سه‌شنبه 6 آذر 1403

برای «ابوتراب»، حُجر بن عَدی می‌شوی؟

وب‌گاه مشرق نیوز مشاهده در مرجع
برای «ابوتراب»، حُجر بن عَدی می‌شوی؟

حجر چه داشت جز علی (ع)؟ حجر که بود بی علی (ع)؟ و ناگهان تنها شد، مردی که علی (ع) را هیچ گاه تنها نگذاشته بود.

به گزارش مشرق، شب بود. یکی از تاریک‌ترین شب‌های کوفه سال چهلم هجری. انگار که شیره جانِ سیاهِ همه پلیدی‌ها را کشیده و ریخته بودند در سینه آسمان که چشم، چشم را نبیند! ابن ملجم در مسجد کوفه خوابیده بود و نفس‌های شوم‌اش روی ستون‌های مسجد می‌پاشید. اشعث بن قیس، که دشمن قسم خورده نور بود لخ لخ کنان وارد مسجد شد. دستپاچه بود اما امیدوارِ به قتل علی (ع). کمی که دور خودش چرخید بوی شیطان مشامش را پر کرد. ابن ملجم را دید. شیطان را پیدا کرده بود! کنار سرش زانو زد و شانه‌اش را تکان داد: «زود باش پسر ملجم! بجنب! وگرنه، روشنی صبح، رسوایت می‌سازد!»

فاصله‌ی حُجر با دسیسه فقط یک ستون بود. نجوای توطئه را شنید. دست و دلش لرزید. می‌دانست که محبوبش ابوتراب در راه است. می‌دانست که اگر پیش از اذان صبح به علی (ع) نرسد خیری در نیت این جماعت نیست. حجر نیم‌خیز شد و منتظر ماند تا اشعث برود. ابن ملجم مهیا بود! اما آن شب، تقدیر آن گونه رقم خورده بود که حجر، از راهی به سوی علی (ع) بشتابد که علی (ع) از سوی دیگرش به سمت قتلگاه می‌آمد؛ از مسجد کوفه تا خانه ابوتراب دو راه داشت و آن شب، حجر از این راه رفت و علی (ع) از آن راه دیگر آمد. و اشعث خندید! شمشیر هندی و سم اندودِ پسر ملجم سر قرآن را شکافته بود. اما حجر دیر رسید؛ آن هم در لحظه‌ای که کوفه فریاد می‌زد: «علی کشته شد» و علی (ع) سوگند می‌خورد: «به خدای کعبه که رستگار شدم.»

ناگهان تنها

حجر چه داشت جز علی (ع)؟ حجر که بود بی علی (ع)؟ و ناگهان تنها شد، مردی که علی (ع) را هیچ‌گاه تنها نگذاشته بود. چه زود رسیده بود دوران رقص میمون‌ها بر منبر رسول الله! و چه زود باید از سر یتیم‌های کوفه می‌افتاد مِهر دستان پینه بسته ابوتراب! چون معاویه آستین‌هایش را بالا زده بود. چون علی (ع) نبود اما شیطان حتی از شنیدن نامش هم می‌ترسید. و حکم این شد: «بر تمام منابر سرزمین‌های اسلامی، علی پسر ابی طالب را سَب کنید! از او بد بگویید! آن‌قدر که دیگر نه نامی از او باشد و نه یادی. آن‌قدر که پیران با نفرت از او بمیرند و شیرخواران با شوق انتقام از نام او بزرگ شوند!» و مگر چوب این منبرها جز به شمشیر علی (ع) برافراشته شده بود که سزاوار دشنام مسلمانان شده بود؟!

سایه خون بر تن عراق

سال‌ها از علی (ع) بد می‌گفتند تا اینکه مغیره مُرد و زیاد بن ابیه به جای او والی کوفه شد. شیطانی پس از شیطان دیگر؛ پسری که هیچ‌کس نمی‌دانست پدرش کیست! بصره را هم تحت فرمانش داشت. خون بر عراق سایه گسترده بود. خون و نفاق. شیطان شش ماه از سال در کوفه بود و شش ماه از سال را در بصره، چون می‌خواست مطمئن شود که حکم سب سردار اسلام، حتی ده‌ها سال پس از شهادتش هم به درستی اجرا می‌شود!

ولی زیاد، حجر را به خوبی می‌شناخت. می‌دانست که محبوبش حق است و حق با علی‌ست و حجر از علی (ع) دست برنمی‌دارد.

زیاد روز اول ورودش به کوفه، زهر چشم را روی منبر از مردم بزدل و دو روی کوفه گرفت اما حجر مرد تردید و ترس از تهدید نبود. پس شیطان، نرم شد و نور را به محضرش فرا خواند: «ببین حجر، می‌دانم که با مغیره چه رفتاری داشتی و او تو را تحمل می‌کرد؛ ولی من مثل او نیستم. و این را هم خوب می‌دانی که زمانی دوست‌دار علی و دشمن معاویه بودم اما آن روزگار گذشته است حجر! و امروز به جای آن، دوستی و رابطه با معاویه در دل من است. پس زبان خود را نگه‌دار! در خانه‌ات بنشین! هر چه نیاز داشتی بخواه! ولی مواظب خودت باش، مبادا کاری کنی که دستم را به خونت بیالایم!»

جان بی جانان

جان بی جانان عزیز نیست. حجر، جانی را که برای دفاع از ابوتراب به خاک و خون کشیده نشود می‌خواهد برای چه کار؟ که سکه و سیم و زر از دست شیطان بگیرد و خودش را به نشنیدنِ وسوسه‌های عیان این جماعت بزند؟ این چه عشقی‌ست که چشم در چشم عاشق، ناروا به معشوقش ببندند و آب از آبش تکان نخورَد؟

زیاد بن ابیه خیالش راحت بود از کوفی‌های علی فروش! اما از حجر نه. می‌دانست این کوه خریدنی نیست و وقتِ شش ماه سرکشی‌اش به بصره که رسید آشوب شد. او باید می‌رفت و می‌دانست که حجر و یارانش آرام نمی‌نشینند که او و مردمان نمک‌نشناس کوفی بر منبر، علی (ع) را لعن کنند! و باز شیطان، شیطانی دیگر به نام عمرو بن حریث را به جای خودش گماشت. اما نبض کوفه در مشت حجر بود. کم بودند اما مردانه ایستادند در آن روزِ جمعه‌ای که جانشین زیاد بن ابیه به منبر رفت و خطبه‌های نماز باید به سب ابوتراب ختم می‌شد.

حجر یک تنه، بی‌آنکه بیم جانش را کند و با تنها سلاحش که سنگ‌ریزه‌ها بود دهان والی مملکت شیاطین را بست. عمرو بن حریث به قصر بازگشت و برای زیاد نامه نوشت. زیاد برگشت. چشم‌هایش کاسه خون شده بود. و به منبر رفت. از معاویه به عنوان «امیرالمونین» نام برد. مکرر. و باز کوفی‌ها سکوت کردند اما حجر، امیریِ مؤمنین را تنها سزاوار ابوتراب می‌دانست. روبه‌رویش کفر بود. خون‌خواری بود. بیم مال و خانه و جان بود. مرگ بود اما از این‌ها چه باک که از علی (ع) یاد گرفته بود حق را بگوید حتی اگر سرش را از تنش جدا کنند. پس ایستاد و چشم در چشم زیاد بن ابیه حق را گفت: «دروغ می‌گویی. نه چنین نیست.» زیاد خودش را به نشنیدن زد و باز معاویه را امیرالمؤمنین خواند. خون حجر جوشید. ننشسته به پا خواست و مشتی ریگ به صورت زیاد کوبید: «دروغ می‌گویی! لعنت خدا بر تو باد!» زیاد به قصر برگشت و حجر نیز به خانه‌اش. اما کوفی‌ها منتظر تاوان عاشقی حجر در مسجد نشستند.

شیر در بند

حجر را؛ آن مستجاب الدعوه‌ای که مشهور بود به «راهب اصحاب محمد (ص)» را به بند کشیدند. او و یارانش را. مثل شیری در بند. به جرم دفاع از علی (ع). به جرم اینکه نمی‌خواست محبوبش را لعن کند. و زیاد می‌خواست کار این بزرگ‌مرد حق‌گو را تمام کند آن هم پیش از آنکه دل‌های مرده و شهوت‌پرست کوفی‌ها با صدای امر به معروف و نهی از منکرش زنده شود و دوباره به خاطر بیاورند که ابوتراب برای آن‌ها چه کرد.

زیاد، حجر را دست بسته و پس از ده روز تحمل رنج زندان، با همراهی صد سرباز و جلاد روانه دمشق کرد و پیش از رسیدن او به دارلخلافه، استشهادی بر ضدش جمع کرد؛ آن هم به امضای بزرگ‌نماهای کوفی و قبایل اطراف تا شهادت بدهند که او به علی (ع) دشنام نداده! و چه شهادتی از این شهادت نیکوتر! و چه رویی از روی غیور حجر، رو سفیدتر؟ جوان‌مردی که بی‌مهابا در عصر رواج سب علی (ع) به علی (ع) درود می فرستاد و باک جانش را نداشت.

مرج العذرا

حجر فرمانده سپاه ابوتراب بود. یک جنگ‌جوی تمام عیار که هیچ‌گاه جز با پیروزی برنگشت. آیا چنین مردی را ترس جایز است؟! مرج العذرا را هم او برای اولین بار فتح کرد و پرچم اسلام را در آن برافراشت. و حالا سال‌ها پس از آن روزِ فتح و در بیست کیلومتری قصر معاویه در دمشق، او را بر کرانه این نقطه زیبا نگه داشته بودند تا گردن بزنند!

همه ایستادند. و حجر با نیشخند رو به جلادان کرد: «من اولین مسلمانی بودم که در این منطقه تکبیر گفتم و خدا را یاد کردم، اینک دست بسته و اسیر مرا به این جا آورده‌اند!»

حجر را، یارانش را و پسرش همام را شانه به شانه هم نشاندند. چون اسیران. و قبرهایشان را کندند! کفن‌هایشان هم آماده بود! درست و مرتب و چیده شده کنار قبرها! و آه از شیطان وقتی که بخواهد متدین شود، گردن می‌زند و کفن می‌کند و دیگر هیچ با ایمانی به گرد پایش نمی‌رسد!

حجر نگاهی به کفن‌های گشوده و نگاهی به یارانش انداخت: «مثل این که کافریم ما را می‌کشند و مثل این که مسلمانیم ما را کفن می‌کنند!» چند واسطه جلو آمدند: «به علی پسر ابی طالب دشنام بده و خودت را از این معرکه خون خلاص کن حجر!» چه دنیای بی‌ارزشی‌ست اگر قرار است با سب ابوتراب حفظ شود. چه عمر بی‌برکتی‌ست اگر به بریدن از امیرالمومنین چند صباحی بیشتر طول بکشد. و چه جان حقیری‌ست آنکه از علی (ع) دل بکند.

حجر به علامت نفی سر تکان داد. جلاد جلو آمد. محاسن حجر را گرفت. و خواست که سر از تنش جدا کند اما حجر به پسرش همام اشاره داد: «اول سر او را ببُر!» همه چشم‌ها از تعجب گرد شد. هاج و واج ماندند. و بعد قهقهه‌هایشان بود که مرج العذرا را پر کرد. حجر را با انگشت به هم نشان می‌دادند و می‌گفتند: «ببینید یار علی و شیخ صحابه چطور از ترس مرگ فرزندش را به قربانگاه می‌فرستد!» جلاد با طعنه، زلف‌های مشکی همام را کشید و او را جلوی پدرش گردن زد. خون، روی سبزه‌های مرج العذرا را پاشید. و حالا نوبت حجر بود. حجر مشتاقی که گردنش برای لقای علی (ع) از مو هم نازک‌تر بود. پس چشم‌هایش را به آسمان دوخت و شهادتین را خواند. اما سوالی تیغ جلاد را کند می‌کرد. او فهمیده بود که در این چشم‌ها ردی از ترس نیست؛ پس چرا فرزندش را پیش از خودش، جرعه شمشیر چشاند؟

حجر خندید و گردنش را به تیزی شمشیر نزدیک‌تر کرد: «آری ترسیدم! اما نه از مرگ! ترسیدم وقتی همام، شمشیر را بر گردن من ببیند وحشت کند و دست از ولای امیرالمؤمنین بردارد و در نتیجه، در روز قیامت، من و او در بهشت برین که خداوند به صابران وعده داده است، همراه هم نباشیم. بدین خاطر بود که گفتم او را پیش از من گردن بزنی.»

شهادت مردان خدا

حجر را گردن زدند. شیخ را کفن کردند. و به خاک سپردند. اما یاد ابوتراب نمرد. گویی با هر قطره خون عاشق، معشوق زنده‌تر می‌شود. «می‌خواهند نور خدا را با دهان‌هایشان خاموش کنند و مگر نمی‌دانند که خدا خود کامل کننده نور خویشتن است؟»

پس از شهادت حجر، چاپلوسان با سینه‌هایی گشاده به دربار شیطان رفتند و تبریک گویان و هلهله کنان گرد تخت سلطنت معاویه حلقه بستند: «بشارت باد سلطان را به قتل سرسخت‌ترین دشمنان» معاویه دل‌شاد شد. کار علی (ع) را تمام شده دید با به هلاکت رساندن این یار سرسختش؛ اما وقتی سر حجر را در برابرش گذاشتند و از آخرین حالات و سخنان او پیش از شهادت پرسید و از صلابتش شنید، قالب تهی کرد. شیطان خودش را باخت و با پاهایی لرزان از تخت سلطنتش به زیر آمد. متملقان جلو دویدند. دستش را گرفتند. دورش گشتند. اما معاویه به نقطه‌ای در دور خیره شده بود و تنها این جملات را با خودش زمزمه می‌کرد: «اگر من در میان یارانم چند نفر چون حجر داشتم، دامنه حکومت امویان را تا همه جای دنیا می‌گستراندم. ولی، حیف و هیهات! کجا من امثال حجر را دارم؟ کسانی که در راه باورهایشان با تمام صلابت، فداکاری می‌کنند.» و پس از لحظه‌ای سکوت به سمت سر حجر برگشت و با حسرت گفت: «روز من با حجر در دادگاه عدل الهی بسی طولانی خواهد بود! روز من با حجر بسی طولانی خواهد بود!» و براستی کدام یک از ما حاضریم که برای ابوتراب، چون حجر بن عدی باشیم؟ سوال بزرگی‌ست اما کدام یک از ما؟

نویسنده:حنان سالمی