شنبه 10 آذر 1403

ابرقهرمانان کوچکی که به جنگ ناامیدی می‌روند

خبرگزاری ایسنا مشاهده در مرجع
ابرقهرمانان کوچکی که به جنگ ناامیدی می‌روند

شاید اینگونه تصور شود که ابرقهرمانان و شخصیت‌های افسانه‌ای فقط در داستان‌ها و فیلم‌ها وجود دارند، میدان جنگ هم فقط برای سلاح‌های سخت و انواع بمب و تانگ‌ها است اما باید گفت که در بخش خون بیمارستان کودکان تبریز، ابرقهرمانان کوچکی زندگی می‌کنند که با دستان کوچک و قلب‌هایی بزرگ به جنگ با ناامیدی می‌روند.

از در که وارد می‌شوی، دو سالن می‌بینی که با انواع رنگ‌ها و نقاشی‌هایی بر روی دیوارها پوشیده شده است. گویی وارد یک مهدکودک با مربیان سفیدپوش زحمتکش شده‌ایم. در این بخش، پرستاران خستگی ناپذیر مثل همیشه در تکاپوی خدمت هستند و از این اتاق به آن اتاق می‌روند.

این مهدکودک اما انگار یک مشکل دارد. صدای خنده، شادی، دویدن بچه‌ها، دعواهای کودکانه، خاله‌بازی و ماشین سواری ندارد. کودکان نشسته و یا خوابیده بر روی تخت، گاه به دیوار گاه به سرم دستشان و گاه به تلفن همراه نگاه می‌کنند و یا دل و دماغ هیچ کاری را ندارند. با این حال چشم‌هایشان گویای حرف‌های بسیاری است.

هر کودک، یک همراه با روپوش صورتی دارد و چه همراهی همراه تر و دلسوزتر از مادر؛ مادری که لحظه‌ای از کنار فرزندش تکان نمی‌خورد که مبادا جگرپاره‌اش احساس تنهایی کند.

برخی پنج سال است، کارشان رفت و آمد بین بیمارستان و خانه شده و حتی خانه برایشان یک مکان غریبه به نظر می‌رسد. برخی هم تازه بستری شده‌اند و بیماریشان هنوز در مراحل ابتدایی قرار دارد. آن‌هایی که تازه آمده‌اند، موهایشان مشکی تر از همیشه و لبخند ریزی بر صورت دارند. دختران عروسک به دست و پسران ماشین و تفنگ به دست در کنار تختشان بر روی صندلی نشسته و بازی می‌کنند.

اینجا کسی نمی‌داند، بیماری‌اش چیست و شاید نمی‌خواهد که بداند. ما هم نامی از بیماری به میان نمی‌آوریم اما با این حال، اتاق‌های بخش را یک به یک می‌گردیم. دنبال چه هستیم نمی‌دانم اما یک لبخند کودکانه هم برایمان کافی است.

اغلب بچه‌ها، موهای سرشان را تراشیده‌اند. ماسک به صورت دارند و با دیدن ما حتی اگر روی تخت خوابیده باشند، از دور دست تکان می‌دهند. برخی آنقدر سنشان کم و جثه‌شان کوچک است که میله‌ی سرم در کنارشان هم‌چون غول بزرگی دیده می‌شود. دستان برخی از این کودکان هم آنقدر از بابت تزریق سرم کبود شده که سرم به پاهایشان وصل کرده‌اند.

وارد اولین اتاق می‌شویم. «امیرحسن» دو ساله با لپ‌های درشتش با اخم به ما می‌نگرد. سلام می‌کنم اما جوابی نمی‌دهد. گویی از همین ابتدا مشکل بزرگی با ما دارد. 10 بار دست تکان می‌دهم اما دریغ از یک تغییر. این کوچولوی اخمو تا آخر هم به ما محل نخواهد داد و فقط منتظر مادرش است. مادرش که می‌آید، زبان و چین‌های پیشانیش باز می‌شود. گویی دل خوشی از غریبه‌ها ندارد. مادرش که می‌گوید به جز دکترش که عمو صدا می‌زند از هیچ غریبه‌ای خوشش نمی‌آید. خلاصه تا آخرین لحظه خروج از اتاق که با اخم و لپ‌های افتاده‌اش به ما نگاه کرد اما دست تکان نداد.

در سالن هستیم که یکی از پرستارها می‌گوید، مریض تخت 29 با شما کار دارد. انتظارش را نداشتیم که یکی ما را به اتاقش دعوت کند. با این حال می‌رویم تا بیمار تخت 29 را ببینیم. صدایش با ورود ما به اتاق، رنگ شادی می‌گیرد. بمب روحیه در کنار «عماد» کم می‌آورد. از همان وقتی که ما را صدا زد تا از او عکس بگیریم و مصاحبه کنیم، معلوم بود بچه سر و زبان داری است. وقتی ضبط صدایش را شروع می‌کنم، خودش هر چیزی که می‌خواهد، می‌گوید: «سلام به همه، عماد هستم. 15 سالمه و اهل شهرستان خوی هستم. شاید بگویید چرا در تبریز بستری شدیم، خوب معلوم است چون امکانات زیادی در شهرمان نبود مجبور شدیم تا به تبریز بیاییم که همه امکانات خوب را دارد. تقریبا هشت ماهی می‌شود که در بخش خون هستم. کلاس هفتم بودم که احساس خستگی و سردرد زیادی می‌کردم و نمی‌دانستم که بیماری‌ام چیست. ولی وقتی پیش آقای دکتر آمدم، تشخیص دادند که به این بیماری مبتلا شده‌ام. در این مدت از درسم عقب ماندم اما اگر که ان‌شاءالله خوب شوم، دوباره ادامه خواهم داد. از تمام پرستارها و دکترها خیلی راضی هستم و به خاطر زحمت‌های آن‌ها الان نسبت به قبل خیلی خوب هستم.» 

می‌پرسم: آقا عماد، برنامه‌ات برای آینده چیه؟ ادامه می‌دهد: «همین که خوب شوم، درسم را ادامه دهم و پرستار شوم و مثل پرستارهای این بخش به مردم و مریض‌ها خدمت کنم. در واقع برنامه دیگه‌ای ندارم و اولین گامم خوب شدن است.»

عماد که خنده از لبش کنار نمی‌رود، در آخر دلیل اصلی صدا کردن ما را روحیه دهی به ما می‌گوید. انگار می‌داند که برای اولین بار است به بخش خون بیمارستان کودکان آمده‌ایم و می‌خواهد تا ما احساس غریبگی نکنیم و شاید می‌خواهد با این بهانه، به خودش روحیه دهد.

در اتاق دیگر، «مهران» 14 ساله با دسته‌ی بازی بی‌سیمش در حال گیم بازی کردن است. با اینکه تازه بیماری‌اش را تشخیص داده‌اند اما بیماری و ضعف هم نتوانسته روحیه و عشقش را برای بازی از او بگیرد. لبخند ملیحی بر روی صورت دارد و تقریبا از دو هفته پیش در این بخش بستری شده است.

«زهرا» 17 ساله و «زینب» 14 ساله هم دو هم اتاقی هستند که به همراه مادرانشان چند وقتی است در این بخش بیمارستان زندگی خود را می‌گذرانند. متاسفانه عود بیماری و ضعف بدنی باعث شده تا این دو دختر بااستعداد نتوانند درسشان را ادامه دهند. ولی زهرا که از پنج سال پیش مبتلا به این بیماری شده و دانش آموز رشته تجربی بوده، دوست دارد که هر چه زودتر خوب شود تا بتواند به آرزویش که دکتر شدن است، دست یابد. زهرا در گفتن آرزویش مردد به نظرمی‌رسد اما زینب به محض پرسیدن آرزویش برای آینده می‌گوید، می‌خواهد بازیگر شود.

«زهرا» و «یسنا» هم در این بخش بستری هستند که هر دو کمتر از 10 سال دارند. موهای زیبایشان ریخته شده و برای پنهان کردن آن، کلاه هودی رنگارنگ فسفری و صورتی را بر سر گذاشته‌اند. زهرا اهل عکس گرفتن نیست و خجالت می‌کشد تا خودش را به ما نشان دهد و لبخند غمگینی با چشمانی دریایی دارد که نشان از ذره ذره لحظات طوفانی و آرام زندگی‌اش است.

«یسنا» اما به محض سلام کردن، عروسکش را مقابل صورتش می‌گیرد و می‌گوید «لطفا از عروسکم عکس بگیرید». بعد چشمش به سرم زهرا می‌افتد. بی دریغ به مادر دوستش می‌گوید«سرم شما تمام شده خاله، یادتون نره. اگه عوضش نکنین ممکنه دست زهرا رو زخمی کنه ها، لطفا بیشتر مواظب باشین». انگار حواس یسنا جمع جمع است. هوای دوستش را خیلی خوب دارد.

در اتاق دیگر هم «مهراب» شش ساله تازه نهارش را تمام کرده است. تفنگ پلاستیکی بزرگی کنارش گذاشته و می‌خواهد شروع به بازی کند. اسباب بازی‌هایش هم پشت سرش چیده شده اما سرم دستش تمام نشده است. مادرش که می‌گوید وقتی این سرم تمام شود، خوابش می‌گیرد. مهراب، الان در آخرین مرحله درمان قرار دارد و ان‌شاءالله به همین زودی مرخص می‌شود. این مادر، خوشحال است اما پشت لبخندش هزاران هزار درد و غم پوشیده دارد.

یادآوری آن روزهای سخت سه ساله که پا به پای فرزندش بین بیمارستان و منزل رفت و آمد داشته و مشکلاتی که در تهیه داروهای گران قیمت و مرگ کودکان بیمار دیگری که در مقابل چشمانش اتفاق افتاده، برایش خیلی غصه دار است.

به اتاق دیگری می‌رویم. علی اصغر وقتی ما را می‌بیند، ته مانده موهایش را دست می‌کشد و مودبانه سر جایش می‌نشیند. او اهل یکی از روستاهای مرند است و 10 سال دارد. علاقه شدیدی هم به درس خواندن دارد و باید امسال هم کلاس سومش را تمام می‌کرد اما از سه سال پیش که مبتلا به بیماری شده نتوانسته به مدرسه برود. نامه‌های دکترش برای اجازه از آموزش و پرورش برای آمدن معلم هم تاکنون بی فایده بوده و به گفته‌ی مادر علی اصغر، آموزش و پرورش می‌گوید باید خودشان معلم خصوصی بگیرند. در حالی که وضعیت مالی چندانی برای استخدام معلم خصوصی ندارند.

در این بخش، پرستاران زحمتکش همچون یک خانواده با بیماران خود ارتباط دارند و کودکان و مادران همراهشان از تمامی آن‌ها کمال قدردانی را دارند.

لیلا نجف پور، سرپرستار بخش خون و انکولوژی بیمارستان کودکان تبریز است که از 14 سال گذشته در این بخش خدمت می‌کند. او به ایسنا می‌گوید: اکنون حدود 40 کودک بیمار از نوع لوسمی، نوروبلاستوم و لنفوم بدخیم در این بخش بستری هستند که انواع شیمی درمانی، تزریق فراورده‌های خونی، آنتی بیوتیک تراپی و... را دریافت می‌کنند.

او، شادترین لحظات خود را، ترخیص همیشگی کودکان بیمار و سخت ترین لحظات را بستری دوباره کودکان بیمار و عود کردن وضعیتشان می‌داند و ادامه می‌دهد: اوایل آغاز کارمان در این بخش، روزهایی سختی را می‌گذراندیم. اما اکنون مثل یک خانواده، سعی داریم تمامی حرف‌های مراجعه کنندگان را گوش دهیم و هر چه در توان داریم برای کمک کردن به آن‌ها و بهبودشان انجام دهیم.

بر اساس این گزارش؛ تنها تفریح کودکان این بخش شاید همان عروسک بازی و گیم بازی باشد. از وقتی هم که کرونا آمده عملا نمی‌توانند جایی به جز خانه بروند. درس خواندن برایشان سخت تر از گذشته شده و اغلب این کودکان نمی‌توانند درسشان را ادامه بدهند.

با شیوع کرونا و محدودیت تردد، اجرای برنامه‌های شاد و مفرح در این بخش نیز تعطیل شده و تنها کاری که انجام می‌شود، مسابقات نقاشی است که آن هم بدون برگزاری جشن خاصی انجام می‌گیرد.

انتهای پیام