خاطراتی از سعید
قرار شد تیربارچی ها با تیربارشان، تک تیراندازها با کلاش و آرپی جی زن ها با آرپی جی شان شلیک کنند. موقع آر پی جی زدن؛ یکی از بچه های محله علی آباد با یکی از قدیمیهای گردان شروع کردند به کری خواندن. بچه ها هم تعدادی لاستیک با فاصله حدود 100 تا 150 متر قرار دادند تا شاهد مسابقه باشند.
به گزارش ایسنا، سعید ناصری در نخستین روز تابستان 1348، در روستای استانجین از روستاهای شهر میانه به دنیا آمد. پدرش حبیب الله و مادرش غنچه نام داشت. سه ساله بود که به همراه خانواده به تهران آمده و در محله علی آباد جنوبی ساکن شدند. پنج سال ابتدایی را در مدرسه ارشادی فر (ملکه توران سابق) و دوره راهنمایی را در مدرسه توحید گذراند. سپس وارد هنرستان فنی شهید فولادوند شد. همزمان با تحصیل، در بسیج محل نیز بسیار فعال بود. هم مسئول پایگاه فجر (در انتهای 24 متری علی آباد) بود و هم جزو اعضای اصلی کادر ناحیه 26 مسجد جامع. مسئولیتهای مختلفی در بسیج پایگاه فجر داشت مثل: آموزش نظامی، تبلیغات و پرسنلی.
اوایل جنگ به دلیل سن و سال کم نمیتوانست در جبهه حضور داشته باشد، تا اینکه سال 1366 بالاخره توانست پدر را راضی کند و عازم شود. او به بهانه انجام کارهای فنی به جبهه رفت، در حالی که هدفش شرکت در رزم بود. سعید تا سوم متوسطه در رشته فنی درس خواند. سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. وی در بیست و ششم دیماه 1366، در ماووت بر اثر اصابت گلوله به گوش به شهادت رسید. مزار او در قطعه 29 بهشت زهرای تهران واقع است.
سال 1366 بود و قبل از عملیات «بیت المقدس 2» به همراه سایر همرزمان گردان زهیر در شهر میاندوآب سخت مشغول گذراندن انواع و اقسام آموزشهای نظامی بودیم. یک روز ما را میدان تیر بردند. قرار شد تیربارچی ها با تیربارشان، تک تیراندازها با کلاش و آرپی جی زن ها با آرپی جی شان شلیک کنند. موقع آر پی جی زدن؛ یکی از بچه های محله علی آباد با یکی از قدیمیهای گردان شروع کردند به کُری خواندن. بچه ها هم تعدادی لاستیک با فاصله حدود 100 تا 150 متر قرار دادند تا شاهد مسابقه باشند.
اول فرد قدیمی گردان زد و به هدف نخورد. بچه محل گفت: «نوبت منه. الان جوری میزنم که همه لاستیکها برن روی هوا!» همینطور هم شد. با یک شلیک، چنان زد به آخرین لاستیک که همه لاستیکها به هوا پرت شدند. آن شخص، کسی نبود جز سعید ناصری.
حبیب الله ناصری پدر این شهید روایت می کند: «پسرم خیلی بچه خوبی بود. اینقدر توانمند بود که در دو تا از مدارس تدریس هم میکرد. با اینکه 18ساله بود، چندین بار به بهانههای مختلف به جبهه رفته بود. هر بار کسی را واسطه میکرد. بهانه آخرین بار، بردن کمک به جبهه و حضور در پشتیبانی بود. وانت من را برداشت و از مغازه پر کرد از خرد و ریز؛ از آبلیمو و کیک و بیسکوئیت گرفته تا شال و کلاه و لباسهای گرم.
میگفت هوای «ماووت» خیلی سرد است و باید اینها را به رزمندهها برساند. اینقدر گفت تا من و مادرش هم برای پر کردن وانت به کمکش آمدیم. خودمان او را راهی کردیم. فکر نمیکردیم این آخرین باری باشد که او را میبینیم. وقتی که رفت، با برادرش تماس گرفت و گفت که برای عملیات به خط میرود. گفت به مادر بگو در راه امامحسین میروم و دلیلی برای نارضایتی شما وجود ندارد.»
مادر شهید سعید ناصری هم میگوید: «آخرین روزها میگفت: اگر برنگردم ناراحت نمیشوی؟» گفتم: اگر در راه حسین باشی، نه، ناراحت نمیشوم. چند ساعت قبل از رفتنش، هرکسی او را میدید به من میگفت: سعید خیلی نورانی شده اما، من مادر بودم و نمیخواستم باور کنم.
انتهای پیام