اگر جرأت داری سری به اینجا بزن!+ عکس
خبرگزاری فارس گروه حماسه و مقاومت زهرا بختیاری: گاهی برای اینکه تاریخ و وقایعی که در آن به ثبت رسیده را درست قضاوت کنیم و ببینیم ما کدام طرف ایستادهایم، لازم است بدون هیچ موضعی چشمانمان را ببندیم و با قوه خیال وارد خاطرات و اسنادی شویم که از یک اتفاق به جای مانده. هر چند بعضی اوقات باور کردن آنچه در برههای روی داده در ذهن مادی یک انسان به سختی میگنجد.
این گزارش نیز قرار است یکی از آن دست وقایعی را توصیف کند که باورش سخت است. وقایعی که وقتی افراد مبتلا به آن ایام روایتش میکنند، چشمها و دهانها باز میماند از تعجب. تعجب اینکه چطور حالا زنده هستند و چطور بر آنچه به آن اعتقاد داشتند، مومن ماندند.
چشمهایت را ببند و با راوی همراه شو
اینجا تهران است؛ بین سالهای 1350 تا 1357. کوچهای در خیابان فردوسی تهران که انتهایش میخورد به ساختمانی با دیوارهای آجری و درهای سبز رنگ. در ورودی که قرار است از اینجا داخل شوی کوچک است و تو برای وارد شدن باید پایت را چیزی حدود نیم متر بالا بیاوری تا بتوانی داخل شوی. موقع ورود در حالی که به شدت مضطرب هستی و تمام وجودت را نگرانی گرفته دو نفر که تو را همراهی میکنند، با تحکم و بدون اینکه به تو بگویند باید پایت را بلند کنی هولت میدهند به سمت در و بدون اینکه بدانی، ناگهان با صورت به زمین میافتی و دستهایت که با دستبند بسته شده هم نمیتواند مددی برساند.
درب ورودی زندان
این لحظه قرار است با این ورود بفهمی وارد زندان کمیته مشترک شاهنشاهی شدهای. بلندت میکنند. تو همچنان در سرت میگذرد حرفهایی که در مورد شکنجه در ساواک شنیدهای چقدر میتواند راست باشد و از آن بدتر نکند زیر این فشار و سختی لب از لب باز کنی و دوستانت را لو بدهی.
فرقی ندارد تابستان آمده باشی یا زمستان
چشمانت هنوز بسته است. فرقی ندارد تابستان آمده باشی یا زمستان. هوا در این ساختمان مخوف، به خاطر مدل سازهاش همیشه سرد است. حالا لباسهایت را از تن در میآورند و تو برای خوشامدگویی و اینکه حساب دستت بیاید اینجا کجاست وارد صفی میشوی که همه به نوبت ایستادهاند و شلاق میخورند. در این ساختمان مخروطی شکل که به دست آلمانها ساخته شده صدای زندانیها و فریادشان که میتوانست گوش فلک را کر کند در فضای داخلی میپیچد، اما به هیچ عنوان از بیرون کسی چیزی نمیشنود.
شلاق که خوردی وارد ساختمان میشوی. بدون اینکه جایی را ببینی و باز درهایی مقابلت هست که نیم متر باید پایت را بلند کنی تا از آن رد شوی و تو چون از این موضوع باز هم بیخبری مجددا با صورت به زمین میخوری. با این فرق که الان پاهایت هم زخمی است و سوزش شلاق اجازه درست راه رفتن را با پاهای خونی نمیدهد.
داخل که شدی چشمانت را باز میکنند و یک دست لباس زندان میگیری که رنگ مشخصی هم ندارد، اما شاید یک جوری طوسی است. دمپایی پلاستیکی را پایت میکنی و آماده میشوی برای مراحل بعدی شکنجه. تا این مرحله فرقی نمیکند چطور فکر میکنی و اهل کدام طرف هستی. مذهبی، مارکسیست، کمونیست و مجاهدین خلق؟ تفاوتی ندارد. اما از اینجا به بعد است که عیار اعتقادت به راهی که میروی سنجیده میشود. آنجاست که مقابل دکتر حسینی! بالاخره کوتاه میآیی مگر آنکه بدانی واقعا چه هدفی را دنبال میکنی. اینجاست که یکی میشود مراد نانکلی که چشمش هم بر اثر شکنجه تخلیه میشود و جان میدهد، اما زبان باز نمیکند؛ مبادا مبارزین دیگر به درد سر بیفتند.
و دیگری میشود مسعود رجوی، مثلاً از گندههای مجاهدین خلق! که بعدها گندش در میآید و سندش رو میشود که دست به دست ساوک داده زیرا تحمل ماندن در اتاق حسینی را ندارد.
سند همکاری مسعود رجوی با ساواک
البته زبان بستن در مقابل دکتر حسینی (که البته اسمش محمدعلی شعبانی است و چهار کلاس بیشتر سواد ندارد) و آن اتاق با دیوارهای سیاه، واقعا کار شاقی بود و از هر کسی بر نمیآمد. او غول پیکر و کریه منظر بود. حسینی دورهاش را زیر نظر شکجهگران اسرائیلی گذرانده بود که الحق نشان داد شاگرد خوبی بوده. تخصصش در زدن شلاق بود و بلد بود چطور کابلها را موازی بزند که پای زندانی زود بیحس نشود.
بعد اگر همچنان زبان باز نکنی تو را روی صندلی آپولو مینشاند و کف دست و ساق پایت را زیر گیرههای آن پرس می کند و کلاه آهنی مخصوصی که تا گردن را میپوشاند روی سر قرار میهد. بعد دوباره شروع به زدن کابل میکند؛ کابلی که سرش افشان است و موقع اصابت به کف پا، نوک آن روی پا برمیگردد و موجب کنده شدن گوشتهای آن میشود. گاهگاهی هم با شیئی چوبی یا فلزی ضربهای به کلاه وارد میکند تا صدای بسیار وحشتناکی در آن ایجاد شده و در گوش زندانی بپیچد که فوق العاده آزاردهنده است؛ شکنجهای است مضاعف بر سایر شکنجهها.
صندلی آپولو و تخت الکترونیکی
اگر باز هم زبان متهمی مثل عزت مطهری باز نشد، مرحله بعد روی تخت الکترونیکی میخواباند. یک نفر روی شکم مینشیند و زیر تخت منقلی از آتش روشن میکنند تا قسمتهای حساس بدن بسوزد.
البته تنوع برای باز کردن زبان زندانیها فراوان است و تو فکر میکنی خدایا این مدل شکنجه چطور میتواند از اولاد آدم برآید؟ اتاق دیگری در این ساختمان مرموز پایتخت وجود دارد که شخصی به نام هوشنگ منوچهری حکمران آنجاست. او زندانی را داخل قفسی میکند تا اولا با تحقیر به او بگوید که بیرون از اینجا هر که میخواهی باش، اما اینجا جایت در قفس است و سپس بدنش را بسوزاند.
در حیاط استوانهای کمیته، نردهای از زمین تا بام حیاط نصب شده. متهم برهنه در حالی که دیگر جانی برای کتک خوردن ندارد به این نردهها آویزان میشود تا صدای ناله و فریادش آرامش روانی بقیه افراد را از بین ببرد.
زن و مرد در اینجا فرقی ندارد و حتی گاهی زنی خیلی سختتر از مردها شکنجه میشود. خودت را بگذار جای مرضیه حدیدچی دباغ. او که سختترین شکنجه را نسبت به دیگر زندانیان چشیده و از شکنجه دختر 14 سالهاش رضوانه میگوید: «رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانشآموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی میپرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد با دوستانش جمعآوری کرده و در دفترچهاش مینوشت. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانهای برای دستگیریاش شده بود. شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوفآور بود. دائم به خود میلرزید و دستش را به دستان من میفشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم، خودم را استوار و مسلط نشان میدادم تا او بتواند در برابر شکنجههایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد... شبی، ماموران به سلول آمدند و با درندهخویی، رضوانه را با خود بردند... لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فرا گرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم... صدای جیغها و نالههای جگرسوز رضوانه قطع نمیشد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمیرساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟! ساعت 4 صبح که چون مرغی پر کنده، هنوز خود را به در و دیوار سلول میزدم... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا! این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین، دو مامور او را کشانکشان بر روی زمین میآورند. آن قطعه گوشت که به زمین رها شده رضوانه، جگرپاره من است.»
حالا چشمانت را باز کن!
اینها تنها شمهای است از آنچه در زندان کمیته مشترک توسط ایادی رژیم پهلوی بر انسانها گذشته است. قبول دارم که شبیه افسانه است و نمیتوان باورش کرد. با خودت میگویی حتی حیوانها هم نمیتوانند چنین درندهخو باشند. اگر میخواهی 50 سال به عقب برگردی و با چشمان خودت ببینی آنچه را خواندی، باید سری به انتهای کوچه طبس در خیابان فردوسی تهران بزنی و با ورود از همان درب سبز رنگ، اما با چشمانی باز، خودت کلاهت را قاضی کنی در این نقطه از تاریخ، زن و آزادی چطور معنا میشد و طرفدارانش چطور افرادی بودند.
پایان پیام /