روایتی مستند از زندگی شهید عباس ورامینی در کتاب «در هیاهوی سکوت»

کتاب «در هیاهوی سکوت» شامل روایت مستند زندگی شهید عباس ورامینی از سوی انتشارات 27 بعثت منتشر شده است.
خبرگزاری میزان - کتاب «در هیاهوی سکوت» شامل روایت مستند زندگی شهید عباس ورامینی از سوی انتشارات 27 بعثت منتشر شد. کتاب «در هیاهوی سکوت» را جواد کلاته عربی بر اساس پژوهشهایش در زندگی شهید ورامینی به رشته تحریر درآورده است.
یار و همراه شهید همت در جبهههای نبرد، شهید بزرگوار عباس ورامینی، 5 بهمن ماه 1333 در محله پاچنار دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی را در مدرسه جعفری پاچنار و دوران راهنمایی و متوسطه را در مدرسه علمیه طی کرد. عضو کمیته استقبال از امام در سال 1357 بود. اگرچه او جزو دانشجویان تسخیرکننده لانه جاسوسی نبود، اما از روز دوم تسخیر در آنجا حاضر شد و به عنوان جانشین عملیات لانه فعالیتش ا شروع کرد.
- بیشتر بخوانید:
- برای مطالعه تازه ترین خبرها از انتشارات 27 بعث اینجا کلیک کنید
عباس ورامینی، مسئول آموزش نظامی دانشجویان پیرو خط امام، مسئول آموزش تاکتیکی بسیج تهران، فرمانده گروهان یک گردان حبیب در عملیات فتحالمبین، معاون گردان مقداد در عملیات بیتالقدس، رئیس ستاد سپاه 11 قدر در عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر یک و رئیس ستاد لشکر 27 محمد رسولالله در سال 62 و عملیات والفجر 4 بود. این فرمانده دلاور لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در 28 آبان ماه 1362 پس از رشادتهای فراوان در مرحله سوم عملیات والفجر 4 در قلعه 1886 ارتفاعات پنجوین، بر اثر اصابت خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل شد. تربت شهید در بهشت زهرا قطعه 24 ردیف 76 شماره 25 در کنار شهدای دیگر است.
برشی از کتاب: «بعد از مدت کوتاهی آتش روی ما خیلی شدید شد. آنقدر که هر لحظه ممکن بود یکی از خمپارهها بخورد توی سنگر و همهمان درجا شهید شویم. توی همین گیر و دار بودیم که یک نفر دولادولا به طرف سنگر ما آمد. وضعیت آتش طوری نبود که بهش بگوییم بیا، نیا، جا داریم یا جا نداریم. من که نشناختمش. کلاه پشمی تیرهرنگی سرش کرده بود و ریشهای خیلی پری داشت. یک شال هم دور گردنش پیچیده بود.
من و حسین جا باز کردیم و آن غریبه خودش را بدون معطلی انداخت توی سنگر. هیچ صحبتی هم بین ما رد و بدل نشد؛ نه سلام و علیکی و نه چیزی. شاید جا داشت ازش بپرسیم چطوری توی آن وضعیت آمده آنجا و اصلا چرا آمده؟ اما به هیچوجه جای این حرفها نبود. به علاوه اینکه حاجآقا با تمام وجودش درگیر هدایت آتش بود؛ آنقدر که حتی برای اصابت خمپارههای نزدیک سنگر هم سرش را نمیدزدید. بین آن غریبه با من و حسین و حاجنجفی، فقط یک نگاه رد و بدل شد. بعد هم خودش را کشاند به سمت سکوی چپ سنگر و روبهروی حاجی نشست.»
