خواندن این مطلب برای متاهلها مطلقا ممنوع است
به گزارش خبرگزاری اقتصاد ایران، اولین سوالی که میپرسد، این است که «ازدواج کردهای یا نه؟» و اگر جواب مثبت بشنود سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد و میگوید: «حیف شدی.» ازش میپرسم خودت چی؟ میگوید: «ازدواج کرده بودیم، بعد که عاقل شدیم هر کدوم رفتیم سی خودمون.» میگویم یعنی چی؟ و توضیح میدهد: «طلاق که نگرفتیم، یه پولی دادم بهش، گفتم برو برای خودت زندگی کن. اون هم رفت. من واسه خودم زندگی میکنم اون برای خودش. کاری به هم نداریم. الان دیگر کاری به پدر و مادر و خواهر و برادرم هم ندارم. شبها بچهها زنگ میزنند میگویند امیر میآیی اینجا نشستیم، میگویم آره، آن یکی زنگ میزند، میگوید امیر میآیی برویم فلان جا، میگویم آره، فلسفه زندگیام تغییر کرده. زندگی متاهلی در آن جا نمیشود.»
آنجا که واقعیت خیال را کمرنگ میکند
امیر، پنجاه و یک ساله در میدان انقلاب با موتور مسافرکشی میکند. میگوید خانهاش در غرب تهران است و روزی چهار، پنج ساعت بیشتر کار نمیکند. مثل اغلب کسانی که با موتور مسافرکشی میکنند. میگوید که شغل اصلیاش مسافرکشی با موتور نیست، «مغازهدار» است. اما در مورد اینکه چه چیزی میفروشد و مغازهاش کجاست، حرفی نمیزند. داستان این تغییر فلسفه چیست؟ امیر میگوید: «ما بیست سال پیش با هم ازدواج کردیم، بچه هم نبودیم. زندگیمان را هم دوست داشتیم. عشق و عاشقی الکی هم نبود کارمان.
حساب کتاب داشتیم. چند سالی هم واقعا همه چیز خوب بود. ولی فکرش را نمیکردیم که قرار است هر چه میدویم به عقب بدویم. دیدیم بچهدار که نمیتوانیم بشویم. از پس هزینههایش بر نمیآمدیم. بعد هم ما چه گلی به سر ننه بابایمان زده بودیم که بچههای ما بخواهند گلی به سر ما بزنند. گفتیم بچهدار نمیشویم، کار میکنیم زندگی میسازیم. چشمهایمان را باز کردیم، دیدیم هر چی میدویم به عقب میدویم. بعد زنم فکر میکرد تقصیر من است که کم کار میکنم، من فکر میکردم تقصیر او است که زیاد خرج میکند. همهاش دعوا مرافع. هر روز درگیری. بعد او میرفت با ننه بابای من حرف میزد که آنها من را راضی کنند که فلان کار را بکنم. بعد آنها هم به من سرکوفت میزدند که چرا هیچ چیز نداری. چرا هیچ کاری نمیکنی، چرا به فکر زندگی نیستی و این چیزها. دیدیم نمیشود دیگر. گفتم زن من همین قدر هستم.
بیشتر از این نیستم، بیشتر از این هم نمیشوم. در این مملکت که شب میخوابی صبح بیدار میشوی سرمایهات شده یکسوم دیروز، چه پیشرفتی؟ پیش رفتن به کجا؟ هی کار کنیم خودمان را بکشیم زودتر سکته کنیم؟ چه کاری است. گفتم بیا سفرههایمان را جدا کنیم. تو فکر میکنی کار دیگری میشود کرد برو بکن. من چیز بیشتری نمیخواهم. نمیتوانم چیز بیشتری به دست بیاورم. من نشستهام. تمام کردیم دیگر. نه دعوایی نه گرفتاری چیزی. پدر و مادرم البته ول نکردند. هنوز که هنوز میگویند این زندگی نشد. یک کاری بکن، این کار را بکن، آن کار را بکن، اینجا برو، آنجا برو. دیگر از آنها هم بریدم. به آنها هم سر نمیزنم. همین که گاهی احوال بپرسم بس است. آدم سری که درد نمیکند را دستمال نمیبندد.»
داستان زندگی امیر، تنها داستان ازدواجی نیست که به یک طلاق نانوشته ختم شده است. ش. کارمند است، ازدواج او هم سه سال پیش به طلاق منجر شده است. او در مورد تجربه طلاقش میگوید: «ما نشناخته با هم ازدواج نکرده بودیم. ولی اینکه میگویند همه چیز بعد از ازدواج فرق میکند، راست است. حتی اگر قبل از ازدواج با هم در یک خانه زندگی کرده باشید هم باز ازدواج همه چیز را عوض میکند. آدمها انتظار دارند وقتی ازدواج میکنند همان تصویری که از بچگی در مورد ازدواج داشتهاند، محقق شود.
اصلا همان مراسم عروسی را نگاه کنید انگار یک نمایشی از یک فیلم است که آدمها همیشه میخواستند بازیگر آن باشند و حالا که موقع ازدواج رسیده است، میتوانند آرزوهایشان را به خرج یک نفر دیگر یا به خرج چند نفر دیگر برآورده کنند. پدر و مادرها وسط میآیند و میگویند ما آرزو داریم پس هر کاری از دستشان بر میآید، انجام میدهند که آن مراسم را «رویایی» کنند بعد این تصویر برای هر دو طرف پیش میآید که باقی زندگی هم باید رویایی باشد.
انگار کسی که من انتخاب کردهام دیگر باید بیایراد باشد و هر چیزی که من به آن فکر کردهام و از اول بچگی تا حالا تصور کردهام را برآورده کنم. بعد میبینی طرف از شما میخواهد هم شوهرش باشی، هم بچهاش باشی، هم پدرش باشی، هم قلکش باشی، هم برایش خرج کنی، هم خسته نشوی، هم در کار خانه کمک کنی، هم دوست پسرش باشی، خب نمیشود. البته نباید بیانصافی کرد، من مرد هم غیر از این نیستم. انتظار دارم زنم هم زنم باشد، هم کارگر خانهام باشد، هم مادرم باشد، هم مادربزرگم باشد، هم معشوقم باشم، هم آشپز باشد، هم شخصیت اجتماعی داشته باشد. همه چیز را همهمان با هم میخواهیم. بعد میافتیم توی یک دوری که او میگوید تو این کار را برای من نکردی، من میگویم تو این کار را برای من نکردی.
دورهای نیست که آدمها بگویند خب به خاطر بچهام تحمل میکنم یا زن اگر با لباس سفید به خانه شوهر برود باید با کفن در بیاید. دیگر از این خبرها که نیست، او میبیند تنها که بود خوشحالتر بود، من میبینم تنها که بودم خوشحالتر بودم. هر کداممان میبینیم تنها که باشیم دیگر لازم نیست مدام نقش بازی کنیم. میتوانیم خسته باشیم، میتوانیم بیحوصله باشیم. خب چرا نباشیم؟ حالا مثلا با هم زندگی کردن چه خیری برای ما دارد که نخواهیم از آن دست بکشیم؟ این همه سال تنها بودیم، این چند صباح هم روی آن همه سال.»
زیر یک سقفیم، اما زندگی نمیکنیم
بهار، زن چهل و شش سالهای است که در یک طلاق نانوشته زندگی میکند، او در مورد تجربه خودش میگوید: «من و همسرم سالهاست که با هم رابطهای نداریم. هنوز در یک خانه زندگی میکنیم و یک پسر نوجوان داریم، اما تمام حرفی که با هم میزنیم در مورد پسرمان است. بچه را از مدرسه برداشتی؟ بچه را دندانپزشکی بردی، بچه را رساندی؟ بچه را آوردی و چیزهایی از این دست.
گهگاه با هم به مهمانیهای خانوادگی میرویم، اما سالهاست که نه تولد همدیگر را جشن میگیریم، نه در یک اتاق میخوابیم و نه با هم به مسافرت میرویم. پدر و مادر او پیر هستند، پدر و مادر من پیر هستند، کلا خانوادهها تحمل طلاق را ندارند وگرنه درستش این بود که طلاق میگرفتیم، حالا که ممکن نیست، دیگر مزاحم همدیگر نمیشویم. البته اینطور نیست که کلا همدیگر را فراموش کرده باشیم، من مریض میشوم از من نگهداری میکند، او مریض میشود من از او نگهداری میکنم. اما رابطهمان بیشتر مثل خواهر و برادر یا رابطه دو نفر همخانه یا هماتاقی است تا رابطه ازدواجی. آن چیزی که او از ازدواج میخواهد را من نتوانستهام به او بدهم، آن چیزی که من میخواستم را هم او نتوانسته به من بدهد. حالا باید چی کار کنیم؟ باید زندگی را پیش برد دیگر. برای همه یک جور پیش نمیرود. ما هم اولش خیلی خیالها داشتیم، اما بعد دیدیم که آنها خیال و آرزو بوده است و کاری که ما فکر میکردیم، میشود کرد را نمیشود کرد.
دیدیم که فقط داریم با هم دعوا میکنیم و مدام دلخوری داریم و همهاش داریم از هم بد میگوییم، تصمیم گرفتیم همدیگر را رها کنیم. البته این را هم بگویم که این فقط ما نیستیم که این تصمیم را گرفتهایم. اغلب دوستان من که در همین سن و سال ما هستند بالاخره در ازدواجهایشان به همین جا میرسند. آن چیزهایی که در اول ازدواج برایشان جالب بود و فکر میکردند که میتواند زندگیشان را شیرین کند یا شیرینی و جذابیتش را از دست داد یا اینکه فهمیدند کلا در مورد آنها اشتباه میکردند و آن چیزی که میخواستند، نبوده.
حالا دو، سه تا راه دارند یا طلاق بگیرند و هر کسی برود دنبال زندگی خودش که ما بچه داریم و نمیشود این کار را بکنیم یا اینکه زیر یک سقف باشند ولی هر کسی برود برای خودش همدمی پیدا کند و هر دو نفر هم بدانند که ماجرا چیست و سکوت کنند و ندیده بگیرند که ما دیدیم آن کار هم خیلی دل و جرات میخواهد و من نداشتم. دوست هم نداشتم که در چنان شرایطی زندگی کنم، این شد که تصمیم گرفتیم همانطور که هستیم، ادامه دهیم ولی یکسری چیزها را توافق کنیم. هر کسی مسوولیتی داشته باشد و کسی هم به کار آن یکی کاری نداشته باشد تا بچه بزرگ شود و بعدا یک فکر دیگری بکنیم.»
آنچه در این روایتها دیده میشود اصلا کمیاب و تازه نیست. همانطور که تعداد ازدواجها کم و تعداد طلاقها افزایش پیدا میکند، تعداد ازدواجهایی که به طلاقهای نانوشته ختم میشود هم رو به افزایش است و با یک بررسی مختصر در اطراف هر فردی میتوان اقلا دو، سه زوج را نام برد که در چنین شرایطی زندگی میکنند.
آنچه روانشناسان اینستاگرامی از آن به عنوان «طلاق عاطفی» یاد میکنند، شباهتی به همین وضعیت زندگی بدون عشق و تفاهم و هدف مشترک دارد که مسائل بسیاری از موضوعات وابسته به شخصیت و تجربههای زندگی افراد که کاملا فردی است تا موضوعات کلانی مانند تورم و بیکاری و نابسامانیهای اقتصادی و اخیرا اضطرابهای مربوط به وضعیتهای سیاسی، نگرانی از جنگ و درگیری و خونریزی و مسائل زیست محیطی بر آن تاثیرگذار بوده و خواهد بود.
شرایط بد اقتصادی، بیاعتمادی به آینده و ناتوانی از پیشبینی و پیشرفت مسیر زندگی شخصی و خانوادگی میتواند بر سرد شدن روابط عاطفی و از هم پاشیدن زندگیهای مشترک موثر باشد. وقتی زندگی دچار رکود است و تنها تلاش ممکن دست و پا زدن برای سر پا باقی ماندن است خیلی بعید نیست که آدمها به این جمعبندی برسند که اگر تنهایی دست و پا بزنند اقلا مسوولیت کمتری به دوش آنها خواهد بود. البته روانشناسان همچنان اعتقاد دارند که هر قدر هم که شرایط زندگی سخت و طاقتفرسا باشد، در بسیاری اوقات میتوان کاری برای نجات دادن زندگیهای مشترک انجام داد.