10 میلیون تومان پول مشایی و احمدی نژاد را پرت کردیم داخل ماشین
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از خبرآنلاین، با وجود اینکه تقریبا 12 سال از درگذشت ناصرحجازی می گذرد هنوز هم خیلی از زوایای پنهان زندگی او روشن نشده است. اینکه چه شد در کمتر از یک ماه به سرطان مبتلا شد، اینکه در آن روزهای کابوسوار چه بر خانواده حجازی گذشت و اینکه چقدر ادعاهایی که خیلی ها درباره اش می کردند درست بود؟
از هزینه های دوران درمانش گرفته تا یکی دو دیدار که شخصیت های سیاسی به منزلش رفتند. با این حال حجازی هرگز مقابل هیچ فردی سر خم نکرد و تا آخرین لحظات عمرش ایستاد؛ طوری که هنوز هم که هنوز است از یاد هواداران قرمز و آبی نرفته است و هر بار که حرفش به میان می آید خیلی از آنها از این واژه برای توصیفش استفاده می کنند:«مرد بود، مرد.»
چند روز پیش آتیلا حجازی مهمان ما در کافه خبر بود. او حرف های زیادی زد، درد دل های زیادی کرد و چیزهایی گفت که به قول خودش:«نمی دانم، شاید این حرف ها را تا به حال هیچ کجا نگفته ام وبرای اولین بار دارم در کافه خبر می زنم.»
آتیلا عکس هایی از پدرش نشان داد که در هیچ رسانه ای منتشر نشده است. این عکس ها ظاهرا قرار است تا ابد فقط پیش خود آتیلا باشد، چرا که انتشارش فقط یادآور روزهای تلخی است که داغ بزرگی را تازه می کند. آتیلا در بخش مهمی از گفت و گویش از روزی حرف زد که محمود احمدی نژاد، رییس جمهور سابق ایران به دیدار حجازی رفت. دیداری که 20 دقیقه بیشتر طول نکشید اما در آن یک اتفاق عجیب رخ داد.
آتیلا می گوید:«پدرم کلا اخلاقهای خاصی داشت. با مهدی تاج قرار گذاشته بود و رفت آنجا ولی منشیاش گفت لطفا تشریف داشته باشید آقای تاج جلسه دارند. پدرم بلند شد و بیرون آمد. بعد تاج تا وسط خیابان دنبالش رفت و راضیاش کرد بماند. میگفت وقتی شما با من قرار داری دیگر پشت در بنشین نداریم.
این حرکاتش واقعا قشنگ بود. کلا باج نمیداد. اواخر بیماریاش رئیس جمهور سابق از طریق علی چینی با ما تماس گرفتند که میخواهیم عیادت آقای حجازی برویم. چند ماشین و محافظ و... به خانه ما آمدند و 20 دقیقه ماندند. وقتی رفتند داشتیم ظرفها را جمع میکردیم که یک بسته روی میز دیدیم. پدرم هم حالش خیلی بد بود. بسته را باز کردیم و دیدیم تراول است به مبلغ 10 میلیون تومان. پدرم گفت سریع به چینی زنگ بزن. به علی زنگ زدیم گفتیم کجایید و او گفت سر کوچه هستیم. دیگر گفتیم دور بزنید. پدرم هم سخت راه میرفت و زیر بغلش را میگرفتیم. به سختی تا دم در آمد و بسته را داخل ماشین انداخت و گفت این را به رئیست بده و بگو من احتیاجی به این پولها ندارم. آقای مشایی آمده بود.»
همچنین بخوانید