از تحریک احساسات مخاطب تا شریک جرم شدن با صدام!
گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو: محمد مهدی شیخ صراف ما ضعیف نیستیم، اما احساسات رقیقی داریم که توی تاریکی چند برابر میشود؛ فرقی ندارد مجلس روضه باشد یا سالن سینما. همین دیشب توی فیلم آبادان یازده شصت، فقط اسم جهان آرا که آمد، اشک دوید گوشه چشمم. دلم رفت پیش غربت و تنهایی بچههای توی خرمشهر زمان سقوط و گونههایمتر شد. ما نسبت به کودکان عاطفی هستیم. همان روز اول توی فیلم سه کام حبس،...
گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو: محمد مهدی شیخ صراف
ما ضعیف نیستیم، اما احساسات رقیقی داریم که توی تاریکی چند برابر میشود؛ فرقی ندارد مجلس روضه باشد یا سالن سینما. همین دیشب توی فیلم آبادان یازده شصت، فقط اسم جهان آرا که آمد، اشک دوید گوشه چشمم. دلم رفت پیش غربت و تنهایی بچههای توی خرمشهر زمان سقوط و گونههایمتر شد.
ما نسبت به کودکان عاطفی هستیم. همان روز اول توی فیلم سه کام حبس، وقتی پدر و مادر خانواده برای بقا با شیادها درگیر بودند، همه حواسم پیش گریه نوزاد شیرخواره توی ماشین بود. دلم آمد توی دهانم تا آن پلان کات بخورد و وقتی مادر فرزندش را در آغوش گرفت بغض کردم.
امشب هم از اول تا «درخت گردو» پر بغض بودم. قلبم چند پاره شد تا فیلم تمام شود. همان اشکی که تمام فیلم باید میدوید توی صورت اوس قادر پشت پلکهای من هم سنگینی میکرد و از جایی به بعد روان شد. ولی همه اینها برای چیست؟
فیلسماز دوست داشته روضه باز بخواند تا همراه هم گریه کنیم. تشخیص داده از اول تا آخر به احساسات من مخاطب حمله کند و آن را برانگیزاند، قبول. همه اینها حتی با یک لحظه از آنچه به قادر گذشته برابری نمیکند. واقعیت آنچه رخ داده بسی سنگینتر، عمیقتر و دردناکتر از چیزی است که روی پرده سینما میبینیم، پس میپذیریم از طریق تحمل همین فشار به آن نزدیک شویم.
آیا واقعا همه چیز اینقدر اتفاقی بود؟ این تلخی بیپایان روانه قلب تماشاگر میشود که بگوید خلبان میگ بمب افکن داشت از سردشت برای ناهار ظهر برمیگشت خانه پیش زن و بچه که سر راه عشقش کشید بمب تاولزای باقی مانده را جایی ول کند و صاف خورد توی سر زن و بچه اوس قادر؟ انگار که تانکر گازوییل در اثر خواب آلودگی راننده چپ کرده باشد! جالبتر آنکه هیچ جا هیچ اسمی از آن حکومتی که این کار را کرد نمیآورد. محافظه کاری برای چه؟ روایت آن همه مصیبت را به جان بخریم که اسمی از جنایتکار و آنهایی که آن بمب شیمیایی لعنتی را دستش دادند و بعدش این کشتار را به تماشا نشستند نیاید؟ جنایت را محکوم کنیم و به پای قربانیان آن مویه کنیم، اما جنایتکار را سانسور؟ چه دردناک! روش تازه سازنده ماجرای نیمروز و ردخون برای ارجاع به تاریخ چنین است؟
دل ما از ابتدا تا انتهای فیلم همراه مرد تنهایی است که یکی یکی فرزندانش را به دست خودش خاک میکند. آن هم وسط یک مشت هموطن نامرد که توی بیمارستان و حمام راهشان نمیدهند، بچهاش را گم میکنند و حتی در رساندن پیکر کودکان از دست رفته به خانه او را وسط جاده تنها میگذارند؛ اما از آن دشمن لعنتی که آمده بود ده روزه تهران را بگیرد و همین مردم زیر آتش و موشک بارانش دوام آوردند یک کلام هم سخن نمیگوید. حواله میدهد به دادگاه لاهه و حتی آنجا هم حرف دیگری میزند.
مفهوم دفاع به کنار، بر خلاف تصور برخی مسئله اصلا ضد جنگ بودن یا تلخی بی امان فیلم نیست. هرچند عدم مراعات طاقت و تحمل تماشاگر و حد نگه نداشتن، دامنه مخاطب فیلم را محدودتر میکند. مهدویان در کارگردانی و دکوپاژها هم تغییر چندانی نکرده است و همان کارگردان همیشگی است. او مثل همیشه در جزییات صحنه دقیق است. البته مشخص است نریشنها وصله اضافه فیلم هستند که به عنوان راه حلی برای پرکردن خلاء روایت فیلم به کار افزوده شدهاند. حضور مهران مدیری هیچ چیزی به فیلم اضافه نکرده. بازی پیمان معادی هم تاثیرگذار است، ولی نه آنقدر که دربارهاش فضاسازی و تبلیغ شده بود.
مشکل بزرگ درخت گردو رویکرد آن نسبت به حقیقت است. سانسور عامل اصلی آن همه مصیبت و برگرداندن سویه قصور به سمت داخل. بیانیه صادر کردن در مورد مظلومیت تاریخی تا به امروز! که دست آخر بعد از چهل سال انگار بناست ما هم شریک جنایت صدام باشیم! پس نگاه ملی کجاست؟ اینکه یک فاجعه بزرگ که سند جاودانه مظلومیت مردم یک کشور است را به بخشی از یک اقلیم و تسویه حساب داخلی امروزی تقلیل بدهیم از کجا میآید؟
پاسخ ساده است. بعد از آن همه فشار از سوی جماعت روشنفکر سینما به خاطر آثار قبلی، دیگر وقتش بود با روی دیگر جشنواره پسند کارگردان جوان و کاربلد سینمای ایران آشنا شویم: درخت گردو، اثر محمد حسین مهدویان.