سه‌شنبه 6 آذر 1403

حرف زدن را در یک سال انفرادی فراموش کردم / تهدید الشباب به سربریدن

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
حرف زدن را در یک سال انفرادی فراموش کردم / تهدید الشباب به سربریدن

14 نفر از ماهیگیران ایرانی که توسط الشباب زندانی بودند؛ آزاد شده و از سومالی راهی چابهار شدند. خبرنگار مهر آنها را در این مسیر همراهی کرد تا راوی تحمل شکنجه ها و امیدشان به زندگی باشد.

14 نفر از ماهیگیران ایرانی که توسط الشباب زندانی بودند؛ آزاد شده و از سومالی راهی چابهار شدند. خبرنگار مهر آنها را در این مسیر همراهی کرد تا راوی تحمل شکنجه ها و امیدشان به زندگی باشد.

خبرگزاری مهر _ گروه جامعه؛ فاطیما کریمی؛ 6 ماه سرگردانی در دریا، 8 سال اسیری توسط گروهک تروریستی الشباب، حبس در یک چهاردیواری کوچک بدون روزنه در فقیرترین کشور آفریقا، 8 سال شب و روز فقط دو نوع غذا برنج و ماش جوشیده با آب خوردن، زنجیر در پا داشتن و شکنجه شدن، بی خبری از همه دنیا، هر لحظه تهدید به سر بریدن تنها گناه دریانوردانی بود که برای ماهیگیری به آب‌های آزاد سومالی رفته بودند آن هم با مجوز دولت سومالی.

اینها، داستان شگفت انگیز شخصیت‌های کتاب دزدان دریایی و اسیرانش نیست بلکه واقعیت زندگی مردان دریانورد بلوچ است. همان‌ها که این روزها خبر رسید بعد از 8 سال اسارت بالاخره آزاد شدند و به فرودگاه امام در ایران رسیدند.

این گزارش روایتی است از آنچه در این 8 سال به سر مردان ماهیگیر آمده بود. یادآوری خاطرات این مدت درحالی انجام می‌شد که اتوبوس ترمینال جنوب قرار بود آنها را تا استان سیستان و بلوچستان ببرد و من به عنوان خبرنگار مهر شنونده خنده‌ها و گریه‌ها و دل نگرانی‌هایشان بودم به علاوه اینکه باید سوالات زیادی را پاسخ می‌دادم آنها 8 سال در یک اتاق تاریک فریز شدند و حالا مثل اصحاب کهف به وطن برگشته بودند و من باید تعریف می‌کردم در دنیا چه خبر است.

یکی دو ماهی می‌شد که به دریاهای دور در آب‌های آفریقا رفته بودند. مثل همیشه با اجازه دولت سومالی در ازای پرداخت هزینه‌ای، ماهیگیری می‌کردند. دریاهای سومالی پر روزی است.

سومالیایی‌ها بلد نیستند از این دریا غذا بگیرند. ایرانی‌ها همیشه صیادان ماهری بوده اند، بخشی از این صید نصیب آنها می‌شود بخشی دیگر را هندی‌ها صید می‌کنند، لیبی و آمریکا و فرانسه هم سهمی از ماهی‌های سومالی دارند.

اواخر سال 2014 وقتی طی دو ماه چند تن، ماهی صید کردند؛ آب به داخل موتورهای لنج رفت و آنها را 6 ماه روی آب سرگردان گذاشت. گاهی لنج هندی و لیبی به آنها درازای سوخت، غذا می‌رساندند.

گاهی لنج ایرانی می‌دیدند و خوشحال از اینکه بر می‌گردند ولی مأموریت آنها نجات لنج دیگر نبود! جیره بندی غذایی که هر روز تمام می‌شد و آبی که در این دریای بیکران نمی‌شد قطره‌ای از آن نوشید؛ روزگار را سخت می‌کرد.

اما سخت‌تر زمانی بود که با ایران تماس گرفته تا لنج دیگری برای کمک بفرستند اما کسی حاضر نمی‌شد به این محدوده برای نجات بیاید چون می‌ترسیدند آنها هم گرفتار شوند.

دو اتفاق مشابه در 6 سال

لنجی که 6 ماه یک جا لنگر انداخته بود را به امان خدا و به دست باد سپردند. شب به خشکی رسیدند. صبح نشده؛ گروهک تروریستی الشباب آنها را محاصره کردند. در این لنج 14 مرد حضور داشتند 5 نفر پاکستانی و 9 نفر ایرانی.

حدود 6 سال بعد دوباره این اتفاق تکرار شد این بار برای یک لنج ایرانی دیگر در دریای سومالی. آنها 9 نفر بودند 7 ایرانی و دو پاکستانی.

در این 8 سال از لنج اول، سه نفر بر اثر بیماری مالاریا فوت کردند که دو ایرانی و یک پاکستانی بودند. از جمع مردان این دو لنج، غیر از پاکستانی‌هایی که به کشورشان برگشتند 14 مرد بلوچ به ایران آمدند که 7 نفرشان 8 سال اسیر الشباب بودند و شکنجه شدند 7 نفر دیگر دو سال.

شرایط زندگی هر دو گروه یکسان بوده، دو وعده غذا هر بار برنج و ماش خیس شده در آب جوش، دو بار استفاده از سرویس بهداشتی در روز، رفع حاجت در یک دبه گوشه اتاق تاریک بدون روزنه، زنجیر به پا، پچ پچ کردن به جای حرف زدن با صدای عادی با دو نفر دیگر در یک اتاق بی خبر از بقیه هم سلولی‌ها، خانواده و دنیا.

تفاوتشان در این بود که گروه اول شکنجه می‌شدند از سوزاندن با آب جوش و پلاستیک ذوب شده گرفته تا کتک زدن به حدی که پرده گوش یکی از آنها پاره شده است.

آنها باید اعتراف می‌کردند جاسوس هستند و برای جاسوسی با لنج نیرو به سومالی فرستاده اند تا الشباب را از بین ببرد! آنها هم که جز صیادی کاری نکرده بودند حاضر به اعتراف دروغین نمی‌شدند بنابراین شکنجه می‌شدند.

همه عذاب این 8 سال یک طرف شوق پرواز از موگادیشو پایتخت سومالی و رسیدن به استانبول و بعد از آن فرودگاه امام تهران یک طرف. اما حساب 20 و چند ساعت راه تهران تا چابهار هم یک طرف دیگر بود.

مدام تخمین می‌زدند چند ساعت دیگر باید روی صندلی بنشینند الان هم باید مثل زمانی که در زندان بودند یک جا می‌نشستند تا وقت را می‌کشتند این بار به نگرانی‌هایشان؛ لغزندگی جاده‌ها در هوای بارانی اول زمستان هم اضافه شده بود.

من زمانی به اتوبوس آنها در مسیر راه رسیدم که اشک‌هایشان را برای دیدن وطن ریخته بودند و حالا می‌خندیدند قرق صندلی‌های آخر اتوبوس، به مسافران دیگر فهمانده بود که با مسافران همیشگی هم مسیر نیستند چون این افراد شوق بیشتری برای رسیدن داشتند مدام یک تلفن همراه زنگ می‌خورد و بین 14 نفر آنها دست به دست می‌شد. با همین تلفن خبر سلامتی و زمان باقی مانده از سفر جاده‌ای شأن را گزارش می‌دادند.

یک سال انفرادی و فراموش کردن زبان حرف زدن

در میان صحبت‌هایشان یکی لهجه عربی داشت یکی فارسی حرف می‌زد دیگری شبیه به پاکستانی‌ها اما ریشه همه لهجه‌هایشان بلوچی بود.

پلیس راه که رد شد طاقت نیاوردم چیزی از حرف‌های درهم و برهم شأن نمی‌فهمیدم. انگار از یک دیار دیگر آمده بودند. قبلاً با زبان بلوچی به دلیل سفرهای متعددم به استان سیستان و بلوچستان آشنا بودم اما کلمات برخی از آنها را متوجه نمی‌شدم. برایم سوال شده بود آنها چطور می‌توانستند با الشباب حرف بزنند.

سهیل بلوچ از میان همه آنها عجیب‌تر حرف می‌زد. 8 سال زندانی شده بود. یک سال و چند ماه از این مدت در انفرادی بوده است. بیماری‌های سختی گرفته و حالا که 44 سال دارد؛ همه این اتفاقات او را به دوران فراموشی هل می‌داد.

از یادش رفته آن روزی که با خانواده اش خداحافظی کرد و به دریا رفت چطور حرف می‌زد. حالا در هر جمله‌ای که می‌گوید 5 کلمه از 5 زبان به کار می‌برد. عربی، بلوچی، فارسی، سومالیایی و انگلیسی.

گاهی هم از زبان اشاره برای کلمه‌هایی که یادش نمی‌آید استفاده می‌کند. وقتی می‌خواهد از اتفاقاتی که به سرش آمده حرف بزند از دوستانش می‌خواهد ترجمه کنند و منظورش را به من برسانند تا بگوید با بشیر که ناخدای لنج بود و یک پاکستانی مدتی هم اتاق بودیم آنها تب زیادی داشتند چون مالاریا گرفتند.

در نهایت فوت کردند. من بیشتر از یک سال تنها ماندم مثل زندان انفرادی. همه این مدت به خانواده ام فکر می‌کردم. از آنها یک قرآن گرفتم در تاریکی اتاق می‌خواندم. وقتم را با نمازها و دعاهای طولانی گذراندم.

من را فرستادند به آشپزخانه‌ای و در را رویم قفل کردند و گفتند برای ما آشپزی کن. قبل از ازدواجم به عمان رفته بودم کمی عربی می‌دانستم آنها با من سومالیایی حرف می‌زدند نمی دانم انگلیسی چطور حرف می زنم. فارسی را می‌دانستم و بلوچ هستم.

خنده‌های مردان بلوچ در طول این سفر جاده‌ای زمانی بیشتر می‌شد که سهیل حرف می‌زد و می‌گفت: «انا زوج، SISTER، انا have اولاد BEAUTIFUL بدون عین. 8 سنه. غذا بریانی with بزبز بریس. ورک بی ورک. تنها صیاد» و آنها ترجمه می‌کردند: من همسر و خواهر و فرزندان زیبا دارم که 8 سال ندیدمشان. در این مدت (برای الشباب) غذاهایی مثل بریانی با فلفل و برنج می پختم. کاری جز صیادی بلد نیستم.

سهیل بیشتر از یک سال به تنهایی خاطراتی را مرور کرده بود که جز تشویش و نگرانی چیزی برایش نداشت. وقتی اتوبوس حرکت می‌کرد و او به جاده خیره می‌شد تنها به این فکر می‌کرد که حالا قرار است چه کار کند.

همسرش به او گفته بود: متوجه نمی‌شوم چه می‌گویی. حالا با بچه‌هایش چطور حرف بزند؟ باز هم نان خانواده اش را از دریا بگیرد یا از روی زمین؟ اصلاً چه کار دیگری در کنارک برای او هست؟

قاب عکس مرده‌ای که زنده است

سهیل با خودش فکر می‌کند شاید وضعیت محمد حسین خورا بهتر باشد چون بالاخره چند 32 سال دارد. محمد حسین کم حرف می‌زند بیشتر فکر می‌کند. دو سال اسیر بود. همه این مدت با دو نفر دیگر در یک اتاق حبس بوده.

تعریف می‌کند که با چشمان بسته روزی دو بار به دستشویی می‌بردند و با همان چشمان بسته برمی گرداندند. غذایش مثل بقیه برنج و ماش خیس خورده بود.

شکنجه نشده اما مثل هفت نفر دیگری که 8 سال زندانی بودند همه شرایط بد حبس شدن با زنجیر در یک اتاق بدون نور را داشته است و حالا به این فکر می‌کند چطور از پس زندگی برآید.

خانواده اش بعد از ناپدید شدن احتمال دادند مرده و عکسش را به دیوار زدند.

بعد از دو شب بیداری در مسیر موگادیشو تا تهران و گذشتن از هفت خوان فرودگاه امام و انجام تست‌های مختلف بیماری؛ به خوابی عمیق می‌رود تا اتوبوس سریع‌تر جاده‌ها را طی کند؛ عقربه‌ها تندتر بدوند و او بتواند با حضورش در چابهار بگوید دوام آورده و زنده است.

این روایت ادامه دارد....

حرف زدن را در یک سال انفرادی فراموش کردم / تهدید الشباب به سربریدن 2
حرف زدن را در یک سال انفرادی فراموش کردم / تهدید الشباب به سربریدن 3