آنکه فهمید، آنکه نفهمید / به بهانه دستخوش جدید بهرام بیضایی

فیلم «باشو، غریبه کوچک» بعد از چهل سال که از ساختش میگذرد بار دیگر از جشنوارهای خارجی جایزه گرفت. بهرام بیضائی کارگردان این فیلم که نتوانست خود در این مراسم حاضر شود، پیامی تاسف برانگیز را منتشر کرد.
خبرگزاری تسنیم- گروه فرهنگی - زهرا بختیاری: خبر دادند: فیلم «باشو، غریبه کوچک» بعد از چهل سال که از ساختش میگذرد بار دیگر از جشنوارهای خارجی جایزه گرفت. بهرام بیضائی کارگردان این فیلم که نتوانست خود در این مراسم حاضر شود، پیامی از قلمش تراوش کرد که برای هر عاشق وطن جای تاسف دارد.
چنین مینویسد:«حالا درست چهل سال از فیلمبرداری باشو غریبهی کوچک در شمال و جنوب ایران میگذرد. تابستان گرمی بود مثل همین روزها؛ هر حرفی که در آن جنگ ستوده نمیشد به تهدید و قویا ممنوع بود ولی آیا پناه دادن به یک کودکِ مهاجر جنگ زده هم ممنوع بود؟ با این فیلم همکاران، ریشهی کار مرا در کانون زدند و فیلم نزدیک به چهار سال کنار نهاده شد. ولی امروز چهل سال بعد با کمال فروتنی به همهی قربانیان بی گناه آن جنگ هشت سالهی بیمعنا درود میفرستم و نفرین میماندم به همهی سودبران هر جنگی!»
اما نه... «بیمعنا» خواندن چنین حماسهای آن هم بعد از اینکه در این چند دههی بعد از پایانش، از تمام جوانب روایت و با نگاههای گوناگونی اعم از مخالف و موافق معرفی شده، توسط بیضائی، از زوال نیست از انحطاط است!
جنگ هشت ساله ایران و عراق، که به گواه همه اسناد موجود، (مکتوب و غیره) به ایران تحمیل شد و جوانان این مملکت بند پوتین را محکم کردند و عازم نبرد با دشمن شدند را چطور میتوان بیمعنا خواند؟ واقعا ای کاش لااقل به یک علت اشاره میشد.
دفاعی که از طرف ایران نه سودای کشورگشایی در آن دیده میشد و نه هر رذیلت اخلاقی در آن وجود داشت که بخواهد بابتش خونی ریخته شود و یا جانی قربانی، تا به دست آید.
در یک جمله ساده؛ متجاوزی به خاکمان حمله کرد و ما مقابلش ایستادیم و برای اولین بار در تاریخ! سرمان بالاست از اینکه نه وجبی از ایران اشغال شد و نه تن به خواسته نامشروعی دادیم، آن هم با دستهای خالی!
اما اینکه بتوانی به درخشانترین مردانگی تاریخ مردمت وصله ناجور بیمعنایی بچسبانی از عجایبی است که معلوم نیست زاییده چه افکاری است؟
با این نوشته این شعر مرحوم حسن حسینی متبادر میشود که «امروز لفظ پاک «حزب الله»/ گویا که در قاموس «روشنفکر» این قوم / دشنام سختی است!» وگرنه کدام منطق و انصافی میتواند چشم روی احساسات مادران و زنانی ببندد که در عین معنا و عقل، ساک عزیزانشان را بستند و راهی سفری کردند که معلوم نبود با پای خودشان برخواهند گشت یا آنها را میآورند؟ چطور میشود مردانی را ندید که نوعروسان خود را، مادران و پدران خود را و فرزندانشان را چشم انتظار گذاشتند و در خون خود غلتیدند در حالی که هرگز حتی بند انگشتی از آنها بازنگشت، را ندید؟
غمی بزرگ است که «ژان کلود کریر» نویسنده، شناخته شده فرانسوی که نسبت به فرهنگ اصیل ما ایرانیان هفت پشت غریبه بود، معنا را و ارزش آن مدافعان را در هشت سال دفاع مقدس درک کرد اما هنرمند شناخته شده ایرانی! نه.
آنجا که نهال تجدد همسر آن فرانسوی اینطور روایت میکند:«در بهشت زهرا (س) و قطعه شهدا بودیم. یک خانواده شهید بر سر مزاری بودند و شربت و... تعارف کردند. ژان کلود بعد از آن از پسر شهیدی که آنجا بود در دفترچهای که همیشه همراهش بود، تصویری کشید. این مدلی بود که با آدم ها ارتباط برقرار می کرد. اما جوهر ماژیکش تمام شد و همه دنبال خودکار بودیم. همسر شهید از بالای مزار شهید ویترینی را باز کرد و خودکار شهید را برداشت و به ما داد. من به فرانسوی سعی می کردم به اهمیت خودکار برای ژان کلود اشاره کنم. با خودم فکر می کردم حتماً سال ها گذشته است و این خودکار کار نمی کند اما کار کرد. ژان کلود خودکار را از من گرفت و طراحی تصویر را ادامه داد و پسر شهید هم خیلی شبیه عکس شهید شد. مادر شهید این عکس را گرفت و در همان ویترین گذاشت. ما خداحافظی کردیم و دور شدیم، بعد پسر شهید آمد و خودکار را به ژان کلود داد و او این خودکار را در مهمترین جا و گرانبهاترین جای خانه نگه داشت.»