دوشنبه 5 آذر 1403

روایت عموی کیان پیرفلک درباره حادثه ایذه

وب‌گاه گسترش مشاهده در مرجع

روزنامه اعتماد از قول سجاد پیرفلک عموی کیان نوشت: از زمان تیراندازی تا به امروز همراه برادرم در بیمارستان اهواز هستم، بنابراین شخصا از نزدیک تیراندازی را ندیده‌ام، آنچه به شما می‌گویم؛ روایت‌هایی است که از مادر کیان شنیده‌ام.

امروز (جمعه) تشییع جنازه کیان برگزار شد و مادر کیان (زینب مولایی‌راد) به عنوان فردی که دقیقا در صحنه حادثه حضور داشته در جمع هزاران نفر از مردم به صورت شفاف توضیح داده که چه اتفاقی برای کیان، پدرش و کل خانواده افتاده است. صحبت‌های مادر کیان تمام ابعاد پنهان موضوع را نمایان می‌کند، شما هم می‌توانید به آن استناد کنید. وقتی مادرش آمده مقابل چند هزار نفر جزییات ماجرا را تعریف کرده، حرف دیگری باقی نمی‌ماند. مادر کیان عنوان کرد: «به شوهرم گفتم خیابان‌ها شلوغ است، بیا از کمربندی برویم. رسیدیم جلوی هلال‌احمر، نیروهای امنیتی با لباس گاردی یک‌طرف ایستاده بودند و نیروهای لباس شخصی روبه‌روی‌شان و در طرفی دیگر. یکی‌شان داد زد برگردید. کیان گفت بابا، این دفعه را به پلیس‌ها اعتماد کن و برگرد. میثم [پدر کیان] درجا دور زد اما ماشین را به رگبار بستند.» این روایت شفافی از لحظه وقوع حادثه است.

*براساس صحبت‌های همسر برادرم (مادر کیان)، کل اتفاق در چند دقیقه شکل گرفته، گروهی از ماموران به آنها می‌گویند این طرف نروید و از آنها می‌خواهند از مسیر دیگری بروند، خانواده به این راهنمایی یگان ویژه اعتماد می‌کنند و به سمتی که آنها خواسته بودند، می‌روند. بعد خودروی آنها به رگبار بسته می‌شود. یقین بدانید مادری که این‌گونه صحبت می‌کند، دقیق و با جزییات کامل موضوع را شرح می‌دهد.

*زمانی که در بیمارستان مشخص شد، کیان به قتل رسیده، با توجه به اینکه، خانواده و اقوام شنیده بودند پیکر برخی کشته‌شدگان رخدادهای اخیر به خانواده‌های‌شان تحویل داده نشده است، پیکر کیان را به روستای پدری ما برده و در یخ قرار می‌دهند تا کسی پیکر کیان را نرباید. در مرحله بعد برخی آشنایان، اقوام و افراد طایفه که با برخی نهادها در نظام ارتباط داشتند، وساطت کرده و تضمین دادند که پیکر کیان را تحویل خانواده می‌دهند؛ این افراد نهایتا هم به قول‌شان عمل کردند.

*رادین 3ساله، برادر کیان به اتفاق مادرش در سمت صندلی شاگرد نشسته بودند؛ در واقع تیرهایی که شلیک می‌شود از سمت راننده برخورد می‌کنند. کیان هم که در سمت راننده نشسته بود، تیرها به پهلوهای او اصابت می‌کند... من نزدیک 30 ساعت است که اصلا نخوابیده‌ام، بعدا فیلم‌های فاجعه را دیدم و متوجه شدم که روایت صحیح همانی است که مادر کیان مطرح می‌کند. خوشبختانه نه رادین و نه مادرش تیر نخوردند. از سوی دیگر هم، کیان فوت کرد و پدرش هم در بیمارستان است.

*وضع عمومی پدر کیان خوب است و خطر مرگ برطرف شده است، چندین عمل دشوار را پشت سر گذاشته و خوشبختانه توانسته‌اند تبعات حادثه را پشت سر بگذارد. پزشکان و پرسنل بیمارستان اهواز خیلی زحمت کشیدند تا وضعیت پدر کیان نرمال شود، فقط یک شکستگی عمیق در لگن‌شان دارند که امیدواریم آن‌هم بهتر شود.

* چون از نزدیک و شخصا حوادث را ندیده‌ام، ترجیح می‌دهم حرفی نزنم. داغ ما آنقدر سنگین است که نمی‌توانیم روی مسائل دیگر تمرکز کنیم. درباره این بحث که کی بوده، کی شلیک کرده و چه کسی مسوول است؟ باید استناد کنیم به حرف‌های مادر کیان که در صحنه حاضر بوده و از نزدیک این فاجعه را حس کرده است. من نه روایت رسمی را به چشم دیده‌ام و نه روایت مخالف را.

*بنا به دلایل مختلف نمی‌توانم در این زمینه صحبت کنم. نه به دلیل ترس و فشار و... بلکه به این دلیل که فرد ذی‌حق در این خصوص مادر کیان است، با توجه به اینکه من شاید نتوانم حس واقعی این فاجعه را منتقل کنم، تنها مادرش است که حق دارد (و می‌تواند) در این خصوص صحبت کند. دغدغه ما امروز زنده ماندن برادرم است. رسانه‌ها هم باید صحبت‌های مادر کیان را منعکس کنند، چرا که واقعیت همانی است که او می‌گوید. در کل خانواده ما درگیر رخدادهای اخیر نبوده و ناخواسته ما را به این ورطه کشانده‌اند.

*کیان با همه ارتباط نزدیکی داشت. به لحاظ شخصیتی بدون اینکه بخواهم اغراق کنم، بچه متفاوتی بود. روح بزرگ و قلب مهربانی داشت، همه فامیل و آشنایان او را دوست داشتند. در همین سن نقاشی می‌کشید، از آرزوهایش صحبت می‌کرد و مانند بسیاری از هم‌نسلانش، رفتارش بزرگ‌تر از سنش بود. کیان از همان نسلی است که رویاهای بزرگی داشته و دارند. ضریب هوش بالایی داشت، نفر اول تیم رباتیک ایذه بود. مادر کیان معلم خوشنام هنر است و همه زندگی‌اش را صرف تربیت درست و متفاوت کیان کرده بود.

*من قصد داشتم در همین ماه عروسی کنم (صدای سجاد بغض‌آلود است) کیان در آخرین ارتباط‌مان (2روز قبل از فوتش) به من پیغام داده بود که به عمو بگویید: «می‌خواهم، لباس محلی بختیاری برای عروسی‌اش بگیرم و...» (بغض عمومی کیان می‌شکند و اشک‌هایش با صدای هق و هق برای دقایقی سرازیر می‌شود)...