تصمیم پسر 10 ساله برای ترور ترامپ!
خبر شهادت را صبح زود از تلویزیون شنیدم. دعا می کردم دروغ باشد. حتی پسر کوچکم شروع به جیغ زدن کرد. 10 سالش بود و از قبل سردار را میشناخت. عکسش را زده بود روی دیوار اتاقش. ماتمزده لباس عزا پوشیدیم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «ستین ایلم» خاطرات مردم کهگیلویه و بویراحمد از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی است. تحقیقات این کتاب با وجیهه بحرینی اصفهانی بوده و نگارشش را فائزه سراجان برعهده داشته است.
انتشارات راهیار چندین عنوان کتاب درباره خاطره مردم داخل و خارج از کشور درباره حال و هوای ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی منتشر کرده است که این کتاب نیز یکی از همین عناوین است.
چهار خاطره کوتاه از این کتاب را برایتان انتخاب کردهایم؛ ثوابش نثار روح پرفتوح حاج قاسم سلیمانی و همه شهدای محور مقاومت...
*شعار انتقام
خانه نبودم و رفته بودم خانه خاله دیدنشان. شب را همان جا خوابیدم. صبح خبر را شوهرخالهام داد. بغض راه گلویم را گرفته بود که مادرم زنگ زد. پشت تلفن گریه میکرد و میخواست بداند خبر شهادت حاج قاسم راست است یا نه. خانوادهام در روستای دی خوده لوداب (در روستای دهوت) زندگی میکردند. آن جا سردار را کم میشناختند. اما قبلاً عکس سردار را به پدر و مادرم نشان داده بودم و برایش دعا میکردند. بعد از آن که خبر شهادتش را شنیدند ناراحت شدند. حتی خواهرم با شنیدن خبر شهادتش از شدت گریه از هوش رفت.
بعد از تماس مادر، راهی مصلا شدم. پر از جمعیت بود. همه گریه میکردند، جیغ میکشیدند و بر سر و صورت میزدند و صورتشان را خراش میدادند. غم بر دلها طوری بود که امام جمعه هم نتوانست خطبهها را درست بخواند. دو خطبه را کوتاه کرد و در حد دو دقیقه خواند. هر طور بود نماز را خواندیم. بعد راهپیمایی کردیم. مردم شعار «انتقام «انتقام» سر میدادند.
بعد از نماز رفتم بسیج. تمام بچهها در تدارک بودند. همان روز از طرف بسیج، ایستگاه صلواتی زدیم و با عکسهای سردار تزیینش کردیم. ایستگاه صلواتی مردمی اداره میشد. یک نفر قندش را داد، یک نفر چایش را، بعضی هم پول میدادند. علاوه بر پذیرایی عکس حاج قاسم را هم میدادیم. چای و شیرینی هم زیاد بود ولی استقبال نمیکردند فقط میگفتند: «عکس حاج قاسم رو بده.»
هاشم روحانی نیا - یاسوج
دو نمونه دیگر از این کتابها را هم برایتان معرفی کردهایم
چند دقیقه با کتاب «کلنا قاسم» / 157
توصیه حاجغُلوم بعد از شهادت سردار!
چند دقیقه با کتاب «روایت رستاخیز» / 156
سردار سلامی: نگران نباشید؛ ما میزنیم!
*ترامپ میکشمت!
خبر شهادت را صبح زود از تلویزیون شنیدم. دعا می کردم دروغ باشد. حتی پسر کوچکم شروع به جیغ زدن کرد. 10 سالش بود و از قبل سردار را میشناخت. عکسش را زده بود روی دیوار اتاقش. ماتمزده و گریان لباس عزا پوشیدیم تا چند روز نای حرف زدن نداشتیم. همه گریه میکردند.
پسرم مرتب عکس سردار را میبوسید. به خودش قول داده بود برود آمریکا و ترامپ را بکشد. خانوادگی رفتیم راهپیمایی. پسرم اشک میریخت و میگفت ترامپ میکشمت. دختری حجابش را رعایت نکرده بود ولی چقدر اشک ریخت و قربان صدقه سردار میرفت.
معصومه رئیس زاده یاسوج
*اولین گریه
شوهرم همیشه سحرخیزتر از من بود. توی این چند سال زندگی مشترک هیچ وقت صدای گریهاش را نشنیده بودم اما آن روز بلند بلند گریه میکرد و میگفت: «زهرا! حاجی رو از ما گرفتن.» بعضی خبرها خیلی ناگوار است؛ آن قدر که دل آدم از یادآوریاش پر غم میشود مثل حالا، بی آنکه بخواهم به یاد سردار چشمهایم بر از اشک شده است.
زهرا توکل پور - یاسوج
*نوار مشکی
مادرم با دادن خبر شهادت سردار بیدارم کرده بود. اما هنوز در شوک بودم. به عکسی که از او در اتاقم بود خیره شده بودم. رفتم توی پذیرایی. پدر داشت گریه میکرد. تلویزیون روشن بود و عکس سردار را که نوار مشکی کنارش بود نشان میداد. گریهام گرفت. 14 ساله بودم و به واسطه پدربزرگم که سپاهی بود سردار را میشناختم. لباس مشکیام را پوشیدم و رفتم سمت مصلا. رفقای هیئتی هم غمگین نشسته بودند. رفتم پیششان. همه برای سردار گریه کردیم و سینه زدیم.
امیر عباس کرمی - یاسوج