یک‌شنبه 4 آذر 1403

خاطرات ناب فرمانده لشکر 32 انصارالحسین در «آب هرگز نمی‌میرد»

خبرگزاری خبرنگاران جوان مشاهده در مرجع
خاطرات ناب فرمانده لشکر 32 انصارالحسین در «آب هرگز نمی‌میرد»

کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» تاریخ شفاهی دفاع مقدس و خاطرات یکی از فرماندهان لشکر 32 انصارالحسین را روایت می کند.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، حمید حسام در کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» به بیان تاریخ شفاهی دفاع مقدس می‌پردازد و این کار را در خلال روایت خاطرات یکی از فرماندهان لشکر 32 انصارالحسین، میرزامحمد سلگی، انجام می‌دهد.

حمید حسام روایت خود را از بدو تولد میرزامحمد سلگی آغاز می‌کند تا مخاطب را بیشتر با شرایط زندگی او، خانواده و اندیشه‌هایش آشنا کند. حاج میرزا در کودکی برای کمک به پدرش تحصیل را رها می‌کند و به کشاورزی روی می‌آورد و پیشه پدر را دنبال می‌کند. او در نوجوانی برای زندگی بهتر همراه با برادر بزرگترش برای کار راهی تهران می‌شود و با دنیایی جدید آشنا می‌شود. در فصل‌های پیش از آغاز جنگ، ما با خانواده این شخصیت آشنایی پیدا می‌کنیم و عکس‌هایی هم که در پایان هر فصل درباره شخصیت‌ها و مکان‌ها وجود دارد به جذابیت و اعتبار روایت می‌افزاید.

قبل از انقلاب 57 میرزا محمد سلگی راهی سربازی می‌شود و پایان سربازی میرزای جوان همزمان با انقلاب و آغاز جنگ می‌شود، اما او میدان جنگ را ترک نمی‌کند. کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» تنها روایت زندگی یک فرد نیست بلکه مرور مشاهدات این فرد از جنگ‌ها، استراتژی‌های جنگی و سرنوشت سایر همرزمان میرزامحمد سلگی است که در فصل‌های گوناگون کتاب با آن‌ها آشنا می‌شویم.

در بخش از کتاب می‌خوانیم: چشمم باز شد، دور و برم چند پرستار دیدم. یکی از آن‌ها شورت پارچه‌ای آورد که با کمک او و بقیه بپوشم، ملحفه را کنار زدند، دیدم پا ندارم.

روبروی اتاق، فرمانده لشکر حاج علی شادمانی ایستاده بود و داشت گریه می‌کرد.

هرچه فکر کردم کجا بودم و چه اتفاقی افتاده چیزی به یاد نیاوردم. بیمارستان در بانه بود. اما امکاناتی برای درمان نداشت. چند مسکن و سرم تزریق کردند چشمانم کمی سو گرفت، هنوز دانه‌های اشک را روی صورت فرمانده لشکر می‌دیدم که دست توی موهایم می‌کشید و دلداریم می‌داد.

در بیمارستان همان پوست نیم‌بند پای چپ را با قیچی کندند و هر دو پا مثل هم از زیر زانو قطع شدند و استخوان‌ها از بالای زانو‌های هر دو پا تا کشاله ران شکسته و پر از ترکش ریز.

ظرف یک ساعت اتاقی که بستری بودم از همرزمان پر شد. آمده بودند که خون بدهند، علی چیت سازیان پیش‌قدم شد و اولین کیسه خون را او داد و چند نفری که گروه خونشان می‌خورد خون دادند.

چشم در چشم علی چیت سازیان داشتم، اگر می‌دانستم این آخرین بار است که او را می‌بینم، هرگز چشمانم را نمی‌بستم، اما از اینکه خون شیرمردی مثل علی چیت سازیان در رگ‌هایم جاری می‌شد احساس خوبی داشتم. خیلی زود خبر مجروحیتم تا قرارگاه نجف رفت. فرمانده سابق لشکر ما حاج مهدی کیانی معاون قرارگاه نجف شده بود، اما قبل از آمدن او از هوش رفتم.

انتهای پیام /