسیدن به آن، «گوش دادن عمیق» است.

وقتی فرد حس می‌کند طرف مقابل به حرفش گوش نمی‌کند، که متاسفانه حدود 95 درصد مواقع همین‌طور است، چه اتفاقی می‌افتد؟ حرف بعدی، شدیدتر، سطحی‌تر و با صدای بلندتر خواهد بود، نه؟ نتیجه‌اش این است که هر چه جلوتر می‌رویم، از چیزی که واقعا باید بر سر آن بحث کنیم دورتر می‌شویم و آخر سر هم می‌رسیم به یک سری دعواهای بی‌معنی. و بحث واقعی که باید داشته باشیم، هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد.

 ماجرای چشمه لس‌آنجلس

ممکن است برایتان سوال باشد که قضیه بحث شدید شبیه چیست؟ بگذارید یک ماجرا برایتان تعریف کنم. جایی در لس‌آنجلس هست، درست کنار بلوار ویلشایر، کنار یک رستوران که از دور شبیه به یک دریاچه آرام است. اما در واقع، یک چشمه طبیعی قیر است که از آخرین عصر یخبندان تا حالا دارد قل قل می‌کند و به بیرون می‌جوشد. در این چشمه، بیش از 3‌میلیون استخوان کشف شده. دانشمندها حدود 2هزار اسکلت ببر دندان‌شمشیری در همین گودال پیدا کرده‌اند. آن هم در قلب لس‌آنجلس! چطور این اتفاق افتاده؟ خب، معلوم شده که حیوانات به مرور زمان، جذب این گودال می‌شدند چون فکر می‌کردند یک دریاچه آرام و زیباست.

از بیرون این‌طور به نظر می‌رسید پس طبیعی بود که جذبش شوند. بعد که به آن می‌رسیدند، ماجرا عوض می‌شد. فقط کافی است چند سانت از لجن رد شوی. ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی گیر افتاده‌ای. حتی یک حیوان بزرگ هم در آن گیر می‌کند. مثل یک گاومیش یا حتی ماموت.

بعد چه می‌شود؟ یک گله گرگ که دارند از آنجا عبور می‌کنند می‌بینند یک گاومیش آن وسط ایستاده. آنها هم طبیعتا به سمت گودال جذب می‌شوند و دیری نمی‌پاید که خودشان گیر می‌افتند. به تدریج، همه این حیوان‌ها آنجا گیر می‌کنند و جسدشان کم کم ته گودال فرو می‌رود. با گذشت زمان، شکارچی‌ها و شکارهای بیشتری به آنجا کشیده می‌شوند. این دقیقا ماجرای بحث شدید است. شما به دلایل کاملا طبیعی، قابل درک و حتی منطقی از دید تکاملی، جذب آن می‌شوید ولی وقتی وارد شدید دیگر نمی‌توانید از آن بیرون بیایید. و اتفاقا هرچه بیشتر برای بیرون آمدن تلاش و تقلا کنید، بیشتر غرق می‌شوید.

 خطرات بحث‌های تکراری

هر حرکت غریزی که برای خروج از این گودال انجام دهید، احتمالا اوضاع را بدتر می‌کند. اتفاقا باید کارهایی کاملا ضدغریزه انجام دهید. و قسمت سختش همین است. بحث شدید یک عامل استرس‌زای مزمن است که خوابتان را به هم می‌زند، دیدتان را محدود می‌کند (چه به لحاظ فیزیکی و چه موقعیتی)، باعث می‌شود اشتباهات متعددی درباره طرف مقابل مرتکب شوید و فرصت‌های بزرگ را نبینید.

بارها و بارها هورمون‌های استرس مانند کورتیزول در بدنتان ترشح می‌شود و می‌دانیم که اینها باعث ضعف حافظه، کاهش مقاومت بدن در برابر بیماری‌ها و حتی کوتاه‌تر شدن عمر می‌شوند. پس بحث شدید واقعا می‌تواند کشنده باشد و فضای ذهنی‌تان را تنگ‌تر، شما را عصبانی‌تر و در نتیجه، کنجکاوی‌تان را محدود کند. و هرچه بیشتر احساس تهدید کنید، تصمیمات بدتری خواهید گرفت.

اینجاست که دچار حالتی می‌شویم که من اسمش را «واکنش راننده احمق» گذاشته‌ام: ما معمولا رفتار خودمان را ناشی از شرایط می‌دانیم. مثلا می‌گوییم: «چون دیرم شده بود و در ترافیک هم گیر کرده بودم، تند رانندگی کردم.» اما وقتی دیگران تند رانندگی می‌کنند، همین توجیه را برایشان نمی‌آوریم، بلکه در محترمانه‌ترین حالت درباره‌شان می‌گوییم: «عجب آدم بی‌ملاحظه‌ای.» اسم علمی این پدیده، «خطای اساسی انتساب» است، اما من فکر می‌کنم واکنش راننده احمق بهتر در ذهنمان می‌ماند.

من در کتابم به نام «بحث شدید»، افراد و جوامعی را بررسی کردم که درگیر انواع و اقسام اختلافات و تنش‌های شدید و زننده بودند؛ از مسائل شخصی تا سیاسی و غیره. و در تک تک موارد، یک‌سری تله‌ها و محرک‌ها وجود داشتند که افراد را به سمت درگیری‌ها می‌کشاندند. این تله‌ها ثابتند و فرقی نمی‌کند که موضوع بحث، خشونت اجتماعی باشد یا طلاق. یکی از این تله‌ها، «تفکر دوگانه» است: یعنی فکر می‌کنی که «ما» در مقابل «آنها» وجود دارد (مثل دعوای تیم‌های مدیریت دو مرکز اصلی یک سازمان در دو کشور متفاوت که یک تیم با تغییر استراتژی، کاملا موافق و دیگری، به کلی مخالف است). هر چه فضای سازمان‌ها نامطمئن‌تر باشد، ما بیشتر به سمت این دوگانگی‌های ساده کشیده می‌شویم.

جایی که همه چیز سیاه و سفید و دوقطبی است، این یک واکنش کاملا مناسب از دید تکاملی است اما در دوران مدرن، کاملا مخرب است. این غریزه‌ای است که در گذشته شاید به دردمان می‌خورد، اما امروز در جوامع متنوع چندان کارآمد نیست. همه افرادی که در تحقیقاتم بررسی کردم بالاخره به نقطه‌ای رسیدند که نامش، «نقطه اشباع» است و آن، جایی است که ناگهان شروع می‌کنی به پرسیدن این سوال از خودت: «آیا همه این درگیری‌ها واقعا ارزش داشت؟» این یک لحظه گیج‌کننده است که باید تصمیم بگیری آیا می‌خواهی در بحث شدید باقی بمانی یا کاری کاملا متفاوت انجام دهی.

 گزینه چهارم

در فضای کنونی سازمان‌ها، در هر نوع بحث و درگیری که باشید، احتمالا سه گزینه پیش رویتان است. یا از آن اجتناب و فرار کنید، یا وارد دعوا شوید یا تسلیم شوید و سکوت کنید. اما، یک راه دیگر هم وجود دارد که در عصر حاضر، تنها راه خوب همین است: به شکلی هدفمند و عامدانه، بحثی سالم و سازنده شکل دهید. نه فرار، نه جنگ، نه سکوت و تسلیم؛ بلکه کاری متفاوت.

 چرخه شنیدن / بازخورد

یک تکنیک گوش دادن عمیق وجود دارد که من از «گری فریدمن» در مرکز درک و درگیری یاد گرفتم. این روشی ا‌ست برای اینکه به طرف مقابل ثابت کنید واقعا سعی دارید او را بفهمید؛ حتی وقتی از اساس با او مخالفید. این روش، عملکرد من را به عنوان یک ژورنالیست، یک انسان، یک مادر و یک همسر کاملا دگرگون کرد. این تکنیک به نظر ساده می‌آید اما تقریبا هیچ‌وقت انجامش نمی‌دهیم. اکثر ما هیچ‌وقت در این زمینه آموزش نمی‌بینیم اما می‌توانیم مهارتش را یاد بگیریم. این چرخه دارای چهار مرحله است:

1. ابتدا به صحبت‌های طرف مقابل گوش دهید. اما واقعا به چیزهایی که برای او اهمیت دارد گوش کنید نه چیزی که برای خودتان مهم است. ببینید که از چه چیزی بیشتر ناراحت است و پشت حرف‌هایش چه پیغامی نهفته. به استعاره‌ها، کنایه‌ها و کلمات برجسته دقت کنید. و سعی کنید چیزی که برایش مهم است را درک کنید.

2. در مرحله بعدی، با زبان خودتان و زیباترین و دقیق‌ترین عباراتی که بلدید، حرف‌های خودش را به او منعکس کنید تا ببینید آیا درست فهمیده‌اید یا نه. چیزی که شنیده‌اید را به زبان خودتان خلاصه کنید و به او برگردانید.

3. در این مرحله، باید چک کنیم که آیا حرف‌هایش را درست فهمیده‌ایم یا نه. خیلی ساده از او بپرسید «درست است یا چیزی از قلم انداختم؟» باید واقعا کنجکاو باشید. فقط حرف نزنید. باید واقعا بخواهید جوابش را بدانید. اتفاقی که می‌افتد این است که معمولا طرف مقابل، یا نکته‌ای به صحبت‌های شما اضافه می‌کند یا اصلاحتان می‌کند.

اما در واقع دارد داستان زیرین خود را برایتان فاش می‌کند و می‌گوید دعوا واقعا سر چه بوده و چه چیزی برایش مهم است. این همه ماجراست چون حالا نه تنها شما دارید او را بهتر می‌فهمید، بلکه او نیز شروع می‌کند به اعتماد کردن به این که واقعا قصد درکش را دارید. و این خودش، کلید باز کردن قفل هر درگیری و اختلافی است. تا وقتی افراد حس نکنند حرف‌هایشان شنیده می‌شود، هیچ‌گونه پیشرفتی ممکن نیست. آنها گوش نمی‌کنند مگر این که مطمئن باشند شما به حرفشان گوش داده‌اید.

4. در آخر، وقتی مطمئن شدید که حرف‌هایش را درست فهمیدید و او گفت: «بله، دقیقا همین‌طور است»، می‌توانید سوال بعدی را بپرسید یا از او توضیح بیشتر بخواهید. معمولا در این مواقع، وسوسه می‌شوید سوالاتی درباره اصل ماجرا بپرسید یا تجربه مشابه خودتان را تعریف کنید یا حتی نصیحتی بکنید. این تمایل، کاملا طبیعی و مشترک بین همه ماست. اما تحقیقات ما نشان داده قبل از هر کاری بهتر است به او ثابت کنید که واقعا سعی دارید او را بفهمید. این باعث می‌شود باقی مسیر ممکن شود. وقتی این کار را می‌کنید نشانه‌هایی فیزیکی در طرف مقابل می‌بینید که قبلا نبود؛ شانه‌هایش پایین می‌آید و یخش باز می‌شود. سفره دلش را باز می‌کند.

حتی اگر درست هم نفهمیده باشید، قدردان این خواهد بود که به او گوش دادید و سعی کردید درکش کنید. و تقریبا همیشه، افراد چیزهایی درباره خودشان متوجه می‌شوند که قبلا بیان نکرده بودند. همان‌طور که می‌بینید این یک فرآیند تکرار شونده است و به همین خاطر به آن می‌گویند چرخه. این کار از نظر ذهنی واقعا سخت و چالش‌برانگیز و در عین حال بسیار قدرتمند است. قدرت چرخه شنیدن / بازخورد این است که اعتماد می‌سازد و همزمان، داستان زیرین را افشا می‌کند. آنجاست که متوجه می‌شوید واقعا پشت این دعوا، چه مساله‌ای نهفته است.

منبع: Big Think